آنارشیسم و هنر
فرشید یاسائی
مقدمه : شاعران امروزترجیح میدهند اشعار خویش را درشکل شعر امروز بیان دارند. این بدان معنی نیست که عمر غزل بسرآمده است.هنر امروز خصوصا شعر ، تصاویری چندگانه و جامع در برابر مخاطبانشان قرار میدهند. با خلق جنیش امپرسیونیسم *در هنر این اتفاق ساده روی داد. شعرای امروز ما نیز که از نیما آغاز شد... از تصویر چندگانه و بی تکلفی صحبت می کنند که با قالب های اشعار و مثنوی و غزل...تفاوت دارد..." هنوز در سفرم...خیال می کنم ...در آب های جهان قایقی است ... " - سپهری - . چرآئی آنرا در سیال بودن ادبیات و خصوصا شعر امروز باید جستجو کرد.در اشعار و ادبیات گذشته ما ، انسان چهره ای " خدای گونه" دارد که باورمندان و کاشفانش را به تعصب کشانده است. اما برای شعر امروز انسان از آن هاله تقدس خارج میشود و انسان چون انسان است دارای مزیت خاصی نیست. این پندار و کردار و ... انسان است که مورد توجه شعر و ادبیات امروزی ما است.اینها چه ارتباطی با فلسفه آنارشیسم دارد؟ فلسفه ای که " باید " ها را به " نباید " ها تبدیل کرده است...قالب های فلسفی و غیرفلسفی موجود را تا آنجا رعایت می کند که آزادی و اختیار انسان مورد احترام و در معرض خطر نباشد. اشتراکات و افتراقات آنارشیسم و هنر کدامند؟ آیا یک شاعرو یا نقاش الزاما یک آنارشیست نیز هست؟
آغاز : در نوشته گذشته تحت عنوان " آنارشیسم و امپرسیونیسم " اشتراکات این دو فلسفه و سبک هنری، شرح داده شد. در این مبحث اشتراکات آنارشیسم و هنرجنبه عمومیت بخود میگیرد و بیشتر در موردش صحبت خواهیم کرد.خاصیت هنر در این نهفته است که در دنیای ما آدمیان ، سرک میکشد و بدون آنکه لزوما خودمان بخواهیم مدام حضور دارد. بعضی از آدمیان هنر را در قفس ذهن خود زندانی می کنند و از آن توقع دارند که مطلق گرا باشد. بدین معنی که : باید تنها در وصف یار ، از دین آئین ، طبقه و امت ، وطن...بسراید و تابلو بکشد! چون برای فلسفه ( که بدان معتقدند) خویش فضیلت خاصی قائلند... هنر را نیز در همان چارچوب ذهنی خویش به اسارت در می آورند! از هنرمند میخواهند " متعهد " باشد. مفهومش این است : برای داده های ذهنی خویش ، اقدام نکن. برای نظرات من ( که بدان رسیدم) دست به خلاقیت بزن! در خدمت انقلاب باش ، به طبقه زحمتکشان بنگر ! به دین و آئین و کشورت فکر کن !...اینها تفکراتی یک بعدی هستند که با ایدئولوژی مخلوط شده اند.
هنرمند بنا براحساس لطیف ، ذوق پرواز بر آشیانه آزادی نمی تواند مداح جریانات اجتماعی و ایدئولوژی ها باشد. هنرمند باید فارغ از تعهدهای اجباری ، به خلق آثار خویش بپردازد.هنرمند با حفظ اختیار انگشت به مضامینی میگذارد که بخشی از مخاطبانش را تحت تاثیر قرار میدهد. اینکه این مضامین اجتماعی ، سیاسی و یا هنری است ، نباید خواهان توضیح از هنرمند بود. هنرمند در شرایط مخصوصی تحت تاثیر رویدادهای محیط خویش متاثر میشود و نسبت به انتخاب واژه ها و رنگها می اندیشد و بعد به ترسیم این رویداها ها می پردازد. اگر اجباری برخویشتن خویش حس کند... آثارش آن چیزی نیست که خود حس کرده است. شاید از نظر هنری اعجاب انگیز باشد ، اما بعلت فقدان آزادی در احساس و عمل، هنرمند کمبود هائی را در اثر هنری مشاهده می کند که از چشم مخاطبان پنهان است.... در موزه های و کتاب خانه های دنیا هزاران تابلو واشعار و... وجود دارند که از جنبه هنری بی همتا هستند... اما کمتر اثری وجود دارد که خالق آن انگشت به مضامینی گذاشته است که نشات از چشمه خروشان وجود هنرمند تبلور یافته است.
هنرمند اگر مستقل فکر و عمل کند...ناچار است از قواعد و قوانین و قالبهای خاص موجود در اجتماع، قدم فرا تر نهد و آنان را پشت سرگذارد.معترض بودن هنرمند از این مورد نشات میگیرد. اگرهنرمندان ما سبک نوینی را برای اشعار و تابلوهای ... خویش انتخاب نمی کردند... ما هنوز با شمایل کشی و مداحی روبرو بودیم.... اگر قرار باشد هنرمند تنها برای برآورد کردن ذهن و زبان جامعه که به تصنیف و قرینه و قافیه سازی عادت کرده است؛ دست به خلق آثارش زند... متاسفانه باید اذعان داشت که هنرمند به زمینه رشد ذهنی جامعه یاری نکرده است.و بودند و هستند و خواهند بود هنرمندانی ( بهتر از گفته شود پیشه وران ) که هنوز محو قرینه سازی در گلدسته مساجد و قالی ها و کاشی کاریهائی هستند که با زمان خویش حرکت نکردند و آثارشان در تولیدات هنری توریستی درآمده اند.
هنرمند در تمامی عرصه هائی که در آن فعال است . برای خود ماموریت خاصی قائل است که بتواند توسط هنرش ، محموله زیبائی را که مردم دوست دارند و برایشان ارزش والائی دارد و یار و یاور تنهائیشان است ؛ بدستشان برساند. ماموریت هنرمند که آثارش سهمی در عشق و نشاط ، سهمی در غم و قصه... آدمیان دارد، ماموریتی مهم با مسئولیت سنگین است. هنرمندان همان اندیشمندانی هستند که ارزشهای جامعه را بازتولید می کنند و نسبت به فضای ذهنی خویش و جامعه پل ارتباطی برقرار می کنند که قایق ذهن آدمیان را در هر زمانی که بخواهند از ساحلی به ساحل دیگر رهنمون سازند.
هنر عرصه ای است در جامعه که با تکیه بر آن به رشد و توسعه ذهن که قرار است آینده را بسازد ؛ یاری میرساند. در عصر اطلاعات و انقلاب میکروالکترونیک که اندیشه آنرا تولید و در اختیار عموم قرار داد. اندیشه های کهن را دچار تزلزل کرده است.هنرمند متاثر از فضای دیجیتال امروز در حیطه تخصص خویش ناچاراست تجدید نظر کند. ادبیات امروز سرشار از مفاهیم جدیدی است که تا چند دهه پیش نا آشکار بود. زمانی نه چندان دور شاعران خوب ، شاعرانی بودند که در وصف انقلاب شعر می سرودند. کارگردانان خوب ، کارگردانانی بودند که در مورد جنگ و انقلاب فیلم میساختند و...خوشبختانه هنر از این خواهش به خواهشی دیگر جهش کرد وضمن رهائی خویش از این " تعهد" ؛ مخاطبانشان را به تجدیدنظر تشویق کردند.
ضروری است گفته شود : نمیشود هنر و هنرمند را محدود به هنرمندان خاصی که مستقل فکر و عمل میکنند؛ کرد. بودند و هستند هنرمندانی که ایدئولوژیک فکر می کنند و نسبت به داده های ذهنی خویش تعصب خاص خود را دارند و هنر را بدون درنظر گرفتن " تعهد "، هنر نمی دانند. هنر برای آنان باید برده ایدئولوژی باشد. هنر عصر نازیسم در آلمان و ایتالیا و کمونیسم در روسیه مملو از مهارت هنرمندانی است که در خدمت ایدئولوژی خاص خویش بودند.
1 - پل ارتباط : قوه تخیل
هنرمند خلاق از نیروی تخیل خود بهره میگیرد. قوه تخیل در وی قوی است و این تخیل را در شعر و یا تابلوهایش میشود عریان دید. در این مورد میکوشیم از تفسیر آثار هنری پرهیز کنیم تنها به موضوع خاص آنارشیسم و هنر بپردازیم. وجه مشترک این دو مفهوم در ارج نهادن به قوه تخیل است. این تنها قوه تخیل مانند پلی است که این دو مفهوم را بهم ارتباط میدهد. یک آنارشیست ، یک هنرمند نیز هست. اما ضرورتا یک هنرمند ، آنارشیست نیست. آثار هنرمند گواهی بر استقلال رای و قائم به ذات بودن خالق آن است ، یعنی اصولی اعتقادی آنارشیسم.
یک آنارشیست جامعه ای را در ذهن خویش ترسیم می کند که آزادی ، همبستگی و اختیار، احترام متقابل عناصر تشکیل دهنده این جامعه آزاد است. هنرمند میداند که تنها در یک چنین جامعه ای قدرت پرواز دارد و تا بی نهایت میتواند از قوه تخیل خویش بهره گیرد. اینکه خود را وقف دولت و انقلاب ، طبقه و نژاد و...کنیم. و استقلال رای را در معرض حراج گذاریم...نتایج مثبتی نخواهیم داشت. زندگی و مرگ مایاکوفسکی و لورکا حامل درس و تجربیات تلخ تاریخی است که سایه سنگین آن بر روی هنرمندانی است که ارزشها را در کفه ترازوی ایدئولوژی گذاشته اند.
آنانی که جهان خویش را در ایدئولوژی می بینند و تمامی داده ها و مفاهیم را از فیلتر ایدئولوژی عبور میدهند با جامعه پسا مدرن در ستیزنند. بخوبی میدانند که فرهنگ و هنر و اقتصاد جهانی از آنان عبور کرده و به ادبیات جدیدی رسیده است که برای مخالفانشان غیرقابل تصور است . چون اندیشه خویش فاقد ارائه راه حل است و نمیتواند در نظم و عقلانیت امروز به رقابت برخیزند. بازگشت به آداب و رسوم ...گذشته را شعار خویش کرده اند.
بحث در باب هنر و تفکر تنها دربرگیرنده صور هنر و یا تفکر نیست. بلکه بخشی از آن مربوط به فضائی است که هنرمند فارغ از وابستگی و باید ها دست به یک اثر هنری میزند . و این اثر را در برابر قضاوت مخاطبین خویش قرار میدهد. بی توجهی و عدم اعتنا خصوصا اندیشمندان و متفکران جامعه به هنر ، منتقدان را نیز در خاموشی نگه میدارد. ارتباط وتوجه روشنفکران به هنر و...بیدار کردن منتقدان ، در شکوفائی اثر هنری بسیار تاثیر گذار است. هنرمند میخواهد اثرش نقد شود. میخواهد مواضع خوانده و بیندگانش را بداند. البته ضرورتی نیست که همیشه صاحبان اندیشه ، در مورد هنر نیز نظر دهند.
اشــــاره به مفهوم «هنر» باز کردن آن چتری که صور هنر را زیر سایه خویش دارد. معماری، نقاشی، خطاطی، حکاکی ، رقص ، موسیقی، شعر، فیلم ، عکاسی ...یعنی هرکدام از این مضامین در جای خویش که نقشی در تحریک کردن حس زیبائی شناسانه ما داشته باشند، به واکاوی و نقد محتاج است. اما اگرواکاوی هنر از طریق ایدئولوژی مذهبی و غیر مذهبی صورت پذیرد، نه گره هنرمند را در جامعه باز می کند که باعث میشود مخاطبان بیشتری داشته باشند. نه مزیت خاصی را نصیب هنروهنرمند خواهد کردتا بتواند از انحطاط جامعه فرهنگی جلوگیری کند.
فرهنگ به طور عام و هنر به طور خاص مجموعا پارامترهائی هستند که خود و ناخود آگاه در زندگی ما شناور و حضور دارند. همین پارامتر ها در باورهای ما نیز وجود دارد که تنها میتوان از طریق قوه تخیل آنان را بیان داشت. انسان ها معمولا رشادت بیان تصاویری را که در خواب می بینند. ندارند و از بازگو کردن آن اگر شیرین نباشد؛ طفره میروند. این بدان معنی نیست که قوه تخیل آدمیان کور است. آن چرا که ما در خواب می بینیم ، اکثرا آنان را رویا و فانتزی فرض و بدین جهت هم هست که آنان را جدی نمیگیرم.
اما یک هنرمند و یک آنارشیست از قوه تخیل خویش استفاده می کند. وجوه مشترک آنارشیسم و هنر بطور کل در اهمیت دادن به قوه تخیل است.نویسندگان ، شاعران و نقاشان... از قوه تخیل خویش الهام میگیرند. این الهام شاید در خواب با آنان روبرو شده است. نویسندگان و طراحان و فیلم سازان داستان های« علمی – تخیلی *» انگشت به تخیلی میگذارند که امروز از دید ما ، رویا و تخیل است اما در آینده نخواهد بود. حتی سبک نگارش این سبک هنری ؛ سبک مخصوص به خود دارد.
زمانیکه رفتار خردمندانه به علت پیچیدگیهای گوناگون در جامعه رنگ میبازد. تمایل ذاتی انسان به هیجانات شدت میگیرد. در چنین حالتی افکار قالبی ، پیش داوری های قاطع ، ذهن را از فکر کردن می اندازد. زمانیکه فکر جذب هیجانات شود ،خشونت ملکه ذهن میشود. قوه تخیل ، دائما با کابوس روبروست و از زیبائی و لطافت عاری میشود. هستند هنرمندانی که اثر های هنری آنان مانند کابوس وحشتناکی است که نشان از وضع روحی هنرمند است.ما دربخشی از دنیای هنر فیلم ( خصوصا ویدئوئی...) ، نویسندگی و موزیک...تنها با ترسیم زشتی و پلیدی روبرو هستیم که اکثرا مخاطبان جوان خود را دارند...
برای آنارشیسم و آنارشیستها راه های برون رفت از وضع امروزی ، داشتن تلفیقی از افکار و باورهای آزادیخواهانه و هنر است. در شرایطی که خشم و نفرت و خشونت... دامن جامعه را گرفته است ، باید هنرمند بود و با ظرافت خاص هنری ، باور های مفید و آزادیخواهانه انسانی را اشاعه داد.هر اندازه میزان خرد و دانش در جامعه بالا رود. طبیعتا هیجانات ناشی از عصبیت کاهش خواهد یافت. با توصیفی که شد، نقش هنرمندان و نویسندگان مهم است.
آنارشیستها یکی از عوامل رشد خشونت... در جوامع بشری را ، داشتن تصورات و تفکرات قالبی میدانند. تفکرات قالبی مجموعه تصورات ایدئولوژیک است که گاهی در قالب دین و گاهی فلسفه و گاها در هر دوی آنان متبلور میشود. پیروی از تصورات و افکار قالبی ، پیش داوری و قضاوت را افزایش میدهد با افزایش پیش داوری ، تحمل و مدارا ، زنده بگور خواهند شد. ابهامات و هیجانات قالبی واکنش های روانی را نیز بدنبال خواهد داشت. برای عبور از این وضع موجود از طریق فعالیت فرهنگی و هنری (نسبتا ) می تواند مثمرثمر باشد.
برای کشف زیبائی باید به هنر رجوع شود.اینکه چگونه میشود زیبا دید؟ باید به حس زیباشناسی رجوع کرد. دقیقا در آنارشیسم این رویداد اتقاق افتاده است. آزادی برای آنارشیستها همان زیبائی است که با نگاه تیزبینانه میشود آنرا جستجو کرد. شخصی که میخواهد با فلسفه آنارشیسم آشنا شود... نخست باید به مفهوم آزادی اعتقاد داشته باشد. آزادی شرط و سخن اول را درفلسفه آنارشیسم میزند. این شرط خط مرز مشخص ، دقیق و روشن آنارشیسم است با سایر فلاسفه ای که دیکتاتوری و توتالیتاریسم را اشاعه میدهند. نگاه عمیق و تیزبینانه متاثر از حس زیباشناسی می تواند بهتر ، اثر هنری را درک کند. در فلسفه آنارشیسم نیز چنین است. از آنجا که فاقد رسم الخط و متد خاصی است ، در مرحله نخست حس غریبی در وجود رجوع کنندگان ایجاد میشود .یک عکاس آن مهارت لازم را کسب می کند که زیبائی را ثبت کند . آنارشیستها نیز در روند مبارزه آزادیخواهانه خویش تجربیاتی را برای ما ثبت کرده اند که میتوان بدان رجوع و از درس تجربی و تاریخی آن بهره برد. در این اسناد به ثبت رسیده که یکی از زیبائی و دیگری از آزادی سخن رانده اند. وظایف ناخودآگاهی را برای ذهن کنجکاو خلق کرده اند که در اثر هنری مشاهده میشود. زیبائی (هنر ) و آزادی ( آنارشیسم ) بالاخره روزی بایکدیگر تلاقی خواهد داشت.
فرمان شاه و ملکه در خلق شمایمل خویش ، روزی به خلق داده هائی تبدیل میشود که خود هنرمند بدان رسیده و مشمول فرمانی ( صرفنظر از فرمان ذهن خویش) نمیشود.این مرحله ای است که هنرمند برای خلق و ثبت آثارش ، به استقلال میرسد. هر موضوعی می تواند به یک اثر هنری تبدیل شود در صورتی که هنرمند آن حس آزادی و استقلال را در خود جستجو کند و از قوه به فعل درآورد.آنارشیسم تقریبا با زایش سبک هنری امپرسیونیسم اواسط قرن نوزده در برابر خباثت بشریت بوجود آمد. آنارشیستهای کلاسیک توفیق یافتند مضمون آزادی و اختیار را در سرلوحه مبارزات سیاسی – اجتماعی خویش قرار دهند. و دقیقا با طرح مفهوم آنارشیسم ، هنر و هنرمندان ( مستقیم و غیر مستقیم ) بدان جلب شدند و در آثار هنری خویش از این فلسفه نشات گرفتند. امپرسیونیسم هم مانند آنارشیسم ، از چارچوب و اسلوب قراردادی زمان خویش ( رمانتیسم و رئالیسم...) خارج شد و به خلق آثاری زد که رنگها و تصاویر حرف تازه ای برای گفتن داشتند.
خلاف نظریه ای که بیان شده که سزان* می کوشید امپرسیونیسم را هنری تزئینی در موزه ها تبدیل کند. یک چنین فرضیه ای کوچک شمردن سبک امپرسیونیسم است که ورد زبان مخالفان آن بود. گیریم چنین نتیجه گیری ، درست باشد! اما خود این سبک اجازه نمیداد هنرمندانش آن را در چارچوب کلاسیک در پشت قفس موزه و نمایشگاه ها نگه دارند. امپرسیونیست ها خصوصا گوگن * ، وان گوک * ، پیسارو * ، مونه * ، رنوار*...با ظرافت خاص امپرسیونیسم را ازچنگال رئالیسم خارج کردند و رنگ و خطوط طبیعت موجود را عوض کردند. و منبع و مرجع معتبری برای نقاشان و پیکرتراشان... بعد از خود بیادگار گذاشتند. امپرسونیسم بازتاب و الهام بخش هنرمندان اکسپرسیونیسم* و سوررئالیسم*... بود. در سبک دادائیسم* آنجا که ساختارشکن و ضد نظامی گری و جنگ است ، به فلسفه آنارشیسم نزدیک میشود .
از آنجا که یک آنارشیست و یک هنرمند بر مبنای آزادی و استقلال فعالیت می کند . لذا اشتراکات آنان مشخص تر میشود. متفکران بسیاری از عهد ارسطو تا هایدگر... در مباحث زیباشناسی و هنر نظرات متفاوتی ابراز داشته اند که به شناخت هنر یاری میرساند. اما فلاسفه تا قبل از جنگ جهانی اول 1918-1914 بیشتر به تحلیل امر زیباشناسی *(aesthetics) پرداختند و آنرا در کنار فلسفه منطق ، متافیزیک ، اخلاق ...نشاندند.در جائی که زیباشناسی در قرن هیجدهم ظهور یافت. منظور تاکید براین موضوع آن است که : هنر و زیباشناسی خیلی دیر به مبحث شناخت شناسی وارد شد.گرچه هنر و زیباشناسی از عهد باستان مورد توجه متفکران بوده است. هر سبک هنری ( در تمامی مولفه های آن) قرار است جهان را انسانی ، لطیف و زیباتر ... نشان دهد... این تاثیرگذاری با شروع زایش امپرسیونیسم* و بعد ها اکسپرسیونیسم... شروع شد و محوری بوجود آمد که عواطف زیبا و لطیف انسانی به دور آن میچرخد. خلاف آن این اتقاق در فلسفه سیاسی روی نداد. صرفنظر از فلسفه آنارشیسم که بر محورآزادی و اختیار می چرخد. اکثر فلاسفه و نظریه ها ( گرچه به ظاهر انسان محور است!) نژاد و طبقه پرست...بوده و آزادی ستیزی در آنان مستتر است. بدین منظور توقع آنان از هنر ، هنری است در خدمت عقاید و نظرات مطروحه خویش .
از اواخر قرن نوزده تا اوائل بیستم از هنر و هنرمند انتظار میرفت که احساس و عواطف درونی خویش را به ایدئولوژی انتقال دهد و از این طریق با جهان خارج در سیطره امت و طبقه و دین...ارتباط برقرار کند. هنرمند مجبور است در خدمت رویداد و تصاویری ...باشد که خود لمس و تجربه نکرده است. هنرمندان متدین از آن دسته از هنرمندانی هستند که داوطلبانه و یا غیر داوطلبانه متاثر از شرعیات به خلق آثار هنری خود می پردازند. هنرمندان مارکسیست و فاشیست... نیز در خدمت مضامینی هستند که در کتب آموزشی آنان آمده است. با رجوع به آثار هنری مارکسیستها در روسیه و اقمارش و نازیها درآلمان به تشابهات زیادی روبرو میشویم.
هنر اگر با ذهنیتی قالبی بدان توجه و بررسی شود ، فرایند پیچیده ای بخود میگیرد که از حوزه فرهنگی پویا خارج میشود و به کانون قدرت نزدیک میشود. و طبیعتا هنری که وارد عرصه قدرت و ایدئولوژی شود باید به معیار های قانونی توجه کند و یک سری " بایست ها و نبایست "ها را رعایت کند. در بلند مدت به سرنوشت مایاکوفسکی دچار میشود . شاعری که همه استعداد خود را در خدمت حزب کمونیست روسیه گذاشت. آنجا که قرار بود از خود و احساس خودش سخن بمیان آورد؛ خودکشی کرد. والتر بنیامین هنرشناس مارکسیست نیزپس از اینکه استدلال کرد : سنت مارکسیستی تکلیف و تعهد برای ادبیات بوجود می آورد و رابطه هنر را با شیوه تولید می سنجد... دست به خودکشی زد.
هنر مانند آنارشیسم وظیفه اش تدوین راهبرد و سیاست گذاری و تعیین و تکلیف برای اولویت های عوام پسندانه و عرضه نقشه راه نیست. برای هر دو فلسفه اولویت ها ، آزادی و اختیار انسان است که مبتنی برشایستگی و خلاقیت و بهره جوئی از قوه تخیل است.مهارت های عملی و حرفه ای که خلاقیت را نشان میدهد از استقلال فرد نشات میگیرد. یک هنرمند و آنارشیست مستقل میداند که هیچ طبقه و امتی فضیلت خاصی ندارند و اگر کسانی خلاف این ادعا ؛ بدان معتقد باشند ، متهم به شونیسم خواهند بود. ویژگیها یا بهتر از گفته شود ، زیبائی های هنر در انعطاف پذیری ؛ نوآوری و رقابت پذیری است. هنرمند مستقل بخوبی میداند که حرف آخر را نخواهد زد و هر دوره ای بتدریج با توانائی های بیشتر هنرمندانش را خلق می کند که پا به عرصه وجود وبه خلق آثار هنری خویش می پردازند.
جرج اورول با خلق یکی از آثارش تحت عنوان « مزرعه حیوانات » بخوبی جوامعی ( مانند روسیه شوروی ) را ترسیم کرد که عدالت یکی از اولویت های جامعه قلمداد شد و نتیجه اش چه شد!؟ اورول بخوبی تشخیص داده بود : هرجا که بافت اجتماعی برای استقرار عدالت و انقلاب تغییر کند. آزادی ، حقوق بشر و اختیار... از اولین قربانیان به قدرت رسیدگان خواهد بود. هنرمند مستقل و آنارشیست ضمن اینکه با تمام وجود از قوه تخیل خویش بهره میگیرد ، اسیر موهومات " آرمان شهرهای " مدل مارکس و مارکسیستها که جامعه بدون طبقه و دولت همه مانند فرشته بایکدیگر در صلح و صفا ( مانند بهشت مذهبیون ) اززندگی لذت میبرند؛ نخواهند شد.
داشتن امید به زندگی مناسب و بهروزی انسان دراستقرار آزادی نهفته است. بدون آزادی و احترام به انسان و شناخت حقوق و اختیارش ، عدالتی نیز به وجود و پا بر جا نخواهد بود. میدانیم در دورانی که در آن بسر میبریم تحت تاثیر وسائل ارتباط جمعی انحصاری شده و پرقدرت ، مفاهیمی سیال مانند آزادی ، حقیقت ، رفاه و همبستگی که یک روز بهم پیوند خورده بود ، از دایره پیشرفت خارج شده و به سبک و سیاق جدیدی تعریف میشود که گنگی خاصی در درونشان نهفته است. برده داری و بت پرستی ( در سبک و سیاق دیگری حضور جمعی دارند) که ظاهرا " ملغی" شده اند نیز از همان دسته مفاهیمی است که صورت و سیرتش بایکدیگر فرق دارند. آنارشیستها و هنرمندان مستقل و آزاد که میتوان از آنان ضامن پیشرفت و توسعه نام برد. به این راز پی برده و هرگز معتاد عادت نشده اند و پیوسته با این نظم ویرانگری که ایجاد شده است؛ می جنگند.چون کوشش میشود هنر و آنارشی مهار و تابع قوانین موجود شوند.
میدانیم صورتک های زمانه ما هیچگونه ضامن آزادی و اختیار انسان نیستند. این صورتک ها که حاکم بر تکنولوژی نیز هستند ، منطق پیشرفت را بخوبی دریافته اند، شاهد قد کشیدن آرزوها و امیال بشریت نیز هستند. فضای مجازی را دراختیار ما قرار داده اند و فاصله ها را کوتاه کرده اند. در مفهوم آزادی دستکاری کردند...آنرا تبدیل به " داشتن قدرت خرید " کردند. در آنسوی جهان صورتک ها " امنیت را بر آزادی " ترجیح میدهند و آنرا کالائی غربی قلمداد میکنند که از بار آزادی بکاهند. انسان دوران ما بی امان بدنبال گمشده ای به نام " حقیقت " است. اما خود حقیقت روز به روز از خود میکاهد تا نشان دهد که ( ای مردم دنیا !) دیگر حقیقتی وجود ندارد که در جستجویش هستید!
علیرغم معنویت و عقلانیت جدید که همان صورتک های حاکم است...هنرمند ، شاعر و نویسنده ، پیکرتراش ، موسیقیدان...مستقل و آزاد بخوبی میداند : با متدهای مچاله شده ، با جهان بینی هائی که موفقیتی در کلاسهای درس تاریخ نداشتند...نمیشود عقلانیت جدید ناگزیر را عقلانی کرد. این موضوع را در قرون نوزده و بیست ، آنارشیستهای کلاسیک حدس زده ( برای مثال باکونین در مکتوباتش مورد اتحاد اروپا را پیش بینی کرده بود) و هشدار داده بودند. آنان بخوبی میدانستند که زمان فهم فاصله ها است.چون انسان شکارچی شده و زمان به حیاتش مربوط میشود. درجا زدن در زمان ، درجا زدن از پیشرفت است. هنرمند زمانی شمایل میکشید و در کار خود مهارت کسب کرد. اما دورانش بسر آمد . اختراع دوربین عکسبرداری مرگ اثر هنری نبود ، هنرمند مجبور شد تا فهم زمان را دریابد. درک چنین منطقی پیچیده نیست. باید مشاهده کرد در چه شعاعی از زمان میتوان، دست از تفکرات در ظاهر دلربا در باطن ارتجاعی و خطرناک برداشت.
انتقال اطلاعات به ابزاری احتیاج دارد که هنرمند فارغ از هرگونه وابستگی می کوشد پیام خود را به مخاطبانش ارسال دارد. شاعر و نویسنده ... با انتخاب زبان خاص خویش سعی می کند از طریق اثر هنری خویش ، پیام یا احساس درونی خویش را با مخاطبانش در میان بگذارد تا بتواند در غم و شادی آنان، سهیم باشد. یک هنرمند به دلیل بهره برداری از قوه تخیل و استعداد به کشف جدیدی در زبان ... میرسد که شاید کمتر بدان توجه شده است. لازم به تکرار نیست که هنر تا چه اندازه در انسان ها تاثیر مستقیم و غیر مستقیم می گذارد. همین تاثیر چه بسی در تحولات فکری و خلق نظریه های متفاوت انسان ها نیز مثمر ثمر است.اینرا نیز بدانیم هنر دقیقا مانند فلسفه آنارشیسم ، احتیاج به داشتن پشتوانه و تکیه گاه ایدئولوژی ندارد.هنر و فرهنگ خود ستونهای اصلی و نگهدارنده جامعه است که اگر مسموم ایدئولوژی مذهبی و غیر مذهبی شوند، نتایج مثبتی برای جامعه و هنر نخواهد داشت. بشر زنده تحت هیچ عنوانی نباید قربانی ایدئولوژی ها شود. ناگفته نماند که هنر مانند فلسفه آنارشیسم نباید به شور بت پرستی تبدیل شود.
امپرسیونیسم * Impressionnisme
مفهوم این جنبش از نام یک نقاشی از کلود مونه به نام ( طلوع خورشید ) (به فرانسه :Impression, soleil levant) گرفته شدهاست. نام امپرسیونیسم را نقادی به نام لویی لِروی در یک نقد هجوآمیز ساخت. امپرسیونیسم همچنین نام نهضتی در موسیقی است. ویکی پدیا
...هیچ تردیدی نیست که ایدئولوژی برای مطرح شدن خویش، دست نیاز به طرف هنر دراز می کند تا در وصفش شرح حال نوشته شود. اما هنر هیچ وظیفه ای ندارد متقابل به مثل کرده و خود را به ایدئولوژی بفروشد! هنر اگر صبغه دینی – ایدئولوژیک بخود گیرد ، فاجعه می آفریند. خصوصا هنری که از دین الهام گیرد ( گرچه دارای ارزش هنری وزیباشناسی داشته باشد) زیبائی آن در قدمت و مهارت است ( آثار و ابنیه تاریخی...) اما ازجذابیت برای رشد استعداد و ایده ها دور می ماند و در سطح نازل شمایل کشی و مداحی باقی خواهد ماند.موزه ( حتی معروف ) های دنیا مملو از این نوع هنرها است که متاثر از فرمان های کلیسا و یا دربارهای جهان خلق شده اند.این سبک هنر و یا معماری بسیار فاخر و ارزشمند است که مربوط به تاریخ تمدن بشریت و در جای خویش قابل تقدیر میباشد. اما انگیزه ای را بیدار نمی کند چون حامل پیامی نیست که مخاطبان را به فکر فرو برد*. زیبائی بخشی از هنر است. بخش دیگر هنر مربوط به پیامی است که از طریق آن هنرمند با مخاطبان خویش رابطه برقرار می کند .انسان نخستین بار با زایش سبک امپرسیونیسم شاهد انفجاری مهیبی در دنیای هنر بود و این جنبش توانست هنر قدیم را مجبور به پوست انداختن کند. ما در تاریخ آنارشیسم نیز مانند امپرسیونیسم شاهد این انفجار بودیم. یعنی زمانیکه متفکران اولیه آنارشیسم ( باکونین ، پرودون ، گیوم و...) در برابر تفکرات توطئه آمیز ودیکتاتوری مارکس و مارکسیستها قدعلم کردند و نظرات رایج بر فضای فکری اینترناسیونال اول را تغییردادند.
هنر و آنارشیسم مشترکا آغازگر تحول و دگرگونی می باشند. فعالیت های هنری در جوامع اولیه نشان میدهد که انسان ها از قدیم برای بیان احساسات خویش ، به هنر رجوع و از آن بهره برده اند.خلاف نظریه طرفداران ایدئولوژی ، هنر ( نقاشی بر روی سنگ و یا پیکر تراشی... ) ضرورتا منشا بیان خاستگاه های مذهبی انسان های اولیه نیست. بلکه شرح حال و بیان احساسات ( که میتواند! جنبه مذهبی داشته باشد اما ضرورتا نیست!) هنرمندان آن عصر را نشان میدهد. این مشکلی است که دائما تکرار شده و اکثر تاریخ نگاران و خصوصا باستان شناسان هر جا که با نمادی ...که پاسخی برای آن ندارند و به علت کمبود اطلاعات عاجز ازابراز پاسخ منطقی هستند ، نماد و تصاویر... را به دین و مذهب ارتباط میدهند و شوربختانه در کتب درسی و حتی دانشگاهی این اشتباه به کرات تکرار شده است. خوشبختانه با پیشرفت علم جدید و توسعه ابزار و وسائل... اختراعات و اکتشافات، به بسیاری از پرسش های به اشتباه پاسخ داده؛ پاسخ روشن داده شده است.
در حوزه فلسفی آنارشیسم و حوزه فرهنگی وهنر، نکات مشترکی وجود دارند که در وهله اول نامکشوف هستند و برای کشف آن تعابیری ابراز شده است که - در مواردی - برای شناخت این اشتراکات مفید هستند. حتی اگر این تعابیر دقیق هم نباشند. بازتاب بخشی از شناخت این مفاهیم است. برای اینکه خود این مفاهیم ( آنارشی و هنر ) بیانگر بخشی از حقیقت هستند که میخواهند به تعداد محدودی از پرسش های که در جامعه وجود دارند؛ پاسخ دهند. این درست نقطه مقابل تفکر یک بعدی و ایدئولوژیک است. چون در ایدئولوژیک ، ذهن انسان به اشغال مفاهیمی در می آید که تحت عنوان " حقیقت " محض طبقه بندی شده است. در صورتی که نیست .
یکی از دلائلی که نگارنده ، هنر به مفهوم کلی آن را با آنارشیسم ، مقایسه کردم و به اشتراکاتش توجه کردم. در این است که یک آنارشیست نیز مانند یک هنرمند مستقل و آزاد ، با باورهائی که برای دیگران غیر ممکن است ؛ روبروست و همین باعث میشود ( هنر و آنارشیسم ) که ما را به تفکر و تعمق وا دارد. اعجاب یک هنرمند در اثر هنریش ، انتخاب رنگ و تصویر و مفاهیمی است که خواننده و یا بیننده را محو خود می کند. تا جائی که مخاطب خود را در تابلو و یا شعری می بیند که خودش کوچکترین دخل و تصرفی در آن نداشته است. اما مانند بالش نرم و لطیفی است که آرام سربدان میگذارد و تمامی شب را با او به صبح میرساند.
زمانیکه متفکرین اولیه آنارشیست برای اولین بار در تاریخ علیه هرگونه اقتدار قیام کردند،پیامشان مدعوین را به تعجب وا داشت. برای آنان آنارشیستها مردمانی بودند که غیر ممکن را می طلبیدند.تصور جامعه ای عاری از خشونت و اقتدار، پیامی نبود که در کتابهای درسی ، قصه های مادر بزرگ و روزنامه ها ... خوانده و شنیده بودند. این اتفاق با زایش سبک هنری امپرسیونیست به وقوع پیوشت.امپرسیونیستهای اولیه را مجنون ...میدانستند. طلوع آفتاب در شب اتفاقی نبود که در باورجمعی آدمیان رشد و نمو کرده بود....
با ظهور ایده آنارشیسم مکاتب دیگر را که تعدادی از آنان برچسب " علمی " بخود زده بودند؛ خواب زده کرد. متفکرین آنارشیست در تمامی اعصار کوشیدند که فرهنگ و هنر را از اسارت ایدئولوژی خارج سازند. و نظریه " فرهنگ روبنائی " ( که مارکس و مارکسیستها ابراز میداشتند) را با شدت رد کرده و فرهنگ را زیربنا در جامعه میدانند که اهمیت آن به مراتب از اقتصاد بیشتر است. آنارشیستها بنا بر ارزیابی و تجربه تاریخی با قدرت تمام در برابراقتدار و توتالیتاریسم ( خصوصا مارکس و مارکسیستها...) ، برده داری ، مسخ و بت پرستی ایستادند، لذا محکوم به هرج و مرج ...طلبی شدند. از آنجا که معمولا ( جوجه ها را آخر پائیز میشمارند!) نتایج کار مهم است. نتایج فلسفه سیاسی اکثر مکاتب مخالف آنارشیسم ( خصوصا مارکسیسم )، دچار بحران و سپس نابود شدند . جنون اقتدارطلبی و رهبرپرستی ( تا درجه بت پرستی ) نتایجش چیزی جز نابودی نیست.
نفس پرداختن به « من » و اهمیت ویژه بدان دادن ، از شاهکارهای ماکس اشتیرنر* است که همگان تحت مفهوم خودکاوی و خودشناسی از آن بهره گرفتند. خلاف نظراتی (مارکس و انگلس...) که فلسفه اشتیرنر را نفی کردند تا جلا به فرضیه های خویش دهند. نواندیشانی ( در فلسه و هنر ) که متافیزیک را پشت سر گذاشتند و به دنیای روانشناسی وارد شدند، مفهوم « من » را دوباره شکافتند. در این مورد اگزیستانسیالیسها وایندیویدوالیستها ...عنایت خاصی بدان داشتند. در هنر؛ خودکاوی و خودشناسی موضوع بسیار مهمی است و هنرمندان نباید منتظر اخذ مجوز از کسی باشند. آنان خود بخود با اشتیرنر همفکر و با دنیای آنارشیسم فصل مشترکی دارند.
مهمترین مسائلی که در فلسفه آنارشیسم و هنر وجود دارد، شناخت و خودکاوی انسان است. انسان از دوران باستان تا امروز برای حقیقت وجود خویش ارزش فوق العاده ا ی قائل شده است. همواره دغدغه برای بدست آوردن « منیت » خویش، داشته است.عکس تصور سوسیالیستها و کمونیستهای دولتی و... که تاریخ انقضای آنان بسر آمده است ، این انسان است که دارای فضیلت است نه امت و طبقه!
هنرمند اگر وارد میتولوژی میشود و به سراغ اساطیر میرود ، قصدش پاشیدن بذر افسردگی نیست. بلکه زنده کردن اندیشه ای است که میخواهد با آن انس گیرد و از حقیقت وجودشان آگاهی یابد.. با تکیه به این مورد فرق پیشه ور و هنرمند آشکار میشود. پیشه ورالگوئی را برایش طرح و تنظیم می کنند و به دلیل مهارت در حرفه خویش ، پیکر اساطیر... را می تراشد ویا نقاشی و ...میکند.دید پیشه ور متوجه عملی ( این عمل می تواند اثری هنری باشد) که انجام میدهد. در ایدئولوژی ها این مورد را میتوان بخوبی ملاحظه کرد. رسم الخطی دربرابر شیفتگان قرار میدهند تا مشق شبانه خویش را بنویسند. اما هنرمندان میخواهند مانند آنارشیستها قلبها را تسخیر کنند. لذا به خلق اثری می پردازند که از ذات وجود خویش ، بیرون آمده است.
رسالت هنر در خلق زیبائی است که ارزش والائی در جامعه دارد. جامعه بدون هنر تصورش دردناک است. اینکه در جهان امروز ، هنر با اقتصاد و گهگاهی با سیاست درهم تنیده است. موضوع بحث مقاله نیست. طبیعی است رقابت در انسان ها همیشه بوده وحرف تازه ای نیست.اما این مورد را باید بدان اشاره کرد که چشم پوشی از فرهنگ و هنر ، چشم پوشی از توسعه و پیشرفت است. نمیشود جامعه ای را توصیف کرد که هنر جایگاهی در آن نداشته باشد.
هنر دامنه گسترده ای دارد که تمامی جامعه را پوشش میدهد. هرگونه روابط میان آدمیان هنری نهفته در خود دارد. جامعه شناسان کشور ما به توسعه فرهنگی و هنری توجه خاص دارند. اما نسخه این توسعه ( دولتی ) در دست دولت است. یعنی جامعه شناسان و...متوقع هستند که دولت در حوزه فرهنگ و هنر نیز دخالت داشته ( مانند تمامی حوزه ها ) و هنرمندان را یاری رساند... طبق این این نظریه - اگر اجرائی شود - زمینه توسعه و پیشرفت فرهنگی و هنری آماده میشود و در این مورد جامعه نقصی نخواهد داشت! این واقعیتی است که بدون پرداختن به مفهوم فرهنگ و نادیده گرفتن هنر ، مشکلات جامعه بیشتر خواهد شد.حال می پردازیم به این موضوع که چرا فکر میکنیم با سرمایه گذاری ( توسط دولت ) در حوزه فرهنگ و هنر و رفع نیازمندیهای مادی و ترغیب و تشویق هنرمندان ، به نتایج مثبت خواهیم رسید که در توسعه و اقتصاد کشور نیز موثر است؟
چنانکه میدانیم - خصوصا در کشور ما - هرجا که دولت قدم به جلو گذاشته جز به پرورش بطالت و مفت خواری... ارتشا ودزدی... چیزی به ارمغان نیآورده است. با شروع انقلاب دولتها یکی بعد از دیگری بودجه های هنگفتی را جهت فرهنگ و هنر ی که در راستای منویات آئین ( تشییع) خود بود، تخصیص دادند و میدهند. اما نتیجه این " شاهکار " دولت آن شد که میلیون ها پول بیت المال به جیب مداحان و " شاعران "...ریخته شد! جای سئوال است با این " شاهکار " چه پیشرفت فرهنگی حاصل شد؟! چه نشانه های رشد هنری ( غیر از رشد تعزیه خوانی ، مداحی...!) در این سه - چهار دهه ؛ پیدا شد؟! مطمئنا باید قبول کنیم که با شکست مواجه شدیم. نسخه دولتی کردن فرهنگ و هنر ( در مارکسیسم نیز فاجعه دولتی کردن...جایگاه ویژه ای دارد!) در کشور ما یعنی ایدئولوژیک کردن فرهنگ و هنر در راستای نیت حکومت اسلامی است. دولت هنرمندی را کمک مالی می کند که جهت داده های خویش بسراید و دست به قلم نقاشی برد؛ غیر از آن هیچ!... در مورد سینما ، تئاتر و تلویزیون هم همین روند نکبت بار ادامه دارد.جامعه شناسان کشور گویا حافظه تاریخی خود را از دست داده وفراموش کردند که دولتها در کشوربیش از حد در بخش " فرهنگی " هزینه کردند.
در جامعه ای که آزادی بیان وجود ندارد. مطبوعات موجود زیر تیغ سانسور بدون کمک هزینه دولت نمی توانند ادامه حیات دهند...این کوتاه فکری نیست که باز از دولت یعنی مسئول تمامی مصیبتهای موجود جامعه بخواهیم... در حوزه فرهنگی نیزوارد شود. گویا فراموش کردیم که نشریات روزانه ای برای مثال کیهان ، جمهوری اسلامی و ایران... مضافا خبرگزاری ها و رادیو تلویزیون ها...از طریق دولت ارتزاق می کنند. با وجود چنین روندی که نزدیک به چهار دهه حاکم است... نتایج مثبت آن کجا است!؟
تجربه و واقعیت ثابت شده است که هرجا دولتها در حوزه های گوناگون اقدام و دخالت کرده اند، موفقیتی حاصل نشده و چه بسی فاجعه آفریده است. حتی در بخش مدیریت ، خصوصا اقتصاد به رشد رانت خواری و رشوه خواری... یاری رسانده است. نتایج دخالت دولت در امورات مردم چنانکه تاکید شد؛ فاجعه آفرین بوده و خواهد بود. یکی از آنها فرار مغزها ، سرخوردگی و منفعل شدن افراد دلسوز و هنرمند...است که جامعه را به نیستی سوق داده است.
فرهنگ به صورت عموم و هنر بطور خاص مانند موجود ی زنده و فعال است که باید بدان رسیدگی کرد. شاعر ، نقاش ، رقاص ، هنرپیشه...در عرصه و فضای خاصی می توانند به ارائه نقش و اثر خویش بپردازند. آزادی بدون احساس اجبار، به رشد هنر و هنرمند می تواند کمک کند. حکم حکومتی شامل هنرو فرهنگ نیست. اگر شامل شود نتیجه اش فاجعه است.
فراموش نکنیم که در عصر بلشویکی و فاشیسم ( برای نمونه : رجوع شود به تابلوهای هانس فریدمن* ) چه بلائی سر هنر و هنرمندان آوردند. آنان نیز از هنرمندانشان ( بالاجبار ) میخواستند ، خود را به ایدئولوژی حکومتی بفروشند! عرصه فرهنگی و هنری بدون آزادی غیرممکن است. حمایت و پشتیبانی لازم از هنرمندان به نهادهای مستقل مردمی و غیر دولتی مربوط میشود که نقش خویش را خوب بازی کنند.
همسو خواندن هنر و آنارشیسم در بستر آزادی مصداق پیدا می کنند که هر دو در ارتقای حیات فرهنگی فردی و جمعی انسان ها نقش اساسی دارند. رویکرد سیاست های فرهنگی دولتها در رابطه با مفهوم فرهنگ بطورعام و هنربطور خاص ، نشانگر توجه به خودبالیدن و توسعه فرهنگی ( مانند برج سازی های اخیر در تهران...! ) ارزیابی میشود. آنهم توسعه ای که نشانگر تبلیغات برای دولتها است. به تعبیر دیگر از شاعر و هنرمند خواسته میشود در مدح افتتاح مدرسه و یا پلی ...هنرنمائی کنند ! میدانیم توسعه فرهنگی باید به رویکردی زیربنائی تبدیل شود.در غیاب توسعه فرهنگی ، توسعه به طور کل امکان پذیر نخواهد بود.
برقراری رابطه هنر با فلسفه آنارشیسم بستگی به ضرورت وجود آزادی در جامعه است. بارها تکرار شده است که بدون آزادی خصوصا هنر و فرهنگ ، صدمات بیشماری را باید تحمل کنند و در این صدمات ناشی از استقرار استبداد ، هنرهای نمایشی بیشترین لطمه را می بینند. ناگفته نماند که اگر فکر می کنیم از هنر بایدابزاری جهت حل معضلات اجتماعی ، بهره گرفت. خبط بزرگی مرتکب شدیم.نتیجه اصولی این اشتباه در غلتیدن هنر در دامان ایدئولوژی است.اسلامیستها و مارکسیستها... دقیقا توقعشان از هنر و هنرمندان بیکدیگر نزدیک است. هردو هنر و فرهنگ را در خدمت امت و طبقه و سمبلیک های آنان میدانند.
در فلسفه آنارشیسم برای دستیابی به آزادی و راه رسیدن به آن ؛ پیشنهادات بسیاری شده است.آنارشیسم رسالتش دردفاع از ارزش های موجود و ارزش هائی است که در آینده در جامعه خلق و رشد می کند.ترسیم جامعه ای آزاد که انسان ها بدون اقتدار در صلح زندگی و کار کنند . این تصورهنری نهفته در خود دارد . چون انسان ها قرن ها با اقتدار بزرگ و آموزش دیده اند. از خانواده کوچک تا خانواده بزرگ یعنی اجتماع ، این اقتدار است که حرف آخر را میزند. تا جائی که اکثر انسان ها حتی در رویای خویش ، جامعه ای بدون اقتدار را تصورهم نخواهند کرد.با جرات میتوان گفت : اکثر ایدئولوژی های موجود با جهان بینی های متفاوت ( با اقتدار به طور عام مشکلی ندارند) اقتدار خویش را بر اقتدار پیشین ترجیج میدهند.
آنارشیستها برای استقرار یک جامعه آزاد و انسانی و عملی شدن این خواست ، فعالیت خویش را در کاربنیادی فرهنگی وزیرساخت های آن سمت و سوی داده اند . انسان محصول جامعه خویش است. آنارشیستها با فعالیت سیاسی – فرهنگی میکوشند انسان ها را که تحت تاثیر و سیطره ایدئولوژی های پادگانی و تمامیت خواه بیمار شده اند و از فعال کردن قوه تخیل خویش در هراسند، از خواب غفلت بیدار کنند و به آنان بگویند : میشود دنیا را از پنجره دیگری دید.آنارشیستها نسخه درمان این بیماری را کار و فعالیت در حوزه فرهنگی و هنری میدانند که با آنارشیسم سنخیت دارند. و اینرا بدانیم نیازهای دیروزما به الزامات امروز مبدل شده اند.
2- وحدت هنر و آنارشیسم :
اینکه تصور کنیم : گفتنی ها ، گفته شده ، در راه صحیحی نخواهیم بود. انسان همیشه گفتنی دارد... هنر در جائی با آنارشیسم به وحدت میرسد که خواستار عبور از هنجارهای موجود است. یک هنرمند مانند یک آنارشیست میداند که بیشترهنجارهای موجود در جامعه ای که در آن کار و زندگی میکنیم؛ تصنعی هستند که پشت آن اقتدار نهفته است. بدین منظورمیکوشند از چارچوبی که در جامعه ساخته شده ، خارج شوند و فضای دیگری را خلق کنند تا انسان ها راحت بدون فشار، کار و زندگی کنند. آنارشیسم مانند هنرمیتواند قوه تخیل ما را فعال و به ما امید دهد.از آنجا که هر دو( آنارشیسم و هنر ) از یک جنس و ساختارشکن هستند که خلاف شواهد و قرائن موجود در جوامع سیر می کنند. محکوم به هرج و مرج طلبی میباشند.
آنارشیستها می کوشند امید را درجامعه زنده نگهدارند. این امید متعلق به انسان ها است که دولت ها و هر اقتداری قادر نیست از ما برباید.دولت میخواهد این حس دورنی را از ما بگیرد و درآن دخل و تصرف کند. دولتها از ما انتظار "جامعه پذیری" ( به زبان دیگر اطاعت کردن ) دارند تا بتوانند ما را با این روش بیشتر کنترل و باور و آرمان های ما را نابود سازند.هر موقع انسانی از داشتن باورها و امید تهی شد، به همان موجود مطیعی تبدیل خواهد شد که دولتها آرزوی آن را دارند.... اما هنر و آنارشیسم اجازه نخواهند داد در باغی که درون ما به گل نشسته و بخودمان تعلق دارد... دخل و تصرف شود. ما خیال پردازانی هستیم که بذر امید را درجامعه ای آزاد از هرگونه ستم و اقتدار می پاشیم و به انتظار شکوفائی آن خواهیم نشست. گرچه دولت پرستان ما را مجنون های جامعه قلمداد می کنند...! جای تعجب است دولتها بجای ساختن دار المجانین های بیشتر برای "مجنونان" آنارشیست ، دستگاه قضائی خود را عریض و طویل و به قطر کتب قوانین خویش می افزایند!؟
ناگفته نماند خیال و باورهای ما تحت تاثیر تبلیغات خصوصا ایدئولوژیک ، بیمار و از حرکت بازخواهد ایستاد.اگر فکر کنید که جامعه فقط از نابرابری های اجتماعی سامان یافته ، چنانکه مارکسیستها معتقدند؛ باور ها و تخیل ما در میدان جنگ دارا و ندار، اسیر اقتدار و نابود خواهند شد. آنچه که در انقلاب روسیه توسط بلشویکها صورت پذیرفت. آنان نیز تمامی آمال و آرزوهای زحتمکشان را تحت لوای " حقیقت و واقعیت موجود" نابود کردند.این آدرس غلطی است که مارکسیستها میکوشند حول محور مبارزه طبقاتی ، عامل اصلی معلولیت فرد درجامعه ، یعنی اقتدار را عامل نجات ما ( دیکتاتوری پرولتاریا ) نشان دهند .
اریش فروم مینویسد: "... در جهان امروز بزرگترین درد ما و بزرگترین چیزی که باعث شده ما امیدمان را از دست بدهیم..." . عشق ، امید و آزادی میل به ادامه زندگی را در ما زنده نگهمیدارد... که لازمه اش باز بودن چشمهایمان است. رسالت آنارشیسم و هنر آزاد ساختن آزادی از چنگال توتالیتاریسم و ایدئولوژیک واحقاق صلح و نوع دوستی است.اگر هنر و عمومی تر فرهنگ کارکرد ابزاری بخود گیرد. ( آنچه که در انقلاب فرهنگی چین و ایران...!) از این تعاریف خارج خواهند شد وبه وسیله سرکوب تبدیل میشوند.سربازی که در جبهه جنگ ، ادامه جنگ را آرزو می کند. ما را از صلح دوستی دور میسازد. یا آنکه پیکر تراشی که برای خوشایند نازیسم و بلشویسم از جسم کارگر، ابرمردی (سوپرمن) با بازوهای خارج از هنجارکه نشان برتری حتی جسمی کارگر از دیگران است ؛ می تراشد! کمکی به ما نمی کند. در بالا اشاره شد که هنرمند وقتی تبدیل به صنعتگر و یا پیشه ور شود، تفسیر دیگری لازم است که مربوط به بحث ما نمیشود.وظیفه آنارشیسم و هنر پرهیز از گرایش به جنون و هیجان وکشتن انسان و تخریب محیط زیست است .
عکس تصور دورکیم * ( دورکهایم ) که " ساختارها را مقدم بر انسانها " میدانست. این انسان ها هستند که مقدم بر تمامی ساختارهای " خود ساخته " هستند. بر طبق نظرات مارکس و تا اندازه ای دورکیم که خود از نام آوران جامعه شناسی است... انسان باید از تخیل ، باور ، امید ،عشق ، آزادی ، اختیار... چشم بپوشد و خود را تسلیم و برده ساختارهای مصنوعی ( که خود ساخته است) جامعه که در سیطره اقتدار حزبی و یا دولتی بوجود آمد اند؛ کند. یک هنرمند آزاده و یا یک آنارشیست ، سیطره یک چنین تفکری را بر خود صواب نمی داند و علیه اش قیام می کند.
ما باید بکوشیم میل به زیستن را همیشه در خود زنده نگهداریم.لازمه آن فعال کردن قوه تخیل است. یعنی احساسی که یک آنارشیست و هنرمند بدان اهمیت خاص میدهد. قوه تخیل به ما یاری میرساند که افق زندگی را از دریچه ای تازه ای ببینیم که لازمه اش امیدواری است. یک امید تازه را با قوه تخیل میشود درهنر جستجو کرد.این امید به ما توصیه می کند که تنها با همبستگی و رابطه با یکدیگر میتوانیم به بخشی از خاستگاهای خویش نه دور بلکه نزدیک شویم.امید از جنس انفعال نیست. احساسی است سیال در باغ درونی ما که به شناخت ما یاری میرساند.
3- صلح درونی
هنرمندان و معتقدان آنارشیست شاخکهای حساسی دارند که هر کنش و واکنشی را در جامعه رصد می کنند و نسبت بدان عکس العمل نشان میدهند و سریعا آنرا با اعضای سازنده جامعه یعنی انسان ها در میان میگذارند. از آنجا که هر دو در آرزوی داشتن جهانی بهتر هستند و در خلق دنیائی عاری از خشونت و وحشیگیری ، جنگ و ترور ، تجاوز به حقوق و طبیعت...کوشا هستند ، این رسالت را در خود می بینند که نسبت به ناهنجاری های جهان امروز؛هشدارهای لازم را ابراز دارند. برای رسیدن به صلح این طبیعی است که انسان نخست باید در درون خویش به صلح برسد. غیر از آن انسان به دنبال وسیله ای یا بهتر است گفته شود دیواری است که پشت آن ، خود رامخفی کند. این دیوار یا ایدئولوژی است که توده بی هویت را تحت عنوان طبقه و امت سامان داده است! یا دولت ها هستند که خود صلح ستیزانند.
جریان های هنری و فرهنگی اگردر برهه ای از زمان شروع وکوتاه مدت قطع شود ، جوشش و حرکت جدیدی در روند هنر نمی توانند بوجود آورند و اگر هم در شرایط خاص ، رشد کنند. اما کوتاه مدت ازبین می روند و مانند مد رنگ عوض می کنند. برخی از این جریان برمیگردد به حاکمیت استبداد و برافراشتن پرچم ممیزی و... برخی هم مربوط میشود به خود هنرمندان که از محافل ادبی و هنری فاصله میگیرند و بیشتر به منتقدین ادبیات و هنر تبدیل میشوند... بزبان دیگر خود ارائه دهنده سبک و طرح تازه ای نیستند و بیشتر به بهانه جویانی شاکی تبدیل میشوند با این تصور که از قله رفیع ادبیات و هنرمعاصر کشور؛ بزیر کشیده شده اند.
انقطاع هنر با اقشارمختلف اجتماع ، دخالت مستقیم دولت و ایدئولوژی... وضعیت اسفبارفعلی هنر و ادبیات و خصوصا سینما را در شکل امروزی ...نشان میدهد. باید بدانیم :هنرمندان وارثان فرهنگ و هنری هستند که در سیر تفکر جامعه موثر بوده اند.گنجینه ادبیات معاصر که از نسلهای گذشته به ما رسیده است ، آماده بهره برداری است. این در آنارشیسم سنت است که از انقطاع کامل با گذشته خویش ، پرهیز کند. در زیر سایه عقاید کنشگران کلاسیک آنارشیسم گنجینه ای از خرد بوجود آمده ( البته با دید انتقادی...) که به نسل ما رسیده است و باید از آن استفاده کرد و میشود. کار خلاقانه همیشه تا زمانیکه انسان زنده است، بوجود خواهد آمد... در صورتی که از رخوت و مفعول بودن پرهیز کنیم…ناگفته نماند هنر و آنارشیسم تنها قادرند بخشی از جامعه بهم ریخته را آرایش کنند و بدان نور بتابند.
* یکی از این آثار تابلوی معروف مونالیز هنرمند برجسته داوینچی است که در ضمن زیبائی خارق العاده ، حامل پیامی نیست...
*Hans M. Friedmann
* داوید امیل دورکیم (David Émile Durkheim)
«اگر نتوانیم تخیل کنیم قادر به پیش بینی نیستیم.» گاستون باشلار
تجربه تاریخی نشان میدهد: در فقدان آزادی نه قانونی میتواند بخوبی تعیین تکلیف کند و نه مسئولیتها ، وظایف و مقررات ؛ کارکرد صحیح خواهند داشت. انسان زمانی تکالیف خویش را به خوبی انجام میدهد که مستقل و آزادی بدون قید و شرط داشته باشد. آزادی درذات انسان نهفته شده است... این حس را آنارشیستها و هنرمندان مشترکا میکوشند بیدار نگهدارند. مباحث حقوقی در فقدان آزادی نه عملکرد مثبتی دارد چون اقتدار پشت آن است و نه بعنوان ارزش، مورد احترام قرار میگیرد. اقویا تعیین تکلیف می کنند ، ضعفا ناچار به اطاعت هستند. میثاق های اجتماعی و رعایت آن باید داوطلبانه و عاری از هر فشاری صورت پذیرد.
در جوامعی مانند ایران که آزادی رویائی شاعرانه است که قابل لمس نیست. نمی توان از مردم انتظار داشت که به قوانین...احترام و مقررات را رعایت کنند... این شدنی نیست. جامعه شناسان کشور ما آزادی این امر مهم و زیباترین آرزوی بشر را ( شاید عامدا ) فراموش کرده... تنها به نقل قولهائی از کانت و... بسنده میکنند و با تکیه بر روند تاریخی قوانین و قانونمندی اروپا با سابقه سیصد – چهارصد سال میکوشند ، جامعه و مردم قانون گریز را راهنمائی کنند.در صورتی که مشکل همان قید و بندهای موجود است که شهرنشینان ( لااقل در این چند دهه گذشته ) را نتوانسته به شهروند تبدیل کند.
سئوال خواهد شد که نقش و وظیفه هنرمندان و آنارشیستها در قبال جامعه چیست؟ پاسخ آن روشن است. وظیفه و کار آنارشیستها و هنرمندان مستقل ارائه پاسخ قطعی نیست. مسئولیتها در روند فعالیت مشترک بوجود می آید. مانیفست و رسم الخط خاصی وجود ندارد که از روی آن الگوبرداری شود. این کار ایدئولوژی ها و دولتها است که برنامه و طرح مشخص در زمانهای مشخص دارند. ایدئولوژی ها برنامه ای خاص خویش ( در واقع دستورالعمل ) را تنظیم می کنند و طی آن ، موضوعات را طبقه بندی وپاسخ میدهند. اما برای آنارشیستها و هنرمندان که به خودانگیختگی توجه خاص دارند ، هیچ چیز پایانی ندارد . برای آنان موضوعات و وظایف سیال هستند که در هر زمان تغییر شکل میدهند.... ما هزاران سال ( اگر کره ای به نام زمین پابرجا باشد) دیگر را در برابر خود داریم.زندگی مملو از فراز و نشیبهائی میباشد که حتی فیزیک و ریاضیات را تحت تاثیر قرار خواهد داد.... ما آینده بشریت را نمیتوانیم حتی حدس بزنیم که به کجا خواهد رفت. میشود با قوه تخیل جامعه فردا را رسم کرد...اما چگونه؟
هنرمند تصاویری (سورئالیسم) به ما نشان میدهد که حافظه و ذهن ما را فعال کند. همچنانکه کودک می کوشد با تصاویر ابتدائی که در قدرت مهارت وی نهفته است ، رابطه نزدیکتری با والدین خویش داشته باشد. این خطوط و تصاویرحامل پیامی است که باید آنرا جدی گرفت. نمیشود قطعنا بیان داشت که کودک در آینده هنرمند معروفی خواهد شد... چون روند زندگی کودک غیرقابل پیش بینی است. والدین میکوشند راه هائی را که خود صحیح و فرا گرفته اند به فرزندانشان انتقال دهند ... اما آیا موفق خواهند بود؟ دقیقا باید گفت خیر! چون رسم الخط مشخصی وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد شیطانی است!
آنارشیستها مخالفند و ازآن سر باز میزنند که تمامی امورات عالم را باید در قالبهای مخصوص جا داد... میدانیم استثناها در زندگی بشر نقش بزرگی را ایفا می کند . بخوبی نیز میدانیم با ریختن امورات عالم در ظروف مشخص ، نتیجه اش حذف بسیاری از امورات دیگر است که این روش در ید قدرت ایدئولوژی های میلیتاریستی و توتالیتاریستی است که جهان را به خوب و بد . دارا و ندار. قوی و ضعیف ...تقسیم می کنند. یک هنرمند - حتی - خلاق ، البته میتواند ذهن خویش به این قالبها بفروشد....رهبران را خرسند کند... در مدح زورمندان مداحی ...کند.اما به هیچ وجه نمیتواند واقعیت را مخدوش کند و ذهن فعال و آزاد خویش را با موهومات عوض کند تا نشان لیاقت و افتخار برسینه خویش زند.این عمل از وظایف هنرمند آزاد و مستقل نیست.
هنرمندان « سورئالیسم – فرا واقعگرا» از اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم با غروب دادائیسم، دست به آثاری شگفت انگیز با مفاهیم غیرقابل تصور زدند. در این کار نیز موفق هم بودند. دالی تحت تاثیرافکار فروید* آثار بینظری را خلق کرد.قرن بیستم بین سالهای جنگ جانی اول ( 18-1914) و دوم (45 - 1939) اروپا شاهد حوادث بیشماری بود. هنرمندان نیز از این روند سیاسی – اجتماعی متاثر بودند. مسئله روانشناسی در هنر وجنبشهای سیاسی مانند سوسیالیسم ، آنارشیسم ، ( تنها مارکسیسم از آن بی بهره بود*) وارد ومطرح شد و در تصورات ذهنی نویسندگان ، پیکرتراشان ، هنرمندان و هنردوستان ... موثر بود.سورئالیستها تحت تاثیر تغییر وتحولات فاصله دو جنگ بزرگ در اروپا دست به انتخاب دیگری زدند. نا گفته نماند شگفتی ها در سبک امپرسیونیسم امتحان خود را بخوبی پس داده بود. اما در سورئالیسم حاصل چیرگی ظهور ضمیر ناخودآگاه نیز بر آثار هنرمندان را میشود ؛ مشاهده کرد.
وارد شدن به حوزه هنر و تطبیق آن با نظرگاه های آنارشیسم ، فعالیتی بسیار حساس و ظریف است. فرایند پیچیده ای است چون با دو مفهوم روبرو هستیم که یک طرف آن آنارشیسم است که هنوز در جوامع امروزی مورد سوظن میباشد! یعنی آگاهی کاذبی در اطراف آن به پیش قضاوتی غلط تبدیل شده است. این ذهنیت های کاذب حامل دلائل کافی و قانع کننده ای نیست، اما وجود دارد و به طور کل از اذهان عمومی خارج نشده و به زمان بیشتری محتاج است. طرف دیگر هنر است که از زمان جنگ اول جهانی (1918-1914) دچار تغییر و تحولات گسترده ای ( خصوصا در اروپا ) شده که حامل تعاریف جدیدی است. البته جای شگفتی نیست در عصر جهانی شدن ، اکثر مفاهیم سیاسی ، فرهنگی و هنری...نیز دستخوش تغییرات شده است. ارزش های سنتی که در سده های گذشته کاربرد داشت... جای خویش را به ارزش های نوین داده است.... اینکه جوامع قابلیت آن را دارد که با اتخاذ سیاستی جدید ، ارزش های سنتی را بازتولید کنند و یا فرش قرمزی برای ارزش های جدید پهن کنند. به درگیری سنت و مدرنیته مربوط میشود که درهرجامعه روندی متفاوت دارد.
اینکه چرا فرد به هنر روی می آورد؟ کار فرهنگی انجام میدهد و به تدوین راهبردهای آن می پردازد؟ حقیقت انکار ناپذیری است که نیازمند تحقیق و بررسی دارد. انسان بخوبی میداند که بدون هنر بردباری خویش را از دست میدهد. این در طبیعت وی نهفته است. انسان در اعصار پیش علیرغم سختی های فراوان معیشتی و ترس همیشگی وهمگانگی... دست از هنر بر نداشته و هرجا که فرصتی یافته است ، هنر خویش را نشان داده است. هنر برای انسان آن آزادی گم شده است. " انسان وقتی تنها شد به فکر تدبیر می رود " .
4- پایان سخن :
«هر چه تصور میکنیم تخیل و هر چه انجام میدهیم علم است، کل تاریخ بشر چیزی جز داستانی علمی - تخیلی نیست.»
هنرمند در روند کار و فعالیت ، روزی مانند آنارشیستها بدین مطلب میرسد که تنها در سایه آزادی میتواند دست به خلاقیت و اثر هنری بزند. اگر این تصور غلط که هنرمند باید هنرش در خدمت دولت ، ملت و ایدئولوژی... باشد و این مفاهیم فضای ذهنی وی را در تسخیر خویش درآورد ، وی از فضای آزاد خارج میشود و نباید انتظار خلاقیتی از او داشت. و در این معادله با تفکرات آزادمنش و آنارشیسم زاویه خواهد داشت ، چون انجماد فکری و کوته نظری جائی در فلسفه آنارشیسم ندارد.هنرمند اگر گوش به فرمان تعیین کنندگان جامعه قرار گیرد و از روند اعتراض و فضای آزاد خارج شود ، آثار فاخری نیز به جامعه و مردم ارائه نخواهد داد. با نگاهی کوتاه به تولیدات ذهنی مداحان، تعزیه خوانان ، شمایل کشان و خطاطان... روند فکری و ادبیات ویژه آنان در میابیم که چگونه جوانه های هنر اعتراضی را خشک کرده اند.
دولتهای ایدئولوژیک برای تسخیر تمامی شئونات اجتماعی خصوصا هنرو فرهنگ میکوشند در این عرصه نیز " هنر " خویش را به نمایش گذارند. گرانیگاه این تفکر به بازی گرفتن هنرمندانی است که محو ایدئولوژی ( در ابتدای هر انقلابی هنرمندان زیادی ناشیانه محو انقلابات میشوند..!)هستند و تنها برای نیت خاصی ، هنر خویش را به جامعه عرضه میدارند.
از آنجا که هذیان گوئی در اثر تب انقلاب روزی به پایان میرسد و واقعیت های جامعه با زبان و ادبیات خاص خویش مطرح میشود که نهایتا سرآغاز اعتراضات خواهد بود. دولتها نیزبرای ممانعت از روند آزادی، دست به ممیزی ( سانسور ، تفتیش عقاید...) میزنند تا از اشاعه تفکرات اعتراضی غیر استاندارد ، رسما جلوگیری کنند. به کارمندی دون پایه اداره ثبت و احوال - ضمن داشتن شغل خویش - ماموریت داده میشود دست به ممیزی کتب و... زند! نیت روشن است : از هنرمندان خواسته میشود از این به بعد طبق شابلون و رسم الخط خاص ، دست به قلم برند...فیلم بسازند و...غیر از آن مشمول ممنوعیت و دستگیری و... خواهند شد.
اینکه هنرمند در امری اعتقاد پیدا می کند و تلاش می کند از طریق خلق آثارش در قالب زبان و تصویر...با مخاطبانش رابطه برقرار کند، تا اینکه این اعتقاد به " تعهد " به مفاهیمی ( دستوری ) که از جای دیگری صادر میشود... مسائلی جدا ازیکدیگرند. هنر متعهد یعنی توتالیتاریسم که با اصل هنر آزاد فرسنگ ها دور است. بعد اخلاقی که حاکم بر دوائر ممیزی حاکم است. همان توتالیتاریسم و جلوگیری از اشاعه دگراندیشی است. دستگاه حکومتی از طریق تفتیش عقاید از پرواز هنر و هنرمند آزاد تحت پوشش دفاع ازاخلاق ، شئونات و شرعیات...! ممانعت و ضرورت وجود سانسور و تفتیش عقاید را در جامعه تبلیغ می کنند.
کنترل ، سانسور و ممنوعیت...آثار هنری و ادبی ، لطمه زدن شدید به فرهنگ جامعه است. تجربه انقلاب فرهنگی در چین و ایران...تعرض آشکار و پنهان به اختیار، آزادی و حقوق فرد در جامعه بود. اینکه تمامی شئونات اجتماعی از بعد سیاسی – امنیتی ملاحظه شود هم دور از خردورزی است و هم نتیجه اش فقر فرهنگی که اکنون در جامعه ما حکمفرمائی دارد. بانیان حکومت اسلامی از بدو تصرف قدرت سیاسی، همیشه دغدغه پاکسازی عواملی که خود نمی پسندید را داشتند. با ایجاد فضای امنیتی هنر و هنرمندان را به زیر زمین ها روانه کردند چون با این تصور غلط و خام فکر میکردند هنر را میشود به راحتی ازمیان برداشت چون به ایدئولوژی خویش می بالیدند. طبیعتا به دلیل طبیعت آزاد هنر، هنر راه خویش را با شکل و شمایل دیگری باز و به حرکت خویش ادامه ( میدهد) داد.با وجود شکست های پی در پی حکومت اسلامی در جبهه های گوناگون ( حجاب اجباری و...) خصوصا هنری و فرهنگی... جبهه جدیدی برای جنگ باهنری که روزی ( موزیک کلاسیک ایرانی ) تحمل آن را داشتند؛ باز کرده و از برگزاری کنسرت ها... در این مورد ممانعت بعمل می آورند. حال باید دید که این خیمه شب بازی ها تا چه زمانی ادامه خواهند داشت.
تجسس در فلسفه آنارشیسم با انبوهی از تجربیات مختلف برخورد خواهیم کرد که عمدتا با " باید " و " نباید " ها و رعایت کردن ( یا نکردن ) آنان روبرو میشویم. در هنر نیز دقیقا بدین شکل است. یک هنرمند چه اجباری دارد که خود را موظف به رعایت اخلاقی کند!؟ و یا از مفهوم" بی بند و باری " گریزان باشد. این مفهوم در کشور ما ارتباطی با اصل مفهوم ندارد و عموما نقش تبر تیزی برای زدن گردن هنر و هنرمندان است. اگر هنرمندی خود را در بند نبیند و اجازه ندهد باری بر گرده اش گذاشته شود؛ آیا این مترادف با ساختارشکنی ( این ساختار های موهوم را چه کسانی خلق کرده اند!؟) است که تبلیغش میشود؟ عکس تصور مسئولین حکومت : هر پیامی قابلیت دارد که به دیگران ارسال شود. و هنرمند حق داوری را به مخاطبان خویش میدهد، نه به اداره ممیزی!هنرمند باید این فرصت را داشته باشد که آثارش مستقیما مورد قضاوت مردم قرار گیرد. همانطور که آنارشیستها آزادی بی واسطه را مطمح نظر دارند. یک هنرمند مستقل و آزاد نیز حاضر نیست آثارش از فیلتر سانسور و ممیزی بیرون آید.
ستایشگران ایدئدلوژی زمانیکه در برابر هنر قرار میگیرند آنرا به دوقسم تقسیم می کنند. اول : آنچرا که میتوانند با پیمانه ایدئولوژی وزن کنند. بدان " تعهد " میگویند و توقعات خاصی نسبت به این هنر دارند که قالب خاصی دارد که هنرمند بنا بر تعهدی که نسبت به ایدئولوژی دارد ، در همان قالب های قراردادی به خلق آثار خویش می پردازد. و برای هنرمندان " متعهد " رسالتی خاص قائلند تا زمانیکه هنر و هنرمند پافراتر از قالبهای موجود نگذارد.با یک چنین نگرشی نسبت به هنر ، از هنرمند میخواهند در این ظروف مشخص خود را به کمال رساند...!
دوم : هنر تحت عنوان « هنر آزاد » ارزش گذاری میشود که هنرمند نه تعهدی را قبول دارد و نه خود را موظف به اجرای فرمان های ایدئولوژیک میداند. لذا با نظرات هربرت رید که معتقد است: «هنر معاصر عرصهی جولان انسان آزاد است». زاویه پیدا می کنند. ایدئولوژی ( چه سوسیالیستی مدل مارکسیستی و چه دینی...! ) عموما با آزادی مشکل دارد و آنرا را سمی مهلک میداند. ستایشگران ایدئولوژی نمیخواهند باور کنند که انسان به عقلانیت جدیدی رسیده که از طبیعت دور شده و به مدد هنر میکوشد خود و محیط خویش را بازتعریف کند.صاحبان این تفکر از فرد و اختیارش گریزانند. و در رابطه با هنر ونشات گرفتن از تفکرات هایدگربه تفکرات فاشیسم نزدیک شده اند.تا جائی که از هنرمند توقع دارند اراده ، اختیار و تخیل... خویش را در اختیار ایدئولوژی قرار دهد.
هنرمندان امروز مانند آنارشیستها - در تمامی مولفه آن - می کوشند خالق واقعیت دیگری باشند که با قالب های گذشته و حال همخوانی ندارد.برای دستیابی و حتی توضیح این واقعیت تنها راه ، عبور از نظم غیر طبیعی موجود است.مخالفان هنر آزاد از آنجا که هم در فلسفه و هم در دین شکست خورده و موجودیت خویش را درخطر نابودی می بینند، سراسیمه به خلق دشمنان موهوم می پردازند. بیگانه ستیزی ، نژاد پرستی ، سنت پرستی و...سنگرهائی دفاعی هستند که به اعتبار دفاع از خویش کنده میشود.
هنر و ادبیات قرار است حافظان صلح و دوستی و عشق وهمبستگی ...باشند. مخاطب باید در خانه امن هنر و ادبیات احساس آرامش کند. هنر با داشتن ظرفیت و انرژی غیرقابل تصور قادر است از غول خونخوار جنگ جلوگیری کند. برای آنارشیستها کاملا روشن است که شروع کننده جنگ ها دولتها هستند... اما پایان دادن به آن و سرکوب درنده خوئی ها...با هنرمندان است. هنر و هنرمند بنا بر وظیفه و رسالت خویش میکوشند ، درد و آلام بشریت را التیام بخشند و از رنج ناشی از توحش جنگ بکاهند.هنرمندان حاملان امید دوباره به حیات هستند که در زمان جنگ و خونریزی صدمه دیده اند.تجربه تاریخی - نسبتا - نشان داده است ( نمیشود قاطعانه انگشت تائید بر آن گذاشت ، چون در بعضی از کشورها این روند معکوس بوده است) که در عصر استبداد ، خشونت و جنگ ، هنر و ادبیات شکوفاتر شده است. با توجه به این مورد که این شکوفائی پس از دوران خفقان و جنگ ، یعنی در زمان صلح و استقرارآزادی صورت میگیرد .
عکس تصور مارکس پرستان که میکوشند ، فلسفه مارکسیسم را در تمامی حوزه ها ( هنر و ادبیات...) مستتر سازند. مارکس هیچ کتاب و مطلبی مستقل در مورد هنرو زیباشناسی ننوشت ؛ چون اعتقادی بدان نداشت .دیگر و مهمتر آنکه سواد و آگاهی این کار را هم نداشت. فرهنگ برای مارکس و انگلس مسئله زیربنائی در جامعه نیست ، لذا از این مفهوم سرسری گذشتند. مارکس شخصا نه به زیبائی شناسی و نه به جامعه شناسی تمایل داشت. برای وی جهان تقسیم به دارا و ندار شده بود که طبقه نداران روزی به رهبری حزب کمونیست ،جهان را تغییر داده و خود جای اربابان را میگیرند و دیکتاتوری مدل خویش را با قلع و قم بورژوازی مستقر خواهند ساخت . جامعه کمونیستی بدون طبقه آنان ، همان بهشت موعود مذهبیون است.
مکتب و یا مدرسه فرانکفورت که بعد ها توسط آکادمیکرهای مارکسیست بنا شد. اگر تنها به تفکرات مارکس و انگلس قناعت میکرد. در بالاترین حد پیشرفتش به استالینیسم و بعد ها پولپوتیسم میرسید. نجات این مکتبخانه که بعد ها از میان رفت مدیون روشنفکرانی نظیر رایش ، فروم ، مارکوز... بود که در علم روانشناسی وارد شدند و اگر هم در رشته های خود صاحبنظر شدند بخاطر مارکسیست بودن آنان نیست ، چون به منتقدان مارکسیست پیوستند واز مارکس و تفکرات دیکتاتوری وی عبور کردند وعلل پیشرفت نظری آنان مدیون همین مورد بود.
تعدادی دیگر از مارکسیستها مانند لوکاچ ، آدرنو ...که درک خاص خودشان را از تفکرات دیکتاتوری و توتالیتاریسم مارکس داشتند. کوشیدند هنر را نیز زیر پوشش توهم ماتریالیست - دیالکتیکی وی پنهان کنند و از مارکس شخصیت دیگری به دنیا معرفی کنند که هنر و زیباشناسی نیز را از توانائی های ( صرفنظر از علم اقتصاد!) دیگر مارکس قلمداد کنند که گویا از نظر عوام پنهان بوده و فقط امثال لوکاچ... قادر به کشف این راز بوده اند!
مارکس نه در فلسفه هنر و نه در جامعه شناسی بطور کل ، صاحب رای مستقل نبود و عموما مارکسیستهای بعد از مارکس ، ناشیانه وی را به درجه الوهیت رساندند. همان هائی که از تفکرات دیکتاتوری خشن و یکبعدی مارکس ، خصلت عام جهان بینی ساختند و وی را مذبوحانه با شخصیتی استثنائی وتاریخی مانند چارلز داروین ( انگلس ) مقایسه کردند. خلاف نظر مارکس پرستان ، مارکس نه فیلسوف است با داشتن سامانه مشخص فلسفی و نه کاشف علم و اندیشه خاص و نوینی. نظرات مارکس در همان محدوده تنگ انقلاب و انقلابیگری تبیین شده و حیث المجموع برداشتی است آزاد از آرای موزس هس* پدر سوسیالیسم و کمونیسم و نظرات اقتصادی آوون ، ریکاردو ، اسمیت...
اصرار مفسرین مارکس دال بر آگاهی وی در تمامی امور، بسیارتعجب انگیر است. گوئی مارکس همان " حقیقت "محض است که راز های جامعه بشری را برملا کرده و راه راست را نشان میدهد. در صورتی که چنین نیست .فلسفه مارکسیسم همان نظام " خدایان و بندگان " است که هرگونه انتقادی به آن را گناه کبیره میدانند!
در فلسفه آنارشیسم در بر روی نظام "خداوندی و بندگی " بسته است و برای هیچ سلسه مراتبی مشروعیت و رسمیت قائل نبوده و نتیجتا حدیث آن نیز مطرح نیست. هنر اگر مستقل و آزاد از بندگی است ، شانه به شانه آنارشیسم در حرکت است. اگر غیر از آن باشد در نظام بندگی قرار میگیرد که ( میتواند ) در خدمت خدایان است که باید ازحق و حقوق خویش بگذرد و آنچه برایش مقرر می دارند انجام دهد . ما این حدیث را در ایام سوگواری و هنر به خدمت گرفته آن؛ شاهد هستیم.
قرن گذشته با پشت سر گذاشتن دو جنگ بزرگ جهانی ، استقرار حکومتهای توتالیتاریسم بلشویسم و نازیسم. دیکتاتوری های فاشیسم در ایتالیا و اسپانیا در عصر فرمانروائی ژنرال فرانکو... ودگرگونی تمامی شئونات سیاسی – اجتماعی در اروپا ، روند هنر و فرهنگ نیز دستخوش تغییرات اساسی شد.در همین دوره است که هنرمندان آلمان و اطریش تحت تاثیر سیاست ، نتوانستند سایه هنر فرانسه خصوصا امپرسیونیسم را بر سر خویش تحمل کنند و با پیوستن به سبک هنری اکسپرسیونیسم کوشیدند انتقام سختی از آن گیرند.
گرچه در نقاشی موفقیتی برای آنان بدست نیامد...اما در هنر سینما ، عکاسی وموسیقی ( در کوتاه مدت ) دست به ابداعات تازه ای زدند. تحت تاثیرسبکهای مدرن هنری - خصوصا که بعد از جنگ اول جهانی - عرضه شد، در موسیقی و سینما تحول بزرگی صورت پذیرفت. نازی ها ( در مخیله نازی ها سبکهای جدید نمی گنجید لذا کوشیدند آن را از میان بردارند!) با به راه انداختن کتابسوزی به مردم دنیا ثابت کردند که ایدئولوژی تا چه حد میتواند در هدایت آدمیان به ورطه نیستی و نابودی موثر باشد. مهاجرت ( اجبار به سکوت ) گسترده روشنفکران ، نویسندگان و شاعران و هنرمندان... در عصر بلشویسم و نازیسم به اوج خود رسید. صاحبان ایدئولوژی توتالیتاریسم که در این عصر قدرت سیاسی را تسخیرکرده بودند ، بعد از سرکوب گسترده معترضان ، دشمنی خویش را با هنر آوانگارد علنی کردند و آنچرا که از آن سر در نمی آوردند ، تحت عناوین منحط ، انحراف و...با ممنوعیت طبقه بندی میشد.
هنر مدرن که در فواصل بین دو جنگ جهانی اول و دوم نضج گرفته بود... کوشش میکرد از طبیعت خارج و واقعیت را آنطور که خود می دید؛ ترسیم کند. لذا مکاتب هنری دادائیسم ، سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم...با شک و سوظن فاشیسم و کمونیسم روبرو شدند. نازی ها با تصرف قدرت سیاسی بیش از بیست هزار اثرنقاشی را از موزه ها ( تحت عنوان انحراف ...) جمع آوری کردند و برای تعقیب و دستگیری هنرمندان برای خویش رسالت خاصی قائل شدند.پایان. تابستان 2015.
* مارکسیستهای بعد ( ماکوز ، فروم ، رایش ، بنیامین...) از مارکس در مکتب فرانکفورت متوجه این کمبود شدند و با پرداختن به موضوع روانشناسی و هنر در سیاست ، کوشش کردند – کمبود - آنرا جبران کنند و بدینوسیله مکتب مارکسیسم ( خصوصا اروپائی ...) را نجات دهند!
* Science-Fiction . داستان های تخیلی - علمی
* Paul Cézanne ( 1906-1839 ) پُل سِزان یکی از تاثیرگذارترین نقاشان امپرسیونیست فرانسوی است.
* Eugène Henri Paul Gauguin( 1903 - 1848) پل گوگن یکی از برجسته ترین نقاشان و پیکر تراشان فرانسوی مکتب امپرسیونیسم است.
* Vincent Willem van Gogh(1890 - 1853) وان گوک نقاش امپرسیونیست هلندی یکی از برجسته ترین نقاشان این سبک در جهان شناخته میشود.
* Jacob Abraham Camille Pissarro ( 1903 -183) پیسارو نقاش فرانسوی - دانمارکی از امپرسیونیستهای معروف این مکتب است.
* Oscar-Claude Monet (1926 - 1840) کلود مونه نقاش وبنیانگذار فرانسوی سبک امپرسیونیسم است. تابلوی نقاشی طلوع آفتاب ( امپرسیون ) ارتباط با نام این مکتب دارد.
* Pierre Auguste Renoir ( 1919 - 1841) رنوار نقاش امپرسیونیست فرانسوی
* Expressionism جنبش اعتراضی هنری در نقاشی ، ادبیات ، سینما و عکاسی است. ادوارد مونک
با تابلوی معروف فریاد در این مکتب نقاشی میکرد.
* Surrealism سوررئالیسم. جنبش هنری تقریبا بعد از دومین جنگ جهانی معروف شد. با مرگ دادائئیسم این جنبش رشد کرد. از نقاشان معروف این مکتب هنری ؛ سالوادردالی است.
* Dadaïsme دادائیسم .این سبک هنری بعد از جنگ جهانی اول به علت موضع ضد جنگ و ساختارشکنی آن ، معروف شد. نهلیسم موجود در این سبک هنری بعد از جنگ مورد استقبال هنرمندان بیشماری شد.
* داوید امیل – دورکهایم- دورکیم (David Émile Durkheim) به عقیدهٔ بسیاری، دورکیم بنیانگذار جامعهشناسی به شمار میرود.
* سهراب سپهری شاعر و نقاش برجسته ایرانی
* ری داگلاس برد بری Ray Douglas Bradbury یکی از معروف ترین نویسنده داستان های علمی – تخیلی قرن معاصر است.
«هر چه تصور میکنیم تخیل و هر چه انجام میدهیم علم است، کل تاریخ بشر چیزی جز داستانی علمی - تخیلی نیست.»
موززس هس* Moses Hess (1875-1812) فیلسوف یهودی.
ایدئولوژی ، دولت ، آنارشیسم
فرشید یاسائی
قسمت اول : ایدئولوژی
مقدمه : قبل از وارد شدن به بحث ایدئولوژی لازم به تذکر است که نگارنده مفهوم ایدئولوژی را با نیت نفی و نه نقد مورد بررسی قرار داده ام. مفاهیم ایدئولوژی و دولت به ظاهر از هم دور اما باطنی تنیده درهم دارند. هردو سرنوشت مشترکی دارند که دیر یا زود همدیگر را به آغوش میکشند. ایده تا زمانیکه به ایدئولوژی تبدیل نشده است، پروازی آزادانه ، غیر متکبرانه و زیبا در ذهن آدمیان دارد... اما زمانیکه به ایدئولوژی ( ایدئولوژیک ) تبدیل شود. متکبر ، حراف ، عاری از لطافت... است. ایدئولوژی زمانیکه دریابد بر اذهان نادانان چیره شده است، زرهی به تن می کند که درنخستین واکنش ، بین خود و دیگران خط کشی می کند. سریع دچار توهم میشود و تنها خود را حقیقت محض می انگارد. تا جائی پیش میرود که انتهایش تخریب ، قتل هنموعان و خودکشی خواهد بود.ایدئولوژی ها همیشه برای اثبات نظرات خویش و اشاعه آن به مانیفست و رسم الخط مشخص محتاجند که این خواست با تشکیل دولت سیاسی متبلورمیشود. هیچ ایدئولوژی نیست که در فکر تشکیل دولت خاص خویش نباشد. ایدئولوژی با تسخیر جامعه و تشکیل دولت سیاسی در اولین اقدامش حذف دگراندیشان ، رقبای سیاسی ... است. قرن گذشته نمونه های آنرا در ایدئولوژی های نازیسم ، فاشیسم ، کمونیسم ... در چند دهه گذشته (1357) با برنده شدن اسلامیستها در انقلاب ایران ؛ شاهد بودیم.
در انقلاب ایران ، به تماشای رقص ایدئولوژی با دولت نشستیم و دیدیم که این دو مفهوم جدا از هم در یکدیگر درآمیختند و تاریخ ایران را با خونریزی و در نهایت جنگ به ورطه سقوط و نابودی کشاندند. و متاسفانه هنوز هستند آدمیانی ( در جهان ) که چشم بر جنایات و ویرانی ( حکومتهائی ایدئولوژیک ) بسته اند و در آرزوی بازگشت این هیولای هولناک و وحشت بسر میبرند. در ادامه کوشش میشود این سه مفهوم (ایدئولوژی ، دولت ، آنارشیسم) جداگانه بررسی و در نهایت روابط آنان با یکدیگررا توضیح دهم.
آغاز : ایدئولوژی (بیشتر در علوم انسانی و سیاسی کاربرد دارد) چیست و چرا انسان بیمار آن میشود ، میان صاحب نظران تعابیر مختلفی وجود دارد. آنرا نوعی آگاهی کاذب و خالی از واقعیت قلمداد ( می کنند) کردند و... از آنجا که بحث ما تعریف لغوی آن نیست و جنبه کشش و عملکرد آن است لذا خوانندگان را ارجاع به لغتنامه های ( اینترنت ) مختلف میدهیم که برای این مفهوم بقدر کافی قلمفرسائی کرده اند. ایدئولوژی زندانی است مملو از باورهای مخوف وخطرناک که روح و جسم مبتلایان خود را تا حد جنایت ، در خود میگیرد و نابود می کند.
فرد ایدئولوژی زده ( در تمامی مولفه عقیدتی ) بخوبی میداند که تنها در جمع (" خودی ها ") میتواند به حیات خویش ادامه دهد. در غیر اینصورت با مشکلات و ابهامات فراوانی روبرو خواهد بود. در جوامعی که نظام آموزش وساختار خانواده توضیحی در امر آموزش و تعلیم و تربیت ندارند و اولویتی برای ارتقای فرهنگی جامعه نمیشود. طبیعتا ویروس ایدئولوژی رشد سرسام آوری دارد. در این جوامع سهم تنبیه و توبیخ و تهدید بر نظام تربیتی و آموزشی حاکم است. لذا اذهان کنجکاو به زیرزمین پناه میبرند و کار مخفیانه مورد توجه قرار میگیرد.
بیماران مبتلا به ایدئولوژی از آنجا که خود را نمایندگان وجدان بیدار جامعه مفروضند ! دچار توهم برتری نسبت به سایر افراد جامعه میشوند. و در این مورد وظایفی برای خویش بوجود می آورند که از طریق رسم الخط ایدئولوژی بدانان تحمیق شده است. روزی مدافع کارگر و طبقه کارگران هستند ، زمانی در جستجوی جامعه توحیدی که دولت عدالت گستر خویش را برپا سازنند...! ایدئولوژی به انسانهای محصور و مسحور خویش به نحو ه کاملا مزورانه ، حقیقتی نشان میدهد که با واقعیت و آگاهی مغایرت دارد. انسان های محسور ایدئولوژی در دایره شیطانی قرار میگیرند که به راحتی نمی توان از آن خارج شوند. چون تنها خود را حقیقت می پندارند ، درها را برای همیشه بر خود بسته اند. و در مواردی افراد مبتلا را از افراطی به افراط دیگر سوق میدهند!
ایده ها اگر ایدئولوژی شوند ، به دین تبدیل میشوند که خروج از آن هزینه زیادی دارد . در موارد بسیاری به نابودی فیزیکی شخص مرتد می انجامد. زمانیکه خواهش ها و تضاد های دورنی پاسخ مناسبی نیابند، انسان به وسیله ای محتاج است تا از تضاد درونی خود و دیگران ، بحران لاعلاج صورت نگیرد. بدین منظور به ایدئولوژی (ها ) می پیوندد که پاسخ خود را دریافت و آرامش درونی خویش را باز یابد. ایدئولوژی ها رسم الخط رستگاری را برای نوباوگان آماده کرده اند که توسط مرشدان به مریدان ابلاغ میشود و در شستشوی مغزشخص بیمار، موثر افتد.
مرشدان متاثر از ایدئولوژی برای شکار بیمار تازه وارد ، به ترفندهای مختلف و مقالات و گفتارهای... به ظاهر منطقی فرد را مرعوب ومغلوب می کنند. با این روش ( ها ) به نیت خویش دال بر تسخیر مغز و اراده شخص موفق میشوند تا متقاضیان ( عموما افراد جوان ، بی تجربه و نحیف...) را به دام اندازند. این افراد خادمان جدیدی خواهند شد که منافع مردان پشت پرده ( ایدئولوژی ، دولت ، طبقه...) را اجرا می کنند. با روشهای خاص خود قدرت تشخیص خوب از بد، وجدان و عاطفه ، همدردی... را از فرد می ربایند و وی را به وسیله ای جهت برآورد کردن نیت خویش در می آورند و در این امر متاسفانه موفق هستند...! دلائل موفقیت مردان پشت صحنه را شاید در جامعه کوچک ( خانه ) ؛ جستجو باید کرد.
معمولا ایمان کاذبی که توسط ایدئولوژی به بیماران تزریق میشود ، خیلی زود در اراده آنان اثر گذاشته و در چنین حالتی شخص از روی اندیشه و وجدان عمل نخواهد کرد. هر عملی برای آنان توجیه ایدئولوژیک ( وظیفه شرعی...!) پیدا می کند که در را بر روی وجدان می بندد. قتل همنوع و خرابکاری... به " اعدام و عمل انقلابی" دراه خدا و دین ، دولت وطبقه ...انجام می پذیرد بدون آنکه وجدانی پریده رنگ شود.
ایدئولوژی پناهگاه گرم و قابل اطمینانی است که قادر است بیمارانش را درخود جمع و با روشهای گوناگون التیام و یا حداقل درد و آلام را کاهش دهد. " تسکین " دهند ای است برای بیمارانی که در جستجوی رفع تضاد های درونی خویش هستند. و این مورد اگر سیاسی شود ( که روزی خواهد شد) از دایره بسته ایدئولوژی خارج ومیکوشد دنیائی را متوجه خویش سازد. نمونه امروزی را در جنبش داعش و...اقداماتش میتوان مشاهده کرد که چکونه افراد بی تجربه را به دام خویش کشانده اند!
مدعی و باور به داشتن آگاهی و یافتن حقیقت ، بیمار ایدئولوژیک را از نفوذ اندیشه های دیگر ؛ مصون نگه میدارد. شخص به این خود باوری کاذب میرسد که گویا حقیقت تنها در ایدئولوژی خویش نهفته شده است. برای وی دگراندیشان... نه وجود دارند و اگر هم وجود داشته باشند ، حقیقت و یا حتی بخشی از حقیقت هم نخواهند بود. این نوع تفکر مشخصا در مارکسیستها و ادیان الهی بیشتر قابل رویت است. آنان به نوعی اسیر شوونیسم* هستند. صاحبان ایدئولوژی ها با ظواهری فریبنده اما خطرناک، از آنجا که برای خویشتن خویش معرفت و مشروعیت خاصی- که معطوف به تصرف قدرت - قائلند ، خیلی زود نقاب از چهره بر میدارند و خود را در معرض قضاوت عمومی قرار میدهند!
معمولا هر مفهومی با ضد خود بهترشناخته میشود. خوبی با بدی ، زشتی و زیبائی... مقیاس و تعریف میشود.اما ایدئولوژی ها از آنجا که جهانی برای خویش و هم اندیشان ساخته اند که دریچه به بیرون ندارد ، جای مقایسه را از آدمیان ربوده است. برای ایدئولوژی عوامل نوظهور با کیفیت های گوناگون وجود خارجی ندارد. کمونیستها ، فاشیستها و نازیستها... تنها خود و ایدئولوژی خود را نوظهور و نسخه مطلوب جهت تسخیر دنیا و بشریت میدانستند. اندیشه نژاد برتر ، طبقه برتر ، تنها حزب این و یا آن طبقه...چنان در اذهان طرفدارانشان حکاکی شده بود ( شده است ) که اندیشه دیگری را نه به رسمیت میشناختند و نه حتی تحمل میکردند. دقیقا رابطه مراد و مریدی ، برده و برده دار ،... مستولی بر اذهان بیمارشان ، هرگونه تماس با دیگران را برخود حرام میدانستند (میدانند). با شدت و ضعف در مذاهبی که ایدولوژیک فکر و عمل می کنند نیز یک چنین فضای مسمومی حاکم است. ستیزه های مذهبی معروف به جنگهای سی ساله* در اروپا و امروز در مناطق مسلمان نشین که در جریان است... نشانی از تعصب خشک و یک بعدی در تائید خود و رد دیگران است که به جنگ و خونریزی انجامیده است.
ایدئولوژی را میتوان از طریق علم جامعه شناسی بهتر ارزیابی کرد. ایدئولوگها معمولا با این نیت می کوشند برای " دنیای بهتری" طرح و نقشه راه تهیه کنند. آنانی که اندیشه خود را " علمی " متصورند و آنانی که نظرات خویش را فرا زمینی و الهی دانسته وداده های سیاسی – اجتماعی خود را به رنگ بی رنگ " علم " و " غیب " رنگ آمیزی می کنند. عملا دشواری و چالش بین خود و دیگران را عمیق تر می کنند. به معنای ساده تر این ذهن بیمار طرح جنگی از قبل برنامه ریزی شده را با دیگرانی که دیگرانند، تحمیل می کند.
چنانکه قبلا بدان توجه شد : ایدئولوژی ها چه مذهبی و غیر مذهبی برای جامعه و مردم دستورالعملهای ...خاص تهیه و از این طریق نیروی جدید را بخود جلب می کنند. درهای " بهشت ایدئولوژی" تنها بر روی مریدانشان باز است و در های جهنم بر روی دگراندیشان. معرفتی مغلطه آمیز با توضیحات فلسفی وارانه ، مریدان را به دنیای جهل ونادانی فرا میخوانند و آنان را برای ترور و خرابکاری ؛ روانه جامعه می کنند. پل پوت ( ها ) نمونه ای از این تفکر - که به زمان ما نزدیکتر- است. وی اصلاح جامعه را تنها با نسخه آدم کشی تجویز میکرد.
با این تفاسیر گوناگون و پیشرفت در ارتباطات و اطلاعات و داده های تاریخی چرا هنوز ایدئولوژی ها زنده و تعدادی از آنان فعالتر از گذشته شده اند!؟ چه کشش و جذابیتی باید باشد تا انسانهای بسیاری را بخود جلب کرده و تا مرز بی نهایت مطیع و عبد و عبید ایدئولوگها باشند!؟ هنر ، لطافت و زیباشناسی... در طبیعت انسان نهاده شده است، همزمان خباثت ، توحش و تنفر...نیز در ذات ما پنهان است که ایدولوژی ها میکوشند آنانرا زنده نگهدارند! با شعر و هنر... نمیتوانند به مقصد خویش دال بر تصرف قدرت سیاسی دست یابند اما با اشاعه بذرتنفر و خشونت ... موفقیت بیشتر خواهند داشت.میل به تصرف قدرت سیاسی و حاکمیت بر انسان های نادان تحت عنوان " یافتن بهشت گمشده "، موردی است قابل تامل. هیتلر برای بدست آوردن یک تکه نان دنیا را به آتش نکشید. همچنین استالین به خاطر داشتن یک ماتریوشکا* دست به جنایت نزد.
انسان با داشتن ایده ، آینده خویش را شکوفا وبا ایدئولوژی تخریب خواهد کرد. این سرنوشت محتوم ایدئولوژی ها است! ایدئولوژیها تکیه بر باور انسان هائی دارند که بدان معتقدند و تا مرز بی نهایت از آن دفاع میکنند. آنان قوانینی بر جهان حاکم می بینند که با جهان بینی آنان در تضاد است. لذا میکوشند از تقسیر جهان خودداری و در تغییر جهان کوشا باشند! و این نیت را در انقلاب و دگرگونی می بینند که خود در راس قدرت سیاسی ، جامعه و مردم را " راهنمائی " وموعظه کنند! برای آنان دنیائی فرای هستی ( بهشت موعود، جامعه بی طبقه... ) وجود دارد که تنها نیاکان و مقلدان با ایمان بدان راه یافته اند. کمونیسستها از جامعه ای صحبت می کنند که همه انسان ها برادر و برابر ... زندگی خوب خود را ادامه خواهند دارد که نه زوری و اجباری و نه بایست های اجباری وجود دارد. برای مذهبیون هم قرار است انسان پاک و مقلد به بهشت رود و تا بی نهایت با لذت زندگی کند.
طبیعی است که فرد یک روز میکوشد خوب و بد زندگی و مسئولیت آنرا خود بردوش بگیرد تا توقعات و تمنیاتش برآورده شود. و در این مورد عطش خاصی بوی دست میدهد. ارضای تمایلاتش وی را آرام نخواهد گذاشت. جلب نظر و محبت در صورتی که با عدم توفیق در ارضای جنسی ، همزمان روبرو شود، فرد با دلسردی و سرخوردگی در جستجوی خانه گرمی است و این خانه همان قفس ایدئولوژی است. افراد معمولا برای رفع تنهائی ، یاس ودلسردی و سرخوردگی به کلوپ های هنری ، ورزشی... رجوع می کنند. افرادی نیز شکار ایدئولوگها شده و به جمع آنان می پیوندند. انسان احتیاج دارد دوست بدارد و مورد مهر و محبت قرار گیرد... و رفتار او تائید و تمجید شود. و این خواهش و خواسته ها نمی تواند همیشه در جامعه کوچک خانواده برآورد شد. از سوی دیگر: جامعه بزرگ خشن تر از آنست که در فکر اشاعه محبت و دوستی باشد. لذا فرد پناهگاه جدیدی میخواهد که احساس آرامش کند!
سرکوب امیال جنسی ، میل انتقام جوئی را در بشر افزایش می دهد. فرد سرخورده عموما دیگران را مسئول عدم خوشبختی خود میداند و در این راه میکوشد مسبب را شناسائی و در صورت امکان توسط اعمال خشونت آمیز ؛ وی را حذف کند. ضمن اینکه فرد بیمار ایدئولوژی زده عصبی ، شدیدا به جلب محبت دیگران احتیاج دارد و در این راه از هیچ کوششی فروگذاری نمی کند...اما به محض پذیرش آرامش ، اضطراب و ترس دیگری را برای خود سامان میدهد. و میل شدید تابع و زیردست بودن در او متبلور میشود. می کوشد فرمانبر( در بیشتر موارد از این عمل لذت میبرد!) باشد و در اطاعت از فرامین مرشدان با دیگران ( هم قطاران ) رقابت و در ابراز قدردانی مبالغه می کند .
در مجموع میشود معتادین ایدئولوژی را در سه فرآیند بررسی کرد. نخست : دورانی است که فرد میخواهد بخت خویش را خارج از خانه به آزمایش بگذارد . در این مرحله فرد شدیدا در جستجوی و تشنه محبت است . آماده خوش خدمتی است . ابراز شدید همدردی در او قوی است. میکوشد انتظار دیگران را برطرف سازد ... حس مبالغه در وی رشد سریعی دارد. دوم : مرحله است که فرد از مجموع روابط و عملکردهای خویش نسبت به دیگران سرخورده میشود و ریاکاری و تزویر در دیگران را شناسائی می کند و دچار یاس و حرمان و تزلزل میشود.... سوم : فرد برای ادامه حیات به دیگرانی رجوع می کند که صاحبان و یا حاملان باور هائی هستند که ظاهرا در او " مفید " می افتد... وبه زودی خود به یکی از مبلغین در می آید که باید روزی نشان برده گی خویش را به سران ثابت کند!
افراد بسیاری معمولا برای رفع اضطراب و تضاد های درونی به متخصصان این امور رجوع و به آرامش و حل مسائل روانی خویش یاری میرسانند. شجاعت در این است که فرد،مسائلی را که از پس آن بر نمی آید با رجوع ومشورت با کارشناسان ، بخود و اطرافیانشان یاری رسانند.اما مشکل در مورد بیماران ایدئولوژیک شکل دیگری است . چون اعتقاد شدید به باورهای کاذب در وی اجازه دخول و بررسی نمی دهد. بیمار تمام درهای امید و نا امیدی را برخود می بندد و گمان میبرد که حقیقت محض را یافته است و تنها نظراو و ایدئولوژی اش صائب است. دیگران یا " کافر و مرتد " هستند که طبیعتا ریختن خونشان مباح است. یا " سرمایه داران" هستند که طبقه و خودشان از طریق "ماتریالیست دیالکتیکی تاریخی" باید از روی زمین برداشته شوند!
فرد بیمار زمانیکه مصلوب ایدئولوژی میشود و برای نیت خویش سازمان و تشکلی را انتخاب می کند. وارد مرحله برتری طلبی میشود که اساسا نسخه درمانی برای وی وجود نخواهد داشت. دقیقا با ورود به این مرحله تضاد های درونی اساسی و غیر قابل درمان است؛ مگر در شرایطی کاملا استثنائی. چون توهمات " من بهتر و برتر " ، " من و باورهای برتر» " و... چنان بر وی مستولی میشوند که کم - کم حالت تهاجمی به وی دست میدهد. این افراد آنانی هستند که تروریست میشوند و حس کشتن و کشته شدن در آنان بیدار شده است. دیگر پاسخی برای وجدان خویش نخواهند داشت و نهایتا هم بی محابا بدون کوچکترین عذابی خود و دیگران را به نابودی خواهند کشاند.
عکس بیمارانی که دچار کمبود مهر و محبت هستند که احساست آنانرا میشود در ظاهر مشاهده کرد. افراد ایدئولوژی زده وبرتری طلب ، این احساس را مخفی می کنند و از ابراز احساسات خویش بشدت متنفر میشوند و آنانرا پنهان میدارند. با تمام قوا ( از طریق باورهای تزریق شده!) میکوشند اضطراب ، یاس و سرخوردگی خویش را ظاهر نسازند. و با نشان دادن خصوصیات برتری طلبی خود ، میکوشند عقده های حقارت خویش را تسکین دهند. معمولا این عمل از طریق فریب دیگران صورت میگیرد. این احساسات تحت تاثیر ایدئولوژی ( ها ) تا جائی پیش میرود که دیگرنسبت به وجود انسان، ارزش و علاقمندی وجود ندارد.
عشق ، محبت ، همخوابگی... در چشم آنان اهمیتی ندارد ... حتی بنا بر تصمیم رهبران تن به ازدواج میدهند. از آنجا که جذابیت ، زیبائی ، شخصیت ... توسط داده های خشک باورها ، بازتعریف غلط و کج فهمی است؛ توجه ای بدانان نمی شود تا ثابت کنند: اعتقاد راسخ به باورها ( ایدئولوژی ) ، فرای خاستگاه های طبیعی انسان است. ایدئولوژی چنان نابخردی در فرد بوجود می آورد که مرگ را بر زنده ماندن ترجیح میدهد. برای مبتلا به ایدئولوژی ترس از زندگی کردن بیشتر از مرگ است. احساس برتری طلبی ناشی از داده های مغرضانه خالی از جقیقت، احساس ترس و عذاب وجدان را از وی سلب می کند. این افراد تا بی نهایت به مبارزه ادامه میدهند. زمانی دست از مبارزه میشورند و به خلوت خویش پناه میبرند که خیانت در رهبری را مشاهده و نقائص در باورها آشکار میشود - که معمولا هم دیر میشود - و شخص بیمار در انزوای محض ( اگر در درگیری ها ، خودکشی ، فرار و گریز ها...از پا نیفتد!) ازبین میرود.
انسان های آموخته خشونت ، کار مخفی ، مطیع دستورات... هستند. استعداد و حس دوست داشتن ، عشق و محبت ، همدردی و رافت ... را در خود میکشند. از آنجا که این آدمیان متاثر از باورهای کاذب خود را پرقدرت ، کاردان و با هوش... می پندارند در نتیجه مفهوم"هدف وسیله را توجیه می کند" برای آنان نقشه راه است. آنان شقاوت، توحش وبیرحمی را دلیل برتری خود بر دیگران میدانند چون غیر از خود و همفکرانشان را دشمن بالقوه خویش مفروضند و اعتقاد راسخ به قانون جنگل دارند!
در میان تعاریف گوناگون مفهوم ایدئولوژی معمولا انگشت اتهام روی باورهای کاذبی است که شخص را یک بعدی پرورش میدهد. اما بحث ما بیشتر بر محور اشخاصی است که جلب ایدئولوژی میشوند و تا مرحله بیماری خطرناک و واگیر دار پیش میروند. فرهنگ عمومی و بطور مشخص فرهنگ سیاسی تاب تحمل متفاوت بودن و طرز تلقی دیگری داشتن را ندارد. این فرهنگ که از سنت و دین سیراب شده ، تفاهمی با دگراندیشی در تمامی زمینه ها را ندارد. تلقی ، فهم و دانش خویش را در تائید ایدئولوژی خود میدانند .مخالفت جدی آنان با دیگرانی است که طور دیگر می اندیشدند. این مسائلی است دامنگیر جامعه که برحوزه فرهنگ عمومی چیره یافته و متاسفانه فضای جوامع آکادمیک را نیز تحت تاثیر قرار داده است.دولت سیاسی با داشتن ایدئولوژی مشخص ، متفاوت و دگراندیش بودن را امری نامعقول تلقی می کند .طبیعتا هم تفاهمی از خود در مقابل دگراندیشان نشان نمی دهد چون ایدئولوژی تنها سفید وسیاه و یک بعدی فکر کردن را اجازت میدهد.
ایدئولوژی ( ها ) آگاهانه بر این عقیده استوار است که تفاهم و همکاری با دیگران - که طور دیگر می اندیشند – خیانت به ایدئولوژی است .خشم درونی صاحبان ایدئولوژی - در بسیاری موارد تا پایان عمر به صلح درونی تبدیل نخواهد شد – تحمل دگراندیشان را فرود از شکوه ، جلال و شوکت خویش مفروضند. به زبان دیگر حق را تنها برای خویش میخواهند. افرادی که اسیر و بنده ایدئولوژی هستند با تعاریف و کلیاتی دلخوش اند که در دستور العمل ها و رسم الخط ها آموخته اند! بدین سبب است که به اقناع عمومی نخواهند رسید. لذا متناوب در تضاد و چالش با دیگران هستند.نمونه ای از حاکمیت ایدئولوژی بر انسان را میتوان در خاورمیانه امروزکه به بی ثباتی ( که مدت ها طول خواهد کشید...) منطقه انجامیده است؛ مشاهده کرد. یعنی المثنی تجربه جنگهای سی ساله اروپا که به زمان ما رسیده و تکرار میشود.
ایدئولوژی حکم میراند که جنایات توجیه ناپذیر با " افتخار" فیلم برداری و در اینترنت به نمایش گذاشته شود!. و این جنایات مورد پسند جوانان ( حتی تحصیل کرده و مرفه ...!) کشورهای اروپائی – آمریکائی قرار میگیرد و در انجام این جنایات گوی رقابت را از هم می ربایند.سئوال هنوز مطرح است که این اعمال البغدادی ، طالبان ... ها هستند که در افکار جوانان موثرمی افتد ؟ یا افکار و ایدئولوژی آنان!؟ آیا این جنون جمعی قرن بیست و یکم بعنوان بیماری جدیدی است که باید درمانش کرد؟ یا وجدان گم شده ناشی از حقارت ها و کمبودها است که دست به چنین فجایعی میزند!؟ شاید روانشناسان روزی پاسخ مساعدی یابند.
در ظاهر امر در سطح کلان چنین است که افرادی بنا به دلائلی خاص با خشن ترین روش میکوشند خلافت اسلامی (متاثر از ایدئولوژی) را با زور شمشیر در مناطق مسلمان نشین تحمیل کنند.نمیشود اختلالات روانی را تنها سبب ساز این جنایات دانست. مشاهده میشود که تیم رهبری هدایت کننده این غده های سرطانی از افراد تحصیل کرده و آشنا به تکنولوژی مدرن هستند که به نحو احسن جنایات و خرابکاری ها را آگاهانه برنامه ریزی و مدیریت و اجرا می کنند و تا بحال موفق نیز بوده اند!
این تنها از عهده ایدئولوژی و باور ها بر می آید که انسان ها را تا مرحله ای ( رجوع شود به اعمال کودکان و جوانان انتحاری...!) هدایت کنند که تفاوت واقعیت با امور غیر واقعی میسر نباشد. تعصب و تحکیم اراده راسخ چنان قوی است که اعمال و رفتارغیراخلاقی ( جرم و جنایت...) که مردم عادی بدان خوی گرفته و از تکرار آن خودداری می کنند. برای افراد مبتلا به ایدئولوژی جاذبه و کشش خاصی ندارد. برای ایدئولوژی فرد ، فردیت و اختیار، اعتباری ندارد و تنها امت و طبقه و جمعی که بدان وابسته است را به رسمیت می شناسد.
ایدئولوژی با ادعای کاذب و کور دال بر دانائی و آگاهی بر همه امور، تنها به عمق چالش های موجود مابین انسان ها را عمیق تر کردند...وجود فقر و گرسنگی ناشی از وضعیت ناسالم اقتصادی ، اختلافات طبقاتی ناشی ازسوسیاست و مدیریت ، حقارت ها و کمبودها ، ستیزه های داخلی ...رنگ ایدئولوژی ( ها ) را تندتر می کند. این موارد...همیشه خوراک مناسبی برای مردان پشت صحنه ایدئولوژی ( طراحان و کارداران ) است که حقانیت کاذب خویش را برای هواداران و طرفدارانشان ( سربازان جدید!) نسبت به ایدئولوژی خویش ؛ توجیه کنند.
تجربه تاریخی نشان میدهد : تمامی ایدئولوژی ها ( خصوصا تفکرات سلطه گر و دولت پرست) که در شرایطی خاص ، قدرت سیاسی را تصرف کردند... به توتالیتاریسم ( کمونیسم ، فاشیسم ، نازیسم، تئوکراسی... ) ختم شده و در اولین اقداماتشان حذف دگراندیشان بوده است. ایدئولوژی ها از آنجا که دردامان خویش بذر مطلق گرائی و انحصارطلبی میکارند... با تصرف قدرت سیاسی و تشکیل دولت ( مورد پسندشان ) محصول برداری می کنند! یکی از نژاد و سرزمین پدری ... دیگری از زحمتکشان و طبقه اش و...دفاع می کنند وفضیلت خاصی برای ایدئولوژی خود قائلند که نتایجی جز مرگ و نابودی چیز دیگری به ارمغان نخواهد آورد. با نگاهی کوتاه به آنچه در کشور و مردم کامبوج ( بعنوان نمونه ) تحت استیلای پل پوت * و یارانش گذشت... فاجعه ( جنایت علیه بشریت ) و عمق ایدئولوژی را به ما نشان داد.این تنها ایدئولوژی است که قادر به یک چنین جنایتی با ابعاد گسترده میباشد.
جامعه منابع گسترده ای دارد که میتواند توانائی های کشور را بالا برد. منابع اقتصادی ، پیشرفت و توسعه فنی یکی از این مولفه ها میباشد. ایدئولوژی هم منبعی است که اگر در باور قریب به اتفاق مردم ( مذهبی و غیر مذهبی ) بنشیند ، قادر است مصائب جبران ناپذیری از خود بجای گذارد و هرگونه جنایتی را توجیه می کند...! در یک چنین حالت فوق العاده ای که رهبران ایدئولوژی در بوجود آوردن فاجعه دخل و تصرف دارند... مردم عادی تحریک شده نیز شرکت می کنند و دست به جاسوسی وجنایت و برادری کشی میزنند.
مردمان متعصب صاحب ایدئولوژی ؛ مردمان سلیم و فهیم را برنخواهند تابید و یک روز - بالاخره -در برابر آنان قدم علم خواهند کرد. آنچه در ایران خصوصا دهه نخست انقلاب روی داد ، نشان از تعصب مردمان متعصب با باور های ایدئولوژیک ( اسلامی ) بود که مرتکب جنایات متعدد شدند . امروز با گذشت چندین دهه نمیخواهند حتی نسبت به عملی که کردند، احساس شرم و پشیمانی کنند. چون ایدئولوژی در شرایط خاص (عموما ) وجدان را تسخیر و به زیر سلطه خویش میکشاند. تجربه تاریخی اما ثابت کرده است که ایدئولوژی های متعصب تنها فاجعه به بار آورده اند.
راسل *سخنی دارد که به بحث ما نزدیک است . مینویسد: " * در سال 1905 زمانی که یک ستون از نیروهای انگلیسی به تبت حمله کردند ، تبتی ها ( تحت تاثیر باور مذهبی ) نخست با جسارت پیش رفتند. زیرا لاماها روی آنها دعا خوانده بودند که گلوله در بدنشان کارگر نشود. اما وقتی که با وجود این دعا ها ؛ تلفات دادند. لاماها گفتند که نوک تیز گلوله ها از نیکل است و توضیح دادند که دعای آنها فقط برای رفع گلوله سربی موثر است. از این پس سپاهیان تبتی کمتر رشادت از خود بروز میدادند."
در خاتمه مایلم به این مسئله اشاره کنم که ایدئولوژی مانند تمامی باورها و اعتقادات انسانی ، به ادغام و تراکم لازم دارد. این تراکم بدانان قدرت فوق العاده ای میبخشد و ایمان به ایدئولوژی تا زمانی که عکس آن ثابت نشده است، در اعضا مانند سمی مهلک باقی میماند. چنانکه (از بد حادثه) تحت تاثیر ایدئولوژی قدرت سیاسی را به تصرف خویش درآورند...هر گونه اعمال: انتقام ، تحقیر ، تهدید ، تجاوز ، جاسوسی ، تعقیب، زندانی، شکنجه و جنایت و... برای فعالین بیمار ایدئولوژی که به بیماری سادیسم نیز مبتلا شده اند ؛ لذت بخش نیز هست! گونه ای از اعتقاد عاطفی - برای مثال اعتقاد به آزادی که منشا قدرت بشری مییاشد - لازم است که هم قدرت عشق و هم قدرت تخیل مردم را ارتقاء دهد . ...
* شوونیسم . Chauvinisme.
این مفهوم مأخوذ از نام سربازی به نام نیکولاس شوون Nicolas Chauvin مداح معروف ناپلئون بناپارت است.
* جنگهای سی ساله: The Thirty Years' War 1618 - 1648
برای اطلاع بیشتر رجوع شود به ویکی پیدیا
* ماتریوشکا Matroschka ( عروسک چوبی تو در توی روسی )
* پل پوت . Pol Pot(1998-1925 )
ضرب المثل معروف پل پوت : نگهداری تو هیچ نفعی ندارد، نابودی تو نیز هیچ ضرری ندارد!
تحت فرماندهی پولپت ( برادر شماره یک ) و خمرهای سرخ (مائوئیست ) نزدیک به سه میلیون از جمعیت هشت میلیونی کشور کوچک کامبوج اعدام ، کاراجباری ، سوء تغذیه و عدم رسیدگی درمانی از بین رفتند. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به ویکی پیدیا
* برتراند راسل Bertrand Arthur William Russell 1872-1970
قسمت دوم : دولت
« ما تاکنون نادان و درشتخو و فاسد بوده ایم . بیائیم علل نادانی و درشتخوئی و حسابهای غلطی که تخم فساد را که در نهاد ما پاشیده اند؛ نابود کنیم. خواهیم دید که معلول آنها نیز پس از چندی محو خواهد شد» ویلیام گادوین
مقدمه : این پنداری غلط است تصور کنیم که : دولت ابزار ضروری برای اهداف خوب و مفید بشریت است! دولت اتفاقا ابزاری است جهت خباثت بشر که تبلور آن درجنگ ، تبعیض ، تجاوزآشکار به طبیعت ... است. لازم به تکرار نیست ، بازگو شود که : وجود دولت در واقع توهینی است به شخصیت بشر! استتار کردن انسان جهت امنیت پشت سر دولت نه با خرد سازگار است و نه با طبیعت انسان . انسان آزاد از هر قید و شرطی بدنیا می آید و جامعه ( کوچک و بزرگ ) او را پرورش میدهد. اما این دولت است که به وی اسلحه جهت نابودی خود و دیگران میدهد! اینکه فکر کنیم دولت همان مردم هستند که با آرای اکثریت حکومت می کنند در اشتباهیم. رای اکثریت شرکت کنندگان در انتخابات ، نشان از مقبولیت ، حقانیت و مشروعیت دولت نیست. ناگفته نماند منظور از « اکثریت »، اکثریت آرای شرکت کننده گان در انتخابات است که تعدادی بیشتر از دیگران رای می آورند...نه رای تمامی مردم . باید دید چند درصد از مردم کشور( ها ) پای صندوق های رای میروند و رای خود را بدان میریزند. برای مثال 40 درصد ازآمریکائی ها در هیچ یک از انتخابات این کشور شرکت نمی کنند!
فاشیستها و نازی ها نیز با رای اکثریت : دولت و حکومت خود را تشکیل دادند و نتایح اعمالشان بر همه روشن است.هیچ دولتی وجود ندارد که نماینده اکثریت قاطع مردم کشورباشد. آنان نماینده بخشی از مردمند ( با تاکید بر آن که در رای گیری شامل افراد خاصی میشود که در انتخابات شرکت می کنند) که در جمع و تفریق با کاندیداهای گوناگون؛ رای بیشتر می آورند! دولت ( چه از طریق انتخابات و غیر...) تشکلی است که با تمام قدرت می کوشد از نظر اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی موقعیت خود را تثبیت کند! و با انحصار دریافت مالیات ( نه از طریق کار و سرمایه گذاری ) بنیه مالی خویش را برای اعمال قدرت و سلطه و تشکیل سازمانهای نظامی و غیر نظامی... گسترش دهد.اینکه فکر کنیم دولتها جاده و مدرسه ...( میسازند) ساخته اند...! " اینها " دلائل حقانیت وجود دولت نیست. جامعه و مردم همیشه ( قبل از بوجود آمدن دولت ) نسبت به تامین حوائج و نیازمندی هایشان اقدام کرده اند.
طبیعت انسان در متغییر بودن نسبت به فضائی است که در آن کار و زندگی میکند؛ شکل میگیرد. بدین منظورذهن ، انرژی و فعالیت خویش را جهت تغییر در محیط اطراف خویش بکار میبرد ودر این رابطه دست به اختراعات ، اکتشافات ... تا بی نهایت خواهد زد. این مسیر طبیعی انسان است که نمی تواند ساکن بماند و تنها محدوده کوچکی را برای بقای خویش انتخاب کند... انسان پیوسته تکامل یافته ( اینکه انسان از کجا می آید و چه میخواهد...!؟ موضوع بحث این مقاله نیست) است. انسان با نیت خوب نخست جامعه را ساخت و بعد با حس خباثت خویش دولت را. حال زمانی است که این سمبل خباثت ، متمدنانه ، با یاری از علوم جامعه شناسی و روانشناسی... ازبین برود تا جامعه از این پارازیت " شر موجود" رهائی یابد! این یک استتار گنگ و بی معنی پشت ایدئولوژی ( چنانکه مارکسیستها در روسیه انجام دادند) نیست. واقعیتی است که انسان با تشکیل دولت ، جنگ و نابودی را از قرون گذشته به زمان کنونی سوق داده و همچنان ادامه خواهد داد و تا وجود دارد متاسفانه همین وضع ادامه دارد.
آغاز : امروز بر سر دو راهی قرار گرفتیم. تقریبا بیش از نیمی از کره ارض درمناطق خاورمیانه به سراشیب سقوط نزدیک شده اند... نیمی هم در اضطراب تغییر و تحولات غیرمترقبه خصوصا جنگ آشکار و پنهان بسر میبرند. نظم نوینی در راه است که به بازخوانی و بازاندیشی احتیاج دارد.فهم این نکته که - مفهوم - دولت امری ساختگی است که در این بحران های فزاینده نقش عمده و اساسی را بازی می کند؛ سخت نیست. نگرانی هائی امروز ما از بی تفاوتی شهروندانی است که نسبت به کنش و واکنشهای دولتها سکوت ( تحت تاثیروسائل ارتباط جمعی انحصاری...) اختیار کرده اند که روز به روز بر تعدادشان اضافه میشود و نسبت به بالندگی خویش و جامعه توجه خاص ندارند و کشور ما در این مورد - خاص - پرچم دار نیست . جوامع دیگر نیز این روال ادامه دارد که در هرصورت - روزی - هزینه این بی تفاوتی را ناچاریم بپردازیم.
انسان سازنده عجیب و غریبی است . مهارت در ساختن و به همان اندازه مهارت در تخریب دارد. جامعه را ساخت و مناسبت ویژه ای ایجاد کرد( بنا بر سنت و مذهب...) و بدان روح دمید ...اما دیر فهمید که این روح ، قدرت هائی خواهند شد که بر وی حکومت خواهند کرد. انسان قدرت استعداد و خلاقه خویش را به این مناسبات ( دولت ) اهدا کرد تا برای محدود کردنش قانون وضع شود تا حدود و ثغور وی را تعیین کند . انسان دولت را بوجود آورد تا عملا آزادی خویش را محدود سازد به نیت آنکه مصالحش لحاظ شود! غافل از اینکه هر دو را از دست داد. و اکنون دولت هویتی است پر قدرت وآشکار که نبود آن برای بسیاری غیرقابل باور شده است. این تنها آنارشیستها بودند و هستند که این باور را غلط و پنداری موهوم میدانند و در مقابل این شر موجود قدعلم کرده اند و تحت هیچ عنوانی حاضر نیستند تا جامعه فدای دولت شود بلکه برعکس. این باید به دولت ( دول ) تفهیم شود که دوران آمریت آنان تمام شده... واین مهم را آنارشیستها وظیفه خود میدانند.
از آنجا که میخواهیم بحث در مورد مفهوم دولت را ادامه دهیم ، بهتر است کلامی کوتاه هم در مورد رژم موجود در ایران سخن برانیم. دولت اسلامی از درون تفکر حکومت ولایت فقیه پا به عرصه وجود گذاشته است. قدرت وجودی آن تنفیذ از ولایت فقیه است. اقتدار مطلق ولی فقیه بر قوای سه گانه (قوه مقننه . قوه مجریه .قوه قضائیه) نیز اعمال میشود. دولت جمهوری اسلامی ( ریاست جمهوری و هیئت وزیران ) و مجلس اسلامی... یعنی این تشکل های منسجم ، تنها جهت اجرای اوامر و منویات ولایت فقیه - که تمامی جریانات و تصمیمات مهم و کالان در ید قدرت وی است – بوجود آمده اند. ازمهندسی سیاسی ( در تمامی زمینه ها !) کشورکه ناشی از اقتدار مطلق با وسعت بیکران ولایت فقیه است تا " استیفای حقوق" شهروندان و حفظ امنیت جامعه را در بر میگیرد!
فلسفه وجودی دولت اسلامی که بعد از انقلاب متولد شد. با نیت اجرا ومدیریت اوامر ولایت فقیه شکل گرفت. یعنی موردی که اپوزیسیون دیروز و امروز بدین امر مهم توجه نکرد. به جمهوری جوان رای داده شد تا اوامرولایت فقیه اجرا شود. نه آنکه خاستگاه های مردم به حقیقت بپیوندند. مردم و بخش مهمی از اپوزیسیون فکر (میکردند) میکنند که با تغییر کابینه و ریاست جمهوری بوسیله اهرم انتخابات هر چهار سال یکباردر کشور، تغییرات اساسی صورت خواهد پذیرفت و نتایج آن لااقل در 35 ساله گذشته اظهرمن المشس است!
از آنجا که اصل امت و امامت ( ناشی از عدل الهی است!) در مملکت جاری است. لذا امام ( ولایت فقیه ) که تنها دارای "اصالت است" حکم میراند و امت در اطاعت از اوامر " غیر قابل تغییر " تعریف شده است. بزبان دیگر دولت و امت ( با تشخیص ولایت ) در قلمرو حکومت ولایت فقیه چنین تعریف و تداعی میشود: امت ( مردم ) در فرمانبرداری و دولت در خدمتگزاری به نظام ولائی است! همانطوری که میدانیم ، ولایت فقیه از نظر حقوقی پاسخگوی هیچ نهاد انتخابی و انتصابی نیست.
تعیین زمانی مشخص جهت پیدایش دولت در تاریخ آسان نیست و از آنجا که این مفهوم تا امروز در حالت تغییر وتکامل بوده ، نمی توان زمان و مکان معینی برای آن ذکر کرد. دولت شهر های قبل از میلاد در یونان ، ایران ، چین ، مصر ...نمونه هائی از آن است که برای مناطقی - دولت - منشا الهی داشته است. مورد پیدایش دولت را به تاریخنگاران می سپاریم. و تنها فلسفه وجودی دولت ( این عنصر غیر طبیعی ) را ادامه میدهیم.
اصل تحدید دولت در حوزه خصوصی و اقتصاد توسط بنیان گذاران کلاسیک لیبرالیسم مانند جان لاک ، هابز...تاکید شده است... لیبرالیسم ؛ نظریه ارسطو دال بر " طبیعی بودن دولت" را نقد کردند، نه نفی ! تقریبا از عصر افلاطون تا (( تجدید علم و فرهنگ...)) رنسانس بحث جامعه و دولت دائما تکرار شده و نظریه های جدیدی در این موارد ابراز شده است. از آنجا که تعدادی ازنظریه پرداران بر این باورند که علم در جستجوی حقیقت است، نه فلسفه...! موضوع تعریف جامع از مفهوم دولت و جامعه تا قرن حاضر بصورت انتزاعی ادامه یافته است.به تعدادی از استدلالات در این رابطه توجه میکنیم: گفته میشود : "...در تمامی جماعات فرقی نمی کند کوچک یا بزرگ ، مذهبی و غیر مذهبی ، سیاسی ویا غیر سیاسی ، ورزشی و یا غیر ورزشی...جایگاه فرمانبران و فرماندهان مشخص است. با یک چنین عقیده ای امتیاز ویژه ای برای فرماندهان قائل میشوند که ماشین دولت را به حرکت درآورند... گفته میشود : " ...وجود دولت جهت ایجاد همآهنگی در جامعه است...میثاقی اجتماعی وجود دولت را لازم میدانند. نتایج اجتماعی وجود دولت را لازم میدانند... شیوه تولید، در پیدایش دولت موثر است...اشتراکات قومی و فرهنگی در ساختار دولتها موثر بوده است.... تأمين عدالت، تأمين امنيت و آسايش، عمران و آبادی ، اجرای قوانين عقل و دين... توقعات ما از دولت محسوب میشود... ! "
برای ارزیابی دولت و نقش آن در تاریخ لازم نیست به گذشته های دور سفر کنیم. بحث را از زمان دورکهایم (.David Émile Durkheim1919- 1858 جامعه و مردم شناس) متفکر فرانسوی (مبتکر تدریس علم جامعه شناسی در دانشگاه ها...) ادامه میدهیم. به نظر وی آغاز بشریت تمایز بین فرمانبر و فرمانروا نبوده است. تمام افراد فرمانبر بودند بدون آنکه فرمانروائی وجود داشته باشد. نقش فرمانروا بعد ها برجسته میشود که شهرنشینی وسعت میابد. البته این نظریه برای بعضی از جامعه شناسان مورد تردید است... ناگفته نماند درتحقیقات جدید ( بعد از جنگ جهانی دوم) در احوال جماعات اولیه همواره نشانه های قدرت های فردی قابل رویت است. قدرت این افراد لزوما در ساختار دولت نیست بلکه در مساجد و کلیسا ها ، خانواده کوچک و بزرگ ... بیشترقابل رویت است.
" دولت مقوله عامی است که زندگی مردم را می بلعد.
یک قبرستان بی حد و حصری است که در آن
تمامی نیروهای حیاتی کشور ؛ با طبعی بلند و
محترمانه خود را قربانی آن می کنند "
- باکونین-
وارد شد ن در مفاهیم دولت و حکومت و تمایز نظرات متفکران دراین رابطه ؛ نظر ما نیست. بحث ما بیشتر در دایره دولت بعنوان مرجع قدرت متمرکز و کارکرد آن در جامعه است. تریدی نیست که افکار متفکران قرون گذشته ( خصوصا نظریه های گوناگون در رابطه با مفاهیم دولت و حکومت ) زائیده وقایع و رویدادهای دوران حیات خویش بوده است . بحث مورد نظر ما از دوره ای است که دولت به مفهوم عام و وسیع کلمه عبارت از تشکلی ویژه که نقش فرمانروا و فرمانبررا در جامعه تعیین می کند. یعنی اینکه قوانین اساسی ظاهر میشوند و طبق این قوانین و میثا ق ها ، جایگاه رهبری و رهرو را مشخص می کنند.سیستم انتخابات حق انتخاب را برای شهروند مشخص می کند و در بعضی از کشورهای جهان امروز انتصابات در شرایط خاص اجرا میشود. اینها نتیجه آثار و افکار متفکران در گذشته است که در روند چندین قرن و پشت سرگذاشتن ده ها (شاید صد ها) جنگ و فتح ، تسخیر ، انقلاب و شورش.. کشور و جهان گشائی... بشر امروز ( تعدادی از دول) تحت عنوان دموکراسی بدان رسیده است.
ویلیام گادوین *(1826- 1756William Godwin ) با اثر خود به نام « درباره عدالت سیاسی و تاثیر آن در اخلاق و نیکبختی » ونیکلا دو کندرسه * (1743-1794 Condorcet) با کتابش به نام « طرح فهرستی از ترقیات روح بشر» مبدا عقاید قرن هیجده و نوزدهم در مورد سوسیالیسم و آنارشیسم* است. مقام سیاسی – علمی این دو متفکر به حدی است که تالیفات این دو متفکر را « وصیت نامه » اجتماعی قرن هیجدهم میدانند. گادوین از اقتصاددانان عصر خویش و فیزیوکراتها آنجا که مربوط به دولت و جایگاهش در جامعه است، سخنی به میان نیآورده است. دلائل آن روشن است چون گادوین آن اصل تساوی و برابری - که باید دولت ذهنی آنان بر قرار سازند - را نمی پذیرفت.
کندرسه بنا بر تجربه شخصی و مشاهده خشونت انقلاب فرانسه ( که بعدا از ترس تیغ صیقل خورده گیوتین در زندان خودکشی کرد) و تشکیل دولت انقلابی به این نتیجه ( خوشبینانه) رسیده بود که دولت باید در رابطه با مردم تجدید نظر کند و اصل تساوی را برقرار سازد . متاسفانه او مانند سوسیالیستهای عصر خویش خواهان مداخله دولت در اقتصاد بود. پیشنهادات اقتصادی جهت بهبود بخشیدن وضع طبقات فقیر ، در مورد بیمه های اجتماعی او را بیشتر به سوسیالیستها نزدیک میکرد.
" ...هیچ رسم و قاعده ای فقط به سبب اینکه در گذشته
مورد قبول بوده ، مشروعیت ندارد و مادامی که بقای
این رسوم با عدالت تطبیق نکند؛ باید نابود شود... " .گادوین
مبدا و منشا نظرات کندرسه و گادوین با یکدیگر متفاوت هستند. اما هر دو « ترقی و تکامل فکر انسانی را بی حد و مرز میدانند که پایانی ندارد». دیگر آنکه « ترقیات پیرامون برابری نتیجه غائی اختالافات طبقاتی در دنیا خواهد بود» . ایمان راسخ گادوین و کندرسه به ترقی و پیشرفت ، حس خوش بینی به امورات جهان را جان دیگر بخشیدند. گدوین در کتاب « عدالت سیاسی ...» از جان لاک (John Locke1632- 1704) فیلسوف انگلیسی. متفکران لیبرالیسم کلاسیک.، دیوید هارتلی (David Hartley1705-1757) فیلسوف و روانشناس انگلیسی..* و دیوم هیوم (1776 -1711 David Hume) فیلسوف انگلیسی که بسیاری از متفکران اروپا را از خواب تعصب خشک ( مذهبی و غیر مذهبی) بیدار کرد - امانوئل کانت ( فیلسوف آلمانی ) نمونه ای از این متفکران بود - صاحب نظران بسیاری از دانش هیوم خصوصا درفلسفه بهره برده اند.
ویلیام گادوین تمامی مصائب بشر را از طرز حکومت و سیاست دولتها متصور است.گادوین احتیاجی نیست که خود را آنارشیست بنامد... وی از اولین فلاسفه ای بود که رنج بشری را ناشی از آتوریته دولت میداند و این مهم را نه تنها در علم اقتصاد بلکه دراخلاق میداند و راه حل را در تغییر کلی اخلاق و رفتار افراد میداند. بعد از اخلاق به حکومت و نوع حکومت داری نظر می افکند ودر آخر به اصل مالکیت می پردازد که انتقادی اساسی بدان دارد. به نظر وی " هیچ رسم و قاعده ای فقط به سبب اینکه در گذشته مورد قبول بوده ، مشروعیت ندارد و مادامی که بقای این رسوم با عدالت تطبیق نکند؛ باید نابود شود " .
آدام اسمیت و فیزیوکرات ها به استقرار آزادی اقتصادی می اندیشیدند و دولت ( ها ) را از وارد شدن به حوزه اقتصاد و دخالت در آن ؛ منع میکردند. برای فیزیوکراتها مالکیت مشروع ( خصوصا مالکیت بر ملک) را برای بشریت لازم میدانستند.برای آنان انواع مالکیت اعم از منقول و غیر منقول محترم شمرده میشد. در مورد ویلیام گادوین در مبحث آنارشیسم بیشتر صحبت خواهیم کرد.
چنانکه میدانیم باسرک کشیدن به دنیای اندیشه سیاسی مطمئنا با مفاهیم دولت و حکومت برخورد خواهیم داشت. گرچه بازنگری این دو مفهوم در فرهنگ سیاسی کشور ما دقیق بررسی نشده است .ما نیز از آن میگذریم. دلائل آن نخست مطرح نبودن تفاوت این دومفهوم مورد بحث ما است و نه نگرشی فلسفی بدان داریم که خود را ملزم به تعریف این دو مفهوم سازیم. کاربرد و کارکرد دولت بعنوان ماشینی غول پیکر حاضر و ناظرکه تمامی نیرو ، استعداد و قوه خلاقه مردم را میگیرد تا قادر به ادامه حیاتش باشد؛ مورد نظر است.
این ادعا که وجود دولت مترادف با رفاه و آسایش است، از خصوصیات صاحب نظرانی است که یا خود را پشت سر دولت مخفی ( مانند کاست ها که در موردش صحبت خواهیم کرد) می کنند و چشم بر واقعیت می بندند و یا در سایه آن به آرامش خیال خویش میرسند. در مورد اینکه چه کسانی درضرورت وجود این ماشین غول پیکر تردید دارند؟"... گفته میشود آنانی که از زندگی بدون وجود دولت تصویری تیره و تار (منظور آنارشیستها است) دارند! تعداد معدودی هستند که خواب از (منظور آنارشیستها است) چشمان دولت ربوده اند و " ...دولتها باید با تبلیغات وسیع از بسط و گسترش تفکرآنان جلوگیری کنند.آنان معتقدند جامعه بشری باید دولت و حکومت داشته باشد... چه صالح وچه ناصالح! آنان بر این تصورند مفهوم دولت بغرنج و پیچیده است ، مطالعه در این مورد در اندیشه سیاسی نیز مشکل خواهد بود..." . صاحبان این نظریه ( در ایران ) همان کسانی بودند که میخواستند هرچه زودتر ثمره انقلاب را بچینند و در سبد خویش قراد دهند ...و در جستجوی یک قدرت خارق العاده و دیکتاتور می گشتند... خمینی این نیاز را برای آنان فراهم کرد!
دولت پرستان میکوشند دولت را به جامعه متصل سازند و بزبان دیگر دولت را عضوی از جامعه مدنی سازند... ناچارا برای آن شناسنامه ای تهیه کردند که هویتش مشخص و وجودش را طبیعی جلوه دهند. یکی از نمایندگان فکری دولت پرستان هگل آلمانی است که معتقد است : رشد و زیستن در درون دولت ها جزئی از پویش تکاملی روح است و بدینوسیله وجود نحس دولت را مقدس می انگارد!
برای فلسفه سیاسی مذاهب ، دولت واسط میان اراده الهی و اراده مردم است که نقش مساجد و کلیسا و کنیسه ها... در تاریخ متبلور میشود. از حاکمان حکیم نیز میگذریم و نقش خاصی به انسان در قرون وسطی داده نمیشود و تا قرن هیجدهم و عصر روشنگری و انقلاب صنعتی ، متفکران آنارشیست را از خواب بیدار کرد. برای اولین بار است که متفکران آنارشیست از گادوین تا اشتیرنروباکونین از انسان و آزادی صحبت میکنند و نقش فرد در جامعه را روشنتر از تمامی مکاتب آنروز ( و امروز )، آشکارتر بیان میدارند. برای اولین بار در تاریخ اشتیرنر* از « من و منیت » سخن میراند.گرچه حملات بسیاری را به جان میخرد( یکی از این حمله کنندگان به وی ؛ کارل مارکس است که در مورد فرد و اختیارش چیزی نمی فهمید) اما همین من و منیت مورد نظر وی ،الهام بخش بسیاری از هنرمندان و ادیبان جهان شد.
زمانیکه به قوه ابتکار ، رویا ومخیله رجوع نشود.... پناه به دولت متمرکز جهت بسط عدالت اجتماعی عادی جلوه می کند! از آنجا که انسان ها به دولت وابستگی شدید پیدا کرده اند، مطالبات و انتظارات اجتماعی خویش را تنها از دولت متوقع هستند.طبیعی است فرآیند شکل گیری این مطالبات با زمان تغییر می کند.اما در کل تحقق مطالبات اجتماعی شهروند در وجود دولت تعبیه شده است. هنگام بروز بحران و آسیب های اجتماعی این مطالبات بیشتر میشود تا جائی که فرد خویشتن خویش را به دولت میفروشد و جهت نیل به اهداف کوتاه و بلند مدت دولت ، اگر ضروری شد زره رزم می پوشد.
حال می پردازیم که این انتظارات چیست؟ شهروند چرا برآوردمطالبات خویش را در وجود دولت می بیند!؟ طبیعی است بخشی از آن مربوط به اطلاعاتی میشود که از طریق مطبوعات دریافت می کند و مقیاس میکند. بخشی از آن فرهنگی و عادت و سنت است.اعم آن اما مربوط به اقتصاد میشود که توقعات به دولت یعنی " انتظار از پدر متمول ( دولت ) " است که صدر مطالبات و انتظارات شهروند میباشد.طبیعی است در کشورهائی که جامعه مدنی امکان خودنمائی ندارد ، توقعات شهروندان از دولت بیشتر است.
در تعدادی از کشور ها که مسئله نهادهای مدنی راپشت سرگذاشتند و این نهاد ها پاسخگوی تعدادی از مطالبات شهروندان هستند؛ نقش دولت برجسته نیست! اما در اکثر کشور ها که همزمان با سایر کشورهای توسعه یافته، ماشین توسعه آنان به سختی حرکت می کند،مشکل باقی میماند و " دولت سخاوتمند" مجبور است به پاره ای از این مطلبات پاسخ دهد. پاسخ به این دور و تسلسل ، ارتقای فرهنگی در بخش طبقه متوسط وپایان دوران تصدی گری دولت و رشد نهادهای مستقل و آزاد است که میتواند بخشی از این انتظارات و مطالبات را به تدریج پاسخگو باشد.
در جامعه ما طبقه متوسط در حال رشد است. طبقه کارگر به آن شکل کلاسیک و مطرح در کشورهای صنعتی دنیا وجود ندارد. قشرسرمایه دار(!) نیز جایش را به رانت خواران و تجار و واردگنندگان کالا داده است که در امر تولید ، پژوهش و... دخالتی ندارند. بنابراین طبقه متوسط میتواند نقش موتور جامعه را بازی کند که اگربه ارتقای فرهنگی نائل آید... دست به تشکیل نهادهای مختلف مستقل و آگاه خواهد زد.با فرافکنی نمیشود جامعه را به توسعه تشویق کرد. دولتها معمولا میکوشند حاشیه امنی برای خویش بوجود آورند و این حاشیه امر در گرو وابستگی هر چه شدیدتر شهروندان ( ناشی از فقر و تنگدستی ، ناتوانی و...!) به دولت است. در یک چنین حالتی دولت خود را از پاسخگوئی برحذر داشته و آن نیروی وابسته به خویش رامانند سربازان و محافظان خویش به میدان مبارزه بسیج می کند!
نتیجه این وابستگی هرچه بیشتر شهروندان جز سرخوردگی چیز دیگری نیست. منابع ارزی صرف هزینه های وحشتناک امنیتی – تسلیحاتی ، در داخل و خارج میشود. رشد جیره خواران به دولت رو به افزایش میرود. بخش بورکراتیک وتکنوکرات دولت به رشوه خواری عادت می کنند. و باند های مختلف رانت خواران در تکاپوی دریافت منفعت بیشتر روزشماری می کنند...خلاف نظر مارکس که میگوید این انسان ها هستند که خود و زندگی خود را میسازند، این دولت است ، آدمیان را آنطوری که خود صلاح میداند، میسازد!
مخالفان دولتهای موجود خصوصا چپ های پیرو مارکس از دولت لویاتان (Leviathan) یعنی همان هیولای معروف تامس هابز (Thomas Hobbes ) نام میبرند و برای آزادی بشر از شر این موجود ، خواستار ازبین بردن این هیولا میباشند اما متاسفانه به جای این هیولا ، هیولائی دیگربنام دیکتاتوری پرولتاریا ( که بسیار خطرناکتر از لویاتان هابز است) میگذارند که در واقع رفع مصیبت نیست بلکه ظهور دوباره مصائب است. ذوب شدن دولت در تاریخی نامشخص آدرسی است غلط. دولت هرگز خود را محو نخواهد کرد. دولتی جانشین دولتی دیگر مشکلی است افزون بر مشکلات. بلشویکها دقیقا به ما نشان دادند که چگونه میشود با ادعاهای خویش و ملهم ازافکار پیامران خویش (مارکس و انگلس ) مردم را به آدرس غلط رهنمود کنند!
انگلس مداح و یار دبستانی کارل مارکس مدعی است : " ...تشکیل دولت برای وجود و بقای نوع بشر ضروری نبود بلکه منشاء و اساس پیدایش آن به دلیل وجود تفاوت موقعیت اقتصادی افراد در جامعه می باشد. انگلس مدعی است که در طول تاریخ همواره اغنیا و طبقات مسلطه جامعه با تاسیس دولت و تهیه قوای مادی خواسته اند اموال خود را در مقابل فقرا حفظ نمایند. بنابراین در صورتی که تفاوت مالی موجود در جامعه کنونی از بین برود و افراد بشر از لحاظ مادی کاملا مساوی و یکسان گردند سازمان کنونی دولت به خودی خود منقرض شده واتحادیه های صنفی مستقل جانشین آن خواهند گردید...". البته حضرات ( مارکس ، انگلس و بعد ها لنین ...) تا رسیدن به زوال دولت ، تز دیکتاتوری پرولتاریا را به " جامعه بشری " اهدا می کنند که با تسخیر قدرت سیاسی و پایان بخشیدن به جامعه طبقاتی و نابودی دولت، دروازه های بهشت را بر روی شهروندان (خصوصا کارگران!) میگشایند...! نا گفته نماند مارکس تمامی نظریات سوسیالیستی غیر از خود را " تخیلی " می انگاشت! در صورتی که در مورد دولت و نقش آن در تاریخ ، خود اسیر خیالات میشود.
مارکس ( درعصر خویش ) چنان محو موهومات خویش شده بود که از تغییر و تحولات فرهنگی - اجتماعی در اطرافش ؛ غافل ماند. از جامعه شناسی و روانشناسی دور ماند و رشد طبقه متوسط را نادیده ( در تجزیه و تحلیل خویش ) گرفت. طبقاتی کردن جامعه به دارا و ندار ؛ او را از رشد فکری باز داشته بود. انگلس و بعدا لنین با زیرکی متوجه این کمبود شدند. آنجا که با واقعیت دولت که قرار بود ( طبق تئوری های وی ) زوال یابد و به مرور از بین رود... در روسیه روستائی ظهوری دوباره ( با قدرتی بیشتر از رژیم استبدادی تزاریسم) یافت! و عملا تکلیف زوال و یا منقرض شدن دولت این نهاد غیرطبیعی و وجودش بی جواب ماند. و این مورد مهم را دقیقا متفکرین کلاسیک آنارشیسم ( پرودون ، باکونین ...) هم عصر مارکس میدانستند: دولت نهادی نیست که پای کارنامه انقراض خویش مهر تائید زند. این بازی خطرناکی بود برای گمراه کردن زحمتکشان.
البته ناگفته نماند که این مشکل تنها در نظریات مارکسیسم و لنینیسم نیست... به طور کل تمامی نظریه هائی که راه انتقاد را برخود ( این شامل مذهبیون نیز میباشد) سد کرده اند. دروازه های مشکلات را بر روی خویش باز گذاشته اند... مارکس وانگلس تحت فشار شدید آنارشیستها علیه تز دیکتاتوری پرولتاریا... ( از همان ابتدای تشکیل انترناسیونال اول ) با عاریت گرفتن از نظریه لوئیس مورگان *زوال دولت را پذیرفتند . لنین ( در کتاب دولت و انقلاب ) نیز مانند مرشدان خویش ( مارکس و انگلس ) زوال دولت را ( خلاف خواست قلبی ) در تئوری پذیرفت. اما با تسخیر دولت در انقلاب اکتبر 1917 زوال دولت تبدیل به ظهور هیولائی دیگربه نام دیکتاتوری پرولتاریا ( مانند لویاتان ) به رهبری حزب کمونیست شد که جامعه روسیه را در سیطره حکومت وحشت و ترور به رهبری لنین ( بعدها توسط فرزند خلفش استالین... جرم و جنایت به اوج خود رسید) در آورد. این مهم نشان داد که چگونه مارکسیستها خلاف تئوری های " من درآوردی " خویش ، جامعه زحمتکشان را خصوصا و روشنفکران شیفته و شیدا را به آدرس غلط روانه کردند.
روسو در قرن هیجدهم ( Jean-Jacques Rousseau1778-1712 ) معتقد بود : " نظام آموزشی دولتی ، عامل گمراهی انسان است...خوبی و بدی انسان مربوط به تجربیاتش از جامعه است ..." در جائی که تاکید می کند :" نقش جامعه و دولت در گرایش انسان به تبهکاری نقش اصلی و تعیین کننده است..." این مورد به بحث ما بسیار نزدیک تر است. تجربیات متفکرین کلاسیک آنارشیست خیلی دقیق تر و ساده تر از دیگر سوسیالیستهای دولتی ، ذات دولت این شر موجود را ارزیابی و بررسی کردند. زمانیکه آنان مستقیما خواستار رفع شر شدند و طبیعتا با بروز این عقیده ،مخالفان خویش را خواب زده کردند... بخوبی میدانستند که دولت یا لویاتان هابز( غول ) در هر دوره نسبت به گرایشات گوناگون بشردر جامعه، او نیزتغییر شکل میدهد. گاهی دیکتاتوری ، گاهی لیبرال ، گاهی مذهبی ، گاهی غیر مذهبی. گاهی نظامی ... گاهی غیر نظامی ...عمل می کند که در نهایت جایگاهش مقدس شمرده میشود و هاله ای از تقدس برخود می پیچد که هرگونه انتقاد را توهین و سزاوار مجازات میداند.
جان لاک (John Locke) از متفکران لیبرالیسم کلاسیک قرن هفدهم . برای انسان مقام خاصی قائل است که با خوشبینی نسبت به فطرت بشری معتقد بود که انسان اگر دولتی هم بوجود نمی آمد می توانست به حیات خویش ادامه دهد.در این مورد جان لاک به متفکران کلاسیک آنارشیست نزدیک میشود. اما آنجا که برای مقابله با جمعیت کوچک متجاوز نسخه وجود دولت را می پیچد. با آنارشیسم زاویه پیدا می کند. با آنکه لاک دولت را شرو نامطلوب و یا به قول هابس غول عظیم الجثه ( که مردم هیچکونه حقی در برابر او ندارند جز اطاعت!) میداند اما از دولت حداقلی مسئول نام میبرد که وجودش ناگزیز است!
از نظر آنارشیستهای کلاسیک نهادهای انسانی و طبیعت بشری رامبنای عقاید خویش میدانستند. اعتقاد داشتند که اصول کلی آزادی در جامعه عاری از دولت ، اصل دیگری از آن استنتاج نمی گردد. دولت از نظر آنان طبیعی ( برخلاف نظریه ارسطو) نیست. بلکه از مصنوعات و حس خباثت بشراست. حتی زمانی که از عدالت صحبت میشود... نظریه گادوین در این باب با هم عصران خویش خصوصا آدام اسمیت (Adam Smith) و فیزیوکراتها (Physiocrates ) زاویه دارد. اسمیت ( خوشبینانه ) عدالت را عدم دخالت دولت در کار های مردم میدانست... در جائی که آنارشیستها مشکل اصلی را در وجود دولت میدانستند. آنارشیستها معتقدند: نهاد دولت نه میخواهد و نه میتواند در امور مردم دخالت نداشته باشد. با اندکی درایت و انکشاف در بوجود آمدن دو دولت برآمده از انقلاب قرن گذشته - بلشویکها در روسیه و اسلامیستها در ایران – میتوان بخوبی ماهییت دولت را لمس کرد.
معتقدین به اصالت فرد (individualism) - که آنارشیستها را نیز دربر میگیرد- در قرن 17 و 18 کوشش کردند که این مفهوم ( دولت ) را از لانه تنگ و تاریک روحانیت در آورند و از آن تعریف جدیدی شد که با مفاهیم کلیسائی ( خصوصا مسیحی ) متضاد بود. آنان تا جائی پیش رفتند که برای حکمرانان نیز تکالیف خاصی مقرر داشتند. مخالفان مکتب اصالت فرد آنانی بودند و هستند که درصدد ابتکار و کشف طروقی هستند که آزادی فرد و اختیارش را تحت عنوان " طرفداری از انسان وحشی " محدود سازند.... و در این پروسه مفهوم عدالت را به میان می آورند. حالت طبیعی از نظر معتقدین به اصالت فرد، عصری است که مردم بدون زمامداران و قوانین میزیسته اند و هیچکس امتیازی بر دیگری نداشته است.
به عقیده گادوین* (William Godwin)عدالت فقط احتراز از ارتکاب بعضی اعمال نیست و کسی که به دیگران آسیبی نمی رساند یا در امری مداخله نمی کند عادل نیست! به نظر وی تامین حداکثر رفاه و آسایش جامعه عادلانه است. به نظر وی خصلت نوع دوستی لازمه طبیعت انسان است.وی معتقد است که سرشت انسان فقط مشتمل بر حس خودخواهی ندانسته و عواطف و همدردی با دیگران را نیز از خصائص انسانیت میشمارد. میگوید: اگرعدالت توسط همنوعان از قوه به فعل تبدل نشود؛ جز یاوه گوئی و گزاف چیزدیگری نیست .
گادوین مینویسد: " تاکنون هیچ عاملی در تنزل فضیلت و کاهش قدرت نوع انسان به اندازه این فکر موثر نبوده است که چون ما حقی داریم، چنانکه برخی گفته اند، میتوانیم با آن هر چه میخواهیم بکنیم، در حقیقت هیچ چیز به ما تعلق ندارد و جمله هنرهای ما نیز باید به نفع جامعه بکار برده شود".
در مورد دولت ادامه میدهد: " لزوم اعمال جبر و زور برای آن که اشخاص به وظایف اجتماهی خویش رفتار کنند فقط زاده اشتباهات و گناه های معدودی است. جامعه و دولت در موضوع متفاوتند و مبدا پیدایش آنها نیزمختلف است. جامعه را احتیاجات بشری بوجود میآورد، تاسیس دولت را رذالت و بدخواهی ما ایجاب می کند...در هر جامعه اگر بهترین دولت ها حکمفرمائی کنند ، آن دولت جز شرلازم ؛ چیز دیگری نیست"...
نظریه وی در مورد دولت و حکومت در مواردی به نظریات روسو نزدیک است و خود وی در نوشته هایش اذعان دارد. او نیز مانند روسو با صراحت معایب اخلاقی و مصائب مادی نوع بشر را نتیجه مستقیم نقائص طرز حکومت و شیوه سیاست دول دانسته : معتقد است که از وجود دولت هیچگاه نفعی عاید جامعه نمیشود ولو اینکه تغییرات و اصلاحات اساسی نیز در ماهیت ، نوع و حیطه قدرت و اعمال آن نیز وارد شود.... البته گادوین در ارزیابی و بررسی بیشتر در زمینه دولت ، به نتایج دیگری میرسد که با روسو فاصله میگیرد.
در رابطه با ارتقای فرهنگی افراد در جامعه مینویسد: " هرقدر جامعه پیش رود اثر جنایات و خبط های دول و حکومت ها کمتر محسوس میگردد. چون این جنایات و خبط ها لازمه طبیعت بشری نیست. پس هر قدر افراد رو به کمال روند از اختلافات مادی و حقوقی بین آنان کاسته میشود...". ادامه میدهد : "... مهمترین وثیقه استقرار اصل برابری میان افراد همانا علم و دانش است که حقایق را از تنگنای جهل بیرون کشیده و به ما نشان میدهد.یکی از این علوم ، سیاست است...".
گادوین معتقد بود علوم سیاسی ( با توجه به زمان زیست وی) اکنون در دوران طفولیت است که به پیشرفت و رشد خویش ادامه خواهد داد. بطور خلاصه عقایدش را در چهار بخش میتوان طبقه بندی کرد. نخست : میکوشد به ما مدلل کند که سیاست هم علمی است مانند سایر علوم... دوم : معتقد بود رسوم و قواعد اجتماعی باید متوجه یک منظور و آن استقرار مساوات بین مردم و این مقصود باعلم... بدست خواهد . سوم : پیشرفت معنوی جامعه در صورتی میسر و به حقیقت می پیوندد که شعور فردی رشد و به وسیله آموزش جهت خدمت به همنوع و تشکیل جامعه مطلوب؛ افراد را آماده کند...چهار: فرد باید روحا مستقل تربیت شود و هر وقت این استقلال فکری و معنوی بدست آید، نظام اجتماعی قوام و دوام خواهد یافت...فردگرائی (individualism) و انسان گرائی (Humanism) گادوین تا جائی بود که حتی منتقدانش را به تعجب برانگیخته است .میگفت : پیروی از فرد و دوستی غایت بشر است... تکامل اخلاقی ما منوط به تکامل و توسعه فهم و درایت ما است.
جیمز بنار (James Bonar) مفسر و منتقد آثار گادوین مینویسد:..." واقعا گادوین گوی آرمان پرستی (Idealisme) و بلند پروازی را از افلاطون نیز ربوده و به درستی گمان می کند که ممکن است جامعه بشری را تبدیل به انجمن فیلسوفان نمود. جای تریدی نیست که اندیشه او از افکار افلاطون هم عالی تر است ولی افسوس که هرچه افکار و آرای حکیمان بزرگتر میشود. امکان بکار بستن آنها کمتر میشود...".
زیست شناسی دولت به معنای سرچشمه قدرت متراکم در کشورهای مختلف در روندی که از نظر تاریخی پیموده اند، متفاوت است. در تعدادی از کشورها قدرت دولت از قوانین اساسی مندرج خویش نشات میگیرد . در تعداد دیگر استبداد دولت و حکومت با بی توجه ای به قوانین نوشته خود، آنچنان که خود می پسندند، امورات جامعه را عموما با خشونت و فشارمدیریت و اجرا می کنند. اما دول با تمامی اختلافات بایکدیگر در اعمال قدرت سهیم هستند و حرف آخر را میزنند.
تمایلات انسان برخلاف حیوانات حدی نمیشناسد.تمایل انسان به قدرت از همه امیال وی نیرومندتر است. این سودجوئی ( مال اندوزی ) بطور اخص نیست که آدمیان را تمایل به قدرت می کند. اقتصاد دانان منجلمه کارل مارکس کاملا اشتباه کردند که سودجوئی اقتصادی در علوم اجتماعی را انگیزه اساسی انسان به شمارآوردند.انسان صرف نظر ازپرستش مادیات ، تمایل بی حد و حصری به شکوه و عظمت (جاه وجلال،شوکت،حشمت، زرق و برق ، مهابت وهیبت...! ) دارد. یک نخست وزیر گرچه قدرت سیاسی را در دست دارد. اما تمایلش به پادشاه و زرق و برق اواست! طبیعی است که تمایل به قدرت در انسان ها متفاوت است. انسان های ضعیف و بی هویت که از بد حادثه مبتلا به ایدئولوژی نیزهستند، عشق و تمایل به قدرت را در رهبران و تسلیم شدن به آنان میدانند. چون پیروزی رهبران و متفکران را پیروزی خود می پندارند!
اقتدارعجین شده دردستگاه دولت بر افراد جامعه نامحدود است. تعدادی از این این اقتدار مربوط به مفاد قانون اساسی آنان است . تعدادی مرحله ای و طبق نظرات و تصمیم گیری شخصی رهبران است که قضات آنان را " قانونی " جلوه میدهند!برای مثال اکثر اعدام های سیاسی که در جهان خصوصا در کشورهای استبدادی صورت می پذیرد، نشات از تصمیم رهبران است.آنان حتی قوانین خود را (جهت دفاع از نظام و...!) دور میزنند و بیشتر تحت عنوان امنیت ملی... است. ما در کشور خودمان با این تصمیم گیری ها به حد وفور روبرو و تجربه کسب کردیم!
آمریت دولتها معمولا تا زمانیکه سازمان ها و تشکل های منسجم سیاسی حضور ندارند...کمافی السابق با نیرنگ و خدنگ مدیریت و اجرا میشود.با تشکیل سازمان های سیاسی و برجسته شدن موجودیت آنان... دولت دچار مشکل میشود. یا باید این تشکل ها را به رسمیت بشناسد ودر اقتدارخود آنان راسهیم کند! یا اینکه آنان را ممنوع و یا حذف کند که (در دول مستبد) راه دوم را انتخاب میشود. تجربه نشان داده است که با ممنوع کردن یک جریان فکری و سازمانی راه انقلاب و ترور گشوده خواهد شد. در کشورهائی که دموکراسی را برای خویش برگزیدند. سازمان های سیاسی ( احزاب ، سازمان ها...) تهدیدی جدی برای دولتها نیستند (سازمان های سیاسی تا آنجا که قوانین اساسی به آنان اجازت میدهد و کلیت نظام را زیر علامت سئوال نبرند؛ قادرند فعالیت سیاسی داشته باشند) بلکه ( بر خلاف نظریه های رایج!) این سازمان های اقتصادی و مالی نظیربانکها ، واسطه ها، بیمه و بنگاه های مالی...! هستند که میکوشند مستقیما در اقتدار دولت سهیم باشند. بزبان دیگر این سازمان های مالی و کاست های گوناگون ؛ تصدی گری دولتها را بر نمی تابند.در این مورد اشاره ای دوباره بدان خواهیم کرد.
حکومت و اقتدار حزبی معمولا بعد از مرگ رهبری ، دچار تشنج ناشی از کمبود دیکتاتور جدید میشود. نمونه بلشویکها مثالی است تاریخی. بعد از مرگ لنین که در تمامی جهات حرف آخر را میزد و حزب دولتی شده مطیع اوامر وی بود. با مرگش و آغاز درگیری جانشینانش ؛ فرصت مناسب را برای حکومت انفرادی استالین فراهم آورد.کیش رهبر پرستی بلشویکها نتیجه اش بزدلی اعضای حزب بود که پی آمد آن ظهور استالین در مرکزقدرت های سیاسی - اجتماعی شد.
قرن نوزدهم ( در اروپا ) قرنی است آغشته به رقابت ! عقاید و افکار مختلف سیاسی – اجتماعی تحت تاثیر انقلاب فرانسه حتی به جانب هنر نیز رفتند. بزبان دیگر از هنر نیز توقع داشتند مواضع خویش را در جهت تائید انقلاب فرانسه بیان دارند. یکی از دلائلش موضع مخالفت شدید دولت و کلیسا از سال 1815 تا 1848با انقلاب فرانسه و جلوگیری از اشاعه آن در سراسر اروپا بود. این دو تشکل ( دولت و کلیسا ) در سراسر اروپا متحدا در مخالفت با اشاعه تفکرات انقلابی فرانسه بودند. دولت و کلیسا در اروپا و همچنین زمینداران بزرگ را که با روند انقلاب صنعتی ، نتواسته بودند همخوانی کنند نیز هم پیمان شدند. یعنی آنانی که در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم باعث تسریع روند برپائی جنگ بزرگ جهانی اول (1918-1914) شدند.
تجربه نشان داده است که دولت ها دو دشمن عمده دارند. انقلاب و یا شکست در جنگ. طبیعی است که مردان و زنان متشکل در دولت می کوشند برای احتراز از این خطر ها به هر وسیله ای دست زنند.دولت ها معمولا با دست خود براندازی خویش را تسریع می کنند. زمانی که دولت از عقیده خاصی طرفداری کند، طبیعی است مخالفان آرام نخواهند نشست... زمانیکه دولت صاحب ایدئولوژی میشود و در علم و اخلاق خود را " حافظ حقیقت " می پندارد ؛ دیر یا زود ناقوس مرگش بصدا در خواهد آمد.
در کشورهای موجود که پارلمان ها فعال اند، دائما اختیارات جدیدی به دولت اعطا میشود و بدین ترتیب دولت لاینقطع با مسائل جدیدی روبرو میشود که صور مختلف بخود گرفته و مفهوم دولت را غامض تر میسازد.قدرت دولت به وسعت اقتدارش است. اقتدار دولت چیزی نیست جز صاحب اختیار بودن زمامداران. زمامدران اشخاصی هستند که یا با رای مستقیم مردم ( بنا بر قانون اساسی ) انتخاب میشوند و یا رژیم سیاسی ( که دولت و کابینه تشکیل داده است) از طریق انقلاب ، فتح ، کودتا و...بر سر قدرت قرار گرفته اند . بزبان دیگر دولت با گرفتن قدرت سیاسی ، خویشتن خویش را استخدام می کند که زمامداری کند! در مواردی این دولتهای خودکامه و خود برگزیده ، جانشینی ( فرقی نمی کند جمهوری و یا سلطنتی باشند) نیز برای خویش تعیین می کنند!
دولت ها در مجموع دموکرات و غیر دموکرات ، سرمایه داری و غیر سرمایه داری ...در دامان خود اقشاری را پرورش میدهند که میتوان از آنان «کاست (caste) » نام برد. این کاست ها (مذهبی و غیر مذهبی ) معمولا در( در بخش اقتصادی و مالی ) نظام تولید دخل و تصرفی ندارند ، بلکه روی نرخ گذاری بر اجناس تاثیر مستقیم دارند . معمولا در کشورهائی که اقتصاد آزاد دارند و ممنوعیتی در برابر آنان ازجنبه تولید و تبادل کالا نیست، این کاست ها نرخ اجناس در بازار را تعیین می کنند. صاحبان سرمایه و تولیدکنندگان مستقیم با بازار روبرو نیستند بلکه با « کاست » واسطه روبرو هستند که در نرخ گذاری دخل و تصرف دارند. از آنجائی که تولید کننده در جستجوی تضمین فروش کالای خویش است. این کاست های موجود ضمانت خرید را برای مدت معین برای تولید کننده تضمین می کنند. و با این سوء سیاست و روش ، بازار را کنترل و سرمایه دار کوچک و کاسبکاران ( لااقل در اروپا و آمریکای شمالی درمرحله پایانی زندگی خود بسر میبرند) خرده را از میان برمیدارند.
در نظام های استبدادی ، کاست ها معمولا مستقیم با حکومت و دولت بهتر است گفته شود با زمامداران سروکار خواهند داشت. از این طریق رشوه و رانت خواری چه در سیاست و چه در نظام تولید انجام می پذیرد. همین کاست ها در بعضی از کشورها ، طبقه جدیدی بوجود می آورند که از نفوذ سیاسی - اجتماعی برخوردارند. در مواردی اتفاق می افتد که رژیم حاکم (... و یا افرادی از کابینه دولت ) را با کودتا وغیره... عوض می کنند.این کاستها مرتب بازتولید میشوند. کاست قدیم و جدید با دادن امتیاز به دیگری یا کاست جدیدی متولد میشود و یا مشترکا منافع را تقسیم می کنند. نمونه این رژیمهای کاست ، کشور هند است که با داشتن دموکراسی و انتخابات آزاد ، کاستها با داشتن یک درصد از جامعه کشور را از هرگونه تغییر و تحول ممانعت می کنند.
در دولت و حکومت های استبدادی کاستها چون از طرف زمامداران ( بخشی از آنان غیر مستقیم در درون کاست ها هستند) پشتیبانی میشوند، نزدیک شدن به آنان برای افراد جامعه آسان نیست. کاست ارتشیان ، بورکراسی ، مولفه های گوناگون مذهبی و...در دامان رژیم های سیاسی پرورش داده میشوند و مهارت کافی پیدا می کنند. یکی از آنها کاست قضات و وکلای مدافع هستند که مستقیما با قوانین سروکار دارند. مهارت و تجربه و پشتیبانی از مقامات بالای مملکت ، دادگاه ها و دادگستری را تحت نفوذ خویش دارند. آنان قادرند در هر شرایطی اگر لازم باشد قوانین را دور بزنند و به نفع آنانی که تشخیص میدهند، رای صادر کنند. تجربه تاریخی نشان داده است که درهر نقطه از کره ارض، که آدمیان دست به تشکیل دولت سیاسی زده اند، در کوتاه مدت کاست ها مانند قارچ سر از خاک بر می آورند و کل رژیم و زمامداران را وابسته به نیت و مقصد خود می کنند.
زمانیکه آنارشیستها با دولت متمرکز مشخصا از اواسط قرن 19 ذات دولت را شکافتند و با تمامی نیرو از خطرات ناشی از آن مردم را برحذر داشتند . تمامی مولفه های سیاسی از چپ تا راست و میانه علم دشمنی را با آنارشیسم برافراشتند. اکنون که شاهدیم که تمامی دولت های کره ارض با بحران جدی روبرو هستند، متاسفانه ( با چشم پوشی از واقعیت و تجربه تاریخی...) باز در جستجوی دولت خوب بوده و حدس میزنند که بهار خواهد آمد! بنابراین سخن از دولت خوب و یا دولت بد نیست. سخن از ذات دولت است که قوه ابتکار را از مخیله افراد ربوده است. نتیجه اش هم این است که افراد ، کشوری را بدون دولت حتی تصور هم نمی کنند . ناگفته نماند که این تفکر ازمراکز علمی یعنی دانشگاه ها...نشات میگیرد و هزاران دانشجو و استاد...آن (تحت عنوان واقعیت و حقیقت ) را موعظه می کنند.
طبیعی است نهال کجی که به نام دولت کاشته شده است. اکنون به درختی پیر و فرتوت تبدیل شده که تنها میشود آنرا سوزاند. چون کهن سال است آدمیان بدان معتاد شده اند. انسان ها همزمان خوشبختی و بدبختی خویش را در سایه این درخت فرسوده و پیر می بینند که نه جوانه ای میزند و نه گل و میوه ای میدهد. لذا برای ازبین بردن این درخت کهن و فرسوده ناچاریم گام به گام ، شاخه به شاخه آنرا هرس کنیم. اگر بخواهیم یکدفعه آنرا از ریشه درآوریم،مردم معتاد به دولت را با مشکل روبرو خواهیم ساخت. لذا ضروت دارد نخست نهال های کوچک ( نهادهای مدنی ، تشکل و سندیکا های مستقل و آزاد ...) را آماده کرد و به مرور آنرا جانشین این درخت کنهسال نمود.
*لوئیس هنری مورگان (1881-1818) Lewis Henry Morgan
مردم ، جامعه و باستان شناس آمریکائی . ترجمه اثر معروف وی « جامعه باستان » به فارسی توسط آقای ثلاثی صورت پذیرفته است. نظرات وی در مورد جوامع اولیه مرجعی است برای محققیقن.
Jean Jacques Rousseauژان ژاک روسو * یکی از تاثیر گذاران انقلاب فرانسه.
*William Godwin 1756-1826. ویلیام گادوین متفکر و فیلسوف انگلیسی
« تحقیق در باره عدالت سیاسی و تاثیر آن در اخلاق و نیکبختی » یکی از آثار مهم وی است.
Enquiry Concerning Political Justice and ist Influence on Moral and Happiness
* نیکلاس کندرسه فیلسوف و متفکر فرانسوی.
*Marie Jean Antoine Nicolas Caritat, Marquis de Condorcet 1743-1794
* ماکس اشتیرنر: Johann Kaspar Schmidtنام حقیقی وی است که بعد ها (Max Stirner). نامیده ومعروف شد. گویا پیشانی بزرگ و بلندی داشته است. وی فیلسوف و متفکرواز پایه گذاران آنارشیسم فردگرای آلمانی است. افکاراشتیرنردر مورد « فرد و اختیارش » خیلی ها را ( خصوصا کارل مارکس ) نگران و نا آرام کرد.
*سوسیالیسم و آنارشیسم. در مورد این مفاهیم در قسمت آخر صحبت خواهیم کرد.
قسمت سوم: آنارشیسم
" واقع بین باش ! غیر ممکن را بطلب ،
اغراق شروع اختراعات است "
شعار دیواری ماه مه پاریس 1968-
" ... حتما شنیده ای که آنارشیست ها بمب پرتاپ می کنند. آنان به زور ایمان دارند.آنارشی را بی نظمی و هرج ومرج تعریف کرده اند. هیچ جای شگفتی نیست که تو اینطور فکر میکنی ! نشریات ، کشیش ها و هر فردی در حکومت ، مدام این تفکر راموعظه کرده اند؛ اما اغلب آنان میدانند و دلیل دارند که از گفتن حقیقت به تو امتناع می کنند. اکنون تو باید این حقیقت را بدانی..." الکساندر برکمن*
سراسر بحث ما در مورد ایدئولوژی ، دولت و قسمت آخر آنارشیسم ما را فقط به نتایج عملکرد های این مفاهیم میرساند. گفته شد : « در قرن سیزدهم سه مرد حواس اروپا نشینان را بخود جلب کرده بود. امپراطور رم ، سلطان عثمانی ، پاپ رهبر کاتولیک های جهان. سلطان وامپراطورها از روی نقشه زمین ناپدید شدند... پاپ قدرت خویش را روز به روز از دست داد...*» منظور از تکرار این نقل قول بدین منظور است که گفته شود: حد نهائی قدرت دولت و ایدئولوژی در دنیای امروزملال آور شده است. دنیا بیش از آنکه انتظارش را داشته باشیم ، بخود شتاب گرفته ومی تازد. نه تبلیغات وسیع دولتی عملکرد مثبت دارد و نه شعارهای ایدئولوژی ( لااقل در اروپا و آمریکای شمالی) ثمر بخش است. ناگفته نماند که حوادث غیرمترقبه میتواند ایدئولوژی های خطرناک را دوباره فعال ومانند ققنوسی از خاکسترخویش بیدار کند و دنیا را به آتش جنگ و خونریزی کشند. اگر چه این موضوع برای آنارشیستها تازگی ندارد. چون آنارشیستها نزدیک به دو قرن است که مدام نتایج عملکرد وماهییت دولت و ایدئولوژی متعصب و کور را اذعان داشته اند.
میل به قدرت در آدمیان تمامی ندارد و بی حد و حصر است. انسان قرن ها است که از زندگی حیوانی خویش دست برداشته و به شکل امروزی ، طبیعت را به زیر سلطه خویش ( نسبتا ) درآورده است. تیر و کمان اولیه را به راکت و بمب تبدیل کرده ، فضا را نشان گرفته است و در جستجوی شناخت و تسخیرورای هستی است. کنجکاوی در طبیعت انسان است. اکنون میدانیم که زمین کروی ما ، مرکز عالم نیست و تنها سیاره بسیارکوچکی در کائنات است.
در عصر رنسانس (Renaissance) یا عصر نوزائی در علم ، صنعت ، اکتشافات واختراعات ، مالکیت ، دولت ... تحولات چشمگیری خصوصا در اروپا صورت پذیرفت.رنسانس در قرن سیزده میلادی آغاز و طی سه قرن در تمامی اروپا گسترش یافت. رنسانس سنگ بنای اقتصادی ، فرهنگی ، علمی ... تمدن امروز غرب را نهاد. از آنجا که بحث ما درچارچوب اروپا میباشد ، رد پای آنارشیسم را نیز در این قاره جستجو خواهیم کرد. خارج از اروپا در مبحث دیگری دنبال خواهد شد.
وضع انسان دریونان قدیم که تمدن اروپا وام دار این کشور است ، بردگی رواج و برده مانند اموال منقول و غیر منقول خرید و فروش و مبادله میشد. جالب ولی دردآور است که بردگی در یونان قدیم از پدر به پسر به ارث میرسید.در واقع صاحب برده مالک فرزندان برده نیز بود و این حق را به مالک داده شده بود که در سرنوشت برده نیز دخل و تصرف داشته باشند. بردگی در قرون وسطی به طرز محسوسی تغییر می کند اما هنوز تقریبا در سراسر اروپا رعایا ( کشاورزان بدون زمین زراعی ) با زمینی که در آن کشت و زرع میکردند؛ خرید و فروش و معاوضه میشده اند. توسعه و تجارت و کشف سرزمین و قاره های جدید و آشنا شدن به فلزاتی مانند طلا و نقره آن وضع ثابت و انتقال ناپذیری مالکیت بر زمین را متغیر کرد.
توسعه تجارت و تکامل مالکیت در نتیجه پیشرفت اقتصادی و بوجود آمدن انگیزه های جدید ، در گسترش اندیشه های سیاسی – اجتماعی موثر بود. نویسندگان و متفکران آن عصر بخوبی شاهد این تحول سریع در جهت رشد تجارت بودند که به موازات آن فقرتوده ها ی مردم و ازدیاد بیچارگان را همراه می آورد. چنانکه میدانیم در یونان باستان دموکراسی تنها برای یونانیان معتبر بود. برابری و تساوی حقوقی مانع از حرص و آز مفرط تجار و صاحبان سرمایه نبود. بار سنگین زندگی فقرا در بعضی موارد با جنگ داخلی نیر خاتمه می یافت. طبیعی بود که فقرا و اغنیا در دو جبهه مخالف می جنگیدند.شهرهای یونان باستان همیشه شاهد جنگ داخلی و انقلاب بین فقرا و اغنیا بود. ارسطو در این مورد مینویسد : تشکل های سیاسی در یونان قدیم برای بدست آوردن پول ، جدی تر از مبارزه جهت کسب افتخارات است". ناگفته نماند :" *دموکراسی برای ثروتمندان عبارت از تسلط و حکومت چند خانواده بخصوص بر مملکت و دموکراسی برای فقرا، به معنی تحمل جور وستم آن چند خانواده صاحب قدرت و ثروت بوده است".
وضعیت انسان در رم باستان نیز وضعی مشابه یونان است. صرفنظر از حاکمیت اقشار و خانواده های متمول ، اعتقادات مذهبی مانند یونان بر روح رومیان نیز تسلط داشت. رومیان معتقد بودند که ارواح گوناگون (Termimus.Vesta .Penates. Lares...) آنان را محافظت می کنند . البته این ارواح تنها حافظ رومیان بوده و بردگان را شامل نمیشود. بردگان نزد رومیان مانند یونانیان جز اموال محسوب می گشته است.یکی از اتفاقات مهمی که در دوران رم باستان بوقوع پیوست قیام بردگان در قرن اول میلادی تحت رهبری اسپارتاکوس (ُSpartacus) بود که برای مدت دو سال ستون های امپراطوری رم را به لرزه درآورد. این قیام سرانجام بوسیله کراسوس سردار رومی درهم شکسته شد و سه هزار برده اسیر را آزاد و شش هزار برده "یاغی" را به دار آویختند.
انسان تا عصر رنسانس تقریبا در سراسر اروپا وضعی مشابه داشت.از عصر رنسانس تا قرن هیجدهم و آغاز عصر روشنگری و شروع انقلاب صنعتی تغییرات چشمگیری در اروپا بوقوع پیوست. نویسندگان ، شاعران ، هنرمندان ، نقاشان و پیکرتراشان...در این عصر بهترین اثر های خود را خلق کردند. با رشد و توسعه صنعت ، بازرگانی و کشف سرزمین های جدید، رشد و نمو طبقه کارگر و طبقه متوسط را تسریع کرد.متفکران سوسیالیسم و کمونیسم ، لیبرالیسم وآنارشیسم... جهت موقعیت سیاسی - اجتماعی آن روز ؛ نظریه های جدید ابراز داشتند. کتب بسیاری در مورد جامعه و انسان به رشته تحریر درامد. رشد طبقه کارگر همزمان با رشد صنعت ، روشنفکران سوسیالیست را برآن داشت جهت همبستگی با کارگران علیه صاحبان صنعت و سرمایه ، اقدام کنند.
در جهانی که زندگی می کنیم توسعه و پیشرفت ضروتی است مسلم که در روابط انسان ها موثر است. آیا این رابطه به روند توسعه و پیشرفت یاری میرساند ؟ نقش دولت ( وحکومت ) در این راستا چیست؟ آیا حکومت مداری خوب (Good governance) که در اواخر قرن گذشته مطرح شد ؛ قادر است به رشد و توسعه جامعه یاری رساند؟ چنانکه تجربه نشان داده است دول ( با تفاوت های آن) به تنهائی قادر نیستند مسائل و مایحتاج شهروندان خودشان را تامین کنند. رشوه خواری ، رانت خواری.... تمامی فرصت ها را از چنگ جامعه خارج کرده است و میکوشد روابطه مستقیم دولت با مردم را ممانعت کند. دولت خوب اگر طبق اصول خویش بخواهد جامعه را در راستای توسعه رهنمون سازد... مطمئنا کاست های موجود در اقتصاد ، سیاست و قضائی آرام نخواهند بود.
کشورهای در هرحال توسعه و توسعه نیافته به مراتب مشکلاتشان در امر توسعه و پیشرفت به دلیل وجود دستهای پنهان کاستها ، بیشتر است. اکنون متفکران مفهوم ( حکومت مداری خوب ) دقیقا متوجه اموری شدند که آنارشیستها بیش از دوقرن است خود را دلمشغول آن کرده اند. آنارشیستها از همان ابتدای تولد سیاسی از دولت "شر موجود" سخن به میان آوردند و به همه هشدار دادند که قدرت منسجم نتایجش بلعیدند تمامی نیروهای خلاق جامعه است. متفکرین آنارشیسست قبل از جنگ جهانی اول بدین موضوع تاکید میکردند که دولت در شرایطی نیست که به تنهائی قادر به حل مشکلات باشد.زمانیکه آنان از تقسیم قدرت (« قدرت را تقسیم کنید تا هیچ کس قدرتمند نشود») صحبت میکردند ( می کنند) کاملا و دقیقا بر این موضوع مهم اذعان داشتند که دولت به تنهائی نمی تواند در هر صورت ( دموکرات و غیر دموکرات ) تمامی امورات جامعه ومسائل مردم را حل ومدیریت کند.
توانائی های هر تشکل و جمعیتی محدود است. محرومیت و تبعیض و نابرابری های گوناگون... در تمامی جوامع امروز بشری آنقدر افزایش یافته و تقربیا با ازدیاد جمعیت ، رشد کرده که دولتها ناچارند به جامعه مدنی و تشکل های مردمی رجوع کنند. در جوامعی که دولتهای عاقل سرکارند... به ناچار بخشی از قدرت خویش را به تشکل های مدنی سپرده و تا اندازه ای هم موفقیت داشته اند. دولتهای ایدئولوژیک ، غیردموکرات و مبتلا به بیماری استبداد... همچنان درباتلاق استبداد به خود می پیچند و دست و پا میزنند ودر وپنجره ها را برخود بسته اند.
آنارشیسم عکس مولفه های سیاسی دیگر که از طریق احزاب میکوشند در معرکه دولت شرکت و به زبان دیگر به بازی گرفته شوند؛ دولت را به خوب و بد توصیف نمی کنند و دلائلش هم روشن است. دولتها (در تمامی عصر ها) نشان داده اند که در شرایط ویژه و بحرانی حتی معتقدات و اصول و فروع خویش را به زیر پا میگذارند. برای آنارشیستها " دولت خوب " دولتی است که خود را منحل کند و ارگانهایش را به مردم تفویض کند. آنارشیستها از دیرباز معتقد بودند که قدرت ، فساد می آورد.
به موضوع برمیگردیم. طبق نظریه دوستداران " دولت خوب " ، مدیریت صحیح و فراهم آوردن هزینه در راستای توسعه و پیشرفت جامعه..." دولت خوب " نامیده میشود. دولت بد ، دولتی است که استبداد انفرادی و یا حزبی زمینه توسعه را سد می کند و...! بر اساس این تعاریف کلی: از انسان بعنوان عضوی از جامعه دارای حقوق و اختیار... صحبت نیست. ایفای نقش این عضو جامعه - در دولت خوب و یا بد- روشن نیست. فرض محال را میگذاریم که این دولت خوب ؛ پاسخگو نیز هست و به حقوق بشرهم احترام میگذارد... اما جای سئوال است که این دولت ( خوب و پاسخگو ) پاسخگوی چیست؟ چه پرسشی را میخواهد پاسخ دهد!؟ در جائیکه تمامی دولتها با عملکردهای ناسالم خود ، دچار بحران شده اند.
نابرابری ، تبعیض و محرومیت های گوناگون ناشی از اتخاذ سیاستهای غلط دولت و حکومتها تنها - تنها منجر به فساد ، خودخواهی ، تعصب ،خشونت ، خلاف ... شده است. این عملکرد در تمامی دول با شدت و کثرت اعمال میشود. جا دارد گفته شود که این سخنگویان دولت (ها) که خود ناقل تمامی این بیماری ها خصوصا بیماری اجتماعی هستند! پاسخ و نسخه آنان چیست!؟ ما هنوزدر قرن بیست و یکم با آن پیشرفت وسیع در زمینه های گوناکون ، با تبعیض نژادی ( با وجود الغای برده داری و نژاد پرستی !) روبرو هستیم و دولتها عملا قادر به رفع این جنون نیستند. هنوز نمیخواهند با توضیحات و مستندات وسیع و جهانگیر با این پدیده شوم مبارزه کنند. بسیار جالب است این مسئله در کشور( مانند آمریکا )هائی با سیستمهای دموکراتیک قادر به حل آن نیستند و شهروند سیاه پوست " غیر آمریکائی " محسوب میشود! درمورد زنان نیز موضوع حقوقی و جنسیتی هنوز نا روشن است! وسائل ارتباط جمعی دولتی و خصوصی مشترکا جز شستشوی مغزی شهروندان ، کار مثبتی نمی کنند.
در دنیائی که زندگی میکنیم ، لازم به ارائه آمار و ارقام نیست. میدانیم میلیون ها انسان جزو طرد شدگان جامعه در فقر و اعتیاد بسر میبرند که روزانه ( احتمالا ساعتی ...) به این لشگر بینوایان اضافه میشوند. ... اینها عملا نشان میدهد که طرح های ( امروزی ) جهت تئوری های دولت خوب و بد ، نه تنها مفید و کارساز نبوده است چه بسی مشکلی بر مشکلات اضافه کرده و در پرتو آن هیچ گرسنه ای سیر نشده است. آدرس بانک جهانی و شاخص هایش در این رابطه زمینی نیست و گره ای را باز نمی کند ( که نکرده است جز مقروض بودن دولتها...). مشکلات میلیون ها بیسواد ، بینوا و معتاد و... نه در فرآیند انتخاب قدرت و یا تغییرقدرت ( منظور کابینه و...دولت و حکومت ) است. نه مربوط به احترام مردم به نهاد حکومتی است!
نه " قانون " و تبعيت از مقررات اجباری ، اثر مثبتی در جوامع گذاشته و نه شاخص و تعالیم دینی که انسان بتواند در پرتوی آن ارتقا یابد. نوشتیم ، نوشته اند و خواهیم نوشت که دولت قادر به جلب اعتماد عمومی نیست. اگر هم در روند انتخابات بیشترین رای را بخود اختصاص دهد، باز هم نماینده کلی مردم نیست و اکثر به اتفاق رای دهندگان ، اسیر بیماری عادت و انفعال شده اند. دستگاه قضائی دولت ها در مجموع کارآمد مطلوبی ندارند چون زمینه برقراری عدالت شفاف نیست و حق نظارت مستقیم را برخود بر نمی تابد.
آنارشیسم مانند تمامی نظریه های سیاسی – اجتماعی خصوصا بعد از جنگ دوم جهانی، تغییراتی را بر خود صواب دید. متفکران و نظریه پردازان آنارشیست انگلیسی زبان ، آنارشیسم را از آن خشونت متاثر از انقلاب فرانسه خارج کردند و با لطافت نهفته در هنر بیشتر آشنا ساختند. هربرت رید (1968-1893 Herbert Read) و جرج وودکاک (1995-1912George Woodcock) در این زمینه خدمات ارزنده ای به آنارشیسم کردند. جرج اورول ( 1950-1903George Orwell ) نویسنده و متفکر توانای انگلیسی ( گرچه آنارشیست نیست ) در سه اثر خود با نام های « قلعه حیوانات » ، « 1984 » و « کاتالونیای من » تمایل خود را به فلسفه آنارشیسم نشان میدهد. درواقع زحمات بی شائبه آنان آنارشیسم را از آن هاله خشونت که بدان مبتلا شده بود، خارج وآفت زدائی کردند . هنر و آنارشیسم دو مقوله ای هستند خصوصا در عصری که در آن زندگی میکنیم - پیشگوئی های متفکرین کلاسیک آنارشیسم در رابطه با دولت ... درست بوده است – ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند.
زمانیکه آنارشیسم هرگونه اقتدار را مردود میشمارد، به عقلانیتی تاکید می کند که در فرهنگ و هنرآدمیان به گونه ای مطرح است که اختیار ، آزادی و احترام متقابل...شرط زندگی مشترک است. هنر آنارشیسم درجامعه ای نهفته شده که آزادی و همبستگی حرف اول و آخر را میزند و اقتدار دولت چنان رنگ باخته که گوئی نبوده است. اگر هنر را همزمان تابع عقل و فانتزی (Fantasy) بدانیم. یافتن آنارشیسم دیگر مشکل نیست. یک آنارشیست همزمان هم هنرمند است. برای اینکه قوه تخیل و فانتزی در وی قوی است؛ چون از قوه تعقل خویش جهت آزادی در جامعه ای عاری از خشونت و اقتدار استفاده می کند.
اکثر انسان ها بنا بر داده ها و شنیده ها ، از آنارشیسم هیولائی متصورند که هرآن امکان بلعیدن آنان را دارد. انسان ها از اژدهائی به نام دولت که شبانه روز بر سر آنان ناظر و حاظر بر تمامی امورات آنان است، ترسی بخود راه نمی دهند. اما از واژه آنارشیسم میترسند و آنرا مساوی با هرج و مرج و جنایت میدانند. جای تعجب نیست چون نویسندگان ، خبرنکاران و سیاستمداران... آگاهانه آنارشیسم را همسنگ با ترور و خشونت معرفی کرده و انسان ها آگاهی خود را از وسائل ارتباط جمعی که در انحصار کاست خاصی است؛ دریافت میدارند. مارکسیستها ( به خصوص ) در تمامی مولفه های خویش میکوشند آنارشیسم را غیر علمی ، مخالف طبقه کارگر و سوسیالیسم ، موافق سرمایه داری ،... در نهایت تروریسم معرفی کنند. جای تعجب است چرا با این جهان بینی ( ...که لااقل تمامی مولفه های مارکسیستی با آن موافقند) و تعاریف بقول خودشان ( که از رهبرانشان به عاریه گرفتند) " علمی " ؛ باز نسبت به آنارشیسم ، حساسیت وجود دارد و باعث وحشت آنان شده است و دائما مقاله و کتاب علیه آن مینویسند و به تکرا رمکررات می پردازند.!؟
این رازی نیست که باید آن را پنهان کرد. بودند آنارشیستهائی که تحت تاثیر محیط و نیت های خاصی به خشونت و ترور متوسل شده اند و بمب نیز پرتاپ کرده اند که اعمال آنان محکوم و تحت هیچ عنوانی قابل دفاع نیست . اما ما نمیتوانیم برای یک فلسفه آزادمنش و بزرگ انسانی که متفکرانش در تاریخ و فرهنگ اثرات مثبت و مفید داشته اند را با اعمال چند تروریست محکوم کنیم. و بدون آنکه درموردش تحقیق و بررسی کنیم؛ سخنان مغرضانه سیاستمداران را تکرار کنیم.عقل این امر را توجیه نمی کند.
مردان و زنانی که در مسند قدرت سیاسی هستند ، هر تفکری را که مانع از استیلای آنان شود، بهر طریقی کوشش می کنند آنرا از جلوی راه خویش بردارند. این امر از دو سوی انجام می پذیرد. یا باید کلا این تفکر و فعالین آن نابود شوند. یا با کمک نویسندگان و خبرنگاران... خویش، حقیقت تفکر را معکوس جلوه داد. آنارشیسم آن تفکری است که لرزه به اندام مقتداران می اندازد چون قدرت و اقتدار را نفی می کند و برای جامعه ای آزاد و انسانی مبارزه می کند. بدین سبب منفور است و از هر طریقی سعی میشود از نفوذ و گسترش آن ممانعت بعمل آید.
در این رابطه لازم است در مورد جامعه ای که تحت عنوان یوتوپیا ( utopia) نام گذاری شده است،سخن به میان آوریم چون این مفهوم به قوه تخیل ما مربوط میشود و در فلسفه آنارشیسم مورد توجه است ، چون خود را به هنر نزدیک می بیند. اوتوپیا ( یوتوپیا ) با عنوان کتاب نویسنده هومانیست و سیاستمدار انگلیسی تامس مور(1535- 1478SirThomas More) تحت همین نام معروف شد.در ایران از مفهوم آرمان شهر ، و یا مدینه فاضله ... استفاده می کنند. مور در کتاب خود از منطقه ای خیالی صحبت می کند که اقتدار دولت جای خود را به همکاری مشترک مابین آدمیان ؛ داده است. این واژه ( utopia) یونانی است و در یونان باستان خصوصا افلاطون ازاین مفهوم استفاده کرده و از جامعه آرمانی سخن به میان می آورد که نظام اجتماعی آن غیر از نظام حاکم زمان خود بوده است.در ایران نیز فارابی اندیشمند ایرانی تحت تاثیر فلسفه یونان ، نظامی سیاسی به نام « مدینه فاضله » را ترسیم کرد.مدینه فاضله فارابی مانند افلاطون حاکمان حکیم ، حکمرانی می کنند و سلسه مراتب نقش اساسی را در این اتوپی بازی می کند.
آنارشیستها زمانی که ازجامعه آزاد ( که برای عموم همان شهراتوپیا و خیالی مور تداعی میشود) سخن به میان می آورند منظورشان دقیقا تشکیل دهندگان جامعه آزاد است که تنها انسانهای آزاد و ازادیخواه می باشند. این جامعه ؛ جامعه ای است نو که با معیارهای کهن قابل سنجش نیست. امروز انسان ها آزاد تربیت نشده اند و طبیعتا نمی توانند آزاد فکر کنند و قوه تخیلشان را فعال سازند. انسان امروزی از معیارهائی که در اجتماع کنونی وجود دارد؛ سیراب میشود. حتی قوه تخیلش محدودبه داده هائی است که از خانواده کوچک و جامعه دریافت میدارد.
آنارشیسم محکوم است که از ارائه راه حل و دادن رسم الخط و برنامه مشخص از قبل تعیین شده؛ ندارد. آنارشیستها بنا بر تجربه تاریخی دریافته اند که یک چنین " برنامه هائی " عملا انقلاب اجتماعی را از مسیر اصلی جدا خواهد کرد. تجربه بلشویکها و حاکمیت ترور و خشونت آنان ، نمونه ای از این برنامه هائی از قبل مدون شده بود که نتایجش اظهرمن الشمس است.
باکونین*(M.Bakunin) در مطلبی تحت عنوان « سخنی با جوانان » مینویسد : " ما کسانی را می شناسیم که نقشه های صمیمی و صادقانه جهت زندگی بهتر؛ طرح می کنند. آنان به نیکی میدانند که برای تغییری که با امیال حکومت مطابقت نداشته باشد، از آنان نظرخواهی نمیشود. آنان میدانند که منافع و مصالح دولت عکس منافع مردم است. آنها درک کرده و میدانند که همه چیز از طریق زور به دست می آید... با وجود این دست به ابداع چنین نقشه هائی میزنند که خدا میداند برای چه و برای کسی... از آنجائی که اینان این ابزار را از مناسبات تنفرآمیز موجود کسب کرده اند، طبیعتا نتیجه همان خواهد بود. یعنی نفرت انگیز که میبایست چیزی کاملا جدید بوجود آید. باید وسائل قدیمی به طور کل کنار گذارده شود تا به واقعیت تبدیل شود..." . باکونین چنین حالتی را (Amorphism) بی شکلی می نامید.
گفته میشود اتوپیا (آرمان شهر) محلی است دست نیافتنی که تنها درجهان خیال می توان آن را مجسم کرد. آنارشیستها چشم انداز دیگری بر این تصور عمومی دارند. تصور ما از اوتوپیا همان جامعه آزادی است که انسان را آزادی ، همبستگی و کمک و احترام متقابل بیکدیگر نزدیک می کند و شوق همکاری و تعاون را در آنان زنده نگه میدارد. برای آنارشیستها جامعه اتوپیا محلی نیست که باید درست شود. بلکه در همین محلی که زندگی می کنیم؛ حوزه هائی وجود دارند که به تغییر ، تحول واصلاح احتیاج دارند. و ما پیوسته می توانیم با اشکال و روش های نو این " ناکجا آباد " را اول در ذهن فعال تصور و با کمک متقابل به منصه ظهور رسانیم بدون آنکه تمایلی به خشونت و مطلق گرائی وجود داشته باشد.
نگاه ما نسبت به جامعه آزاد و یا اتوپیا طبیعتا باید نگاهی تلفیقی ، جامع و غیر دگم باشد . غیر از آن اسیر توتالیتاریسم خواهیم شد (چنانکه بلشویکها برده آن شدند). با نگاهی به تشکل هائی که در کشور اسرائیل موجود و بسیار فعال و موفقیت آمیز است ، به ما می آموزد که جنبه عملی این تصور ، شدنی است. تنها باید ظرفیت و توان افراد در جامعه را بررسی کرد و کار و فکر را درکنار یکدیگر نشاند و از قوه تخیل استفاده کرد... طبیعی است نتایج مثبت خواهد بود.
جامعه بر مبنای تفکر فعالین و متفکران کلاسیک آنارشیست ، جامعه ای است آزاد از هرگونه تهدید ، اقتدار... که انسان ، در مرکز آن قرار دارد و دارای حقوق و اختیاراست. و این انسان داوطلبانه با حس استقلال با همنوعان خویش در صلح و صفا زندگی و کارمی کند. بدون آنکه اجباری در کار باشد. برای رسیدن به چنین جامعه ای نباید حتما تبدیل به فرشته شد. نمونه های تاریخی از کار و فعالیت مشترک و آزاد ... وجود دارد و در این مطلب کوتاه بدان برخورد شد. مور تصورات خویش را از یک جامعه خیالی با قلمی شیوا بیان داشته است که خواندنی است. وی آنچه را که در ذهن خویش فرض کرده در تمامی موارد که انسان ها بدان احتیاج دارند، قلمقرسائی کرده است که بخواندنش می ارزد. خصوصا آنارشیستها که در اندیشه استقرار جامعه آزاد هستند و برای سخنان هنري ديويد تورو (Henry David Thoreau) ارزش خاصی قائلند.
غالب افراد و نیروهای محافظه کار و خصوصا مارکس و طرفدارنش ، آنارشیسم را خیالپردازانه می انگارند. این دقیقا اشتباهی است که از بین الملل اول تا امروزدائما تکرار شده است. اشتباه اول: آنارشیسم به تخیل و رویا معتقد است ( فراموش نکنیم نهال علم در مزرعه تخیل رشد و نمو کرده است) بنابراین با مفهوم ( خیالپرداز...) که آنارشیستها بدان معتقدند و برای آنان از بدیهیات است ؛ نمیشود آنارشیسم را تحقیر کرد. اشتباه دوم: مارکسیستهای بعد از مارکس دچار این توهم شدند که سوسیالیسم فقط همانی است که مارکس در حافظه خود ترسیم و بدانان نشان داده است. اشتباه سوم : مارکسیسم ایدئولوژی منجمد و بسته ای است که رسم الخط مشخص خود را دارد و دنیا را با عینک خاص خویش می بیند و در مورد سوسیالیسم و کمونیسم نظر خاص خویش را دارد. لذا با مارکسیسم یک بعدی و خشن نمیشود به جنگ آنارشیسم رفت. اشتباه چهارم : آنارشیسم به مثابه ایدئولوژی نیست و این خطائی دیگر بر خطاها ی دیگرمارکسیستها نسبت به درک ازآنارشیسم است.آنارشیسم مفهومی باز و گسترده دارد و رسم الخط مشخصی ندارد( مانند رسم الخط و یا مانیفست مارکسیستها).. درست این بود که مارکسیستها از طریق سوسیالیسم قابل فهم خویش به جنگ آنارشیسم می آمدند... در این صورت صورمبارزه طور دیگری ترسیم میشد.چون نتایج برآمده از این دو تفکر(سوسیالسم دولتی نوع مارکس و سوسیالیسم آزاد نوع آنارشیسم) راه های دیالوگ راناهموارتر میکرد!
مارکسیستها ( خصوصا لنینیستها و استالینیستها...) که امروزه با مشکل ریزش شدید نیرو روبرو هستند باید بدانند که تنها میتوانند با باکونینیستها و یا پرودونیستها وارد دیالوگ داغ شوند. آنارشیسم مقوله ای است فرهنگی (عاری از ایدئولوژِی) که خود را با ارائه فرمول های تصرف قدرت سیاسی و... رسم الخط های توهم زا سرگرم نمی کند و توده ها را به آدرس غلط نمی فرستد. آنارشیسم احساس لطیفی است که میخواهد ندای درونی انسان دال بر آزادی و آزاد زیستن را بیدار کند.البته این فهم برای مارکسیسم که خود را در توهم علم و باتلاق دیالکتیک تاریخی ... گرفتار کرده است؛ بسیار سخت است. مارکس در اواخر عمر احتمالا اگر موفق به دریافت کرسی یکی ازدانشگاه های اروپا ( مانند آدام اسمیت ) میشد ( که نشد) به نظرات خویش می خندید و خود را سرزنش میکرد و با شهامت به آنارشیستها می پیوست.
چنانکه می بینیم تمامی مارکسیستهای بعد از وی کوشش ( خصوصا مکتب فرانکفورت و متفکران در ده هشتاد میلادی) می کنند نظریات وی را تعدیل و در واقع زمینی کنند. جوامعی که از روی مدل مارکس طراحی شد ( روسیه ، چین ، کره شمالی ، کامبوج و...!) نتایجش روشن است که احتیاج به تکرار نیست. آنارشیسم نمی خواهد مارکس وار ، نقشه کامل برای انقلاب و اجتماع ترسیم کند و - مانند بلشویکها - اگر هم این نقشه کامل نبود از طریق زور و فشار به جامعه تزریق کند. اریکو مالاتستا یکی از نخبگان آنارشیسم دقیقا بدین موضوع توجه خاص و هشدار داده است. وی در دیالوگی با فراریان آنارشیست روسی که از چنگال مرگبار بلشویکها فرار و ساکن پاریس شده بودند به خوبی توضیح میدهد : ... دقیقا نباید بلشویک وار * ؛ نظرات آنارشیسم را به کرسی نشاند.
ایراد میگیرند که چرا آنارشیسم برنامه و مانیفست مدون و مشخصی ندارد ( مانند تمامی تفکرات توتالیتاریسم). لازم به یاد آوری است که برای آنارشیسم بهیچ وجه قابل قبول نیست. ساختمان جامعه فردا را با سنگ بنای جامعه کهن بنا کرد. جامعه مورد نظر اگربذرش در مزرعه کهن نهفته باشد محصولی که ببار می آورد با گذشت زمان رشد ناقصی خواهد داشت که میراث خوار خشونت و جبر خواهد بود. تجربه تاریخی در روسیه نشان داد که چگونه افکار جدید، میراث خوار استبداد کهن شد و کشتی انقلاب روسیه... به گل نشست و نابود شد. بلشویکها بجای تفکرات آزدایخوهانه ، بذر سوسیالیسم نوع مارکس را به روسیه روستائی بردند و مستقیم درمزرعه استبداد تزار نشاندند و شاهد نتیجه آن شدند: ...استبدادی جانشین استبداد دیگر.
در دهه 60 میلادی و خصوصا در روند جنبش نوین دانشجوئی در آلمان و فرانسه این پرسش اساسی به میان آمد: چرا مارکسیستها ( در تمامی مولفه های آن) که بر مبنای تفکر رهبران عقیدتی خویش ، آنارشیسم را غیرسوسیالیسم ، مخالف طبقه کارگروطرف دار سرمایه داری ... مفروضد! بجای اینهمه صرف وقت و انرژی جهت مبارزه با آنارشیسم و آنارشیستها که از نظر آنان بی اهمیت و تروریست و خرابکارند...! چرا شکست و " پیروز" های خویش را بررسی و ارزیابی نمی کنند!؟ شرکت بی وقفه احزاب کمونیست و سوسیالیست ، سوسیال دموکراسی...جهت کسب رای برای ورود به پارلمان های بورژوازی کشورهای اروپائی ، چه توجیه مارکسیستی می تواند داشته باشد؟. دوستان مارکسیست بهتر است تنها به قاضی نروند.
جامعه آزادی که مطمح نظر آنارشیستها میباشد. فائق آمدن بر تفکر موجود است که شکل جدید زندگی را جانشین نوع قدیم می کند. دولت ، سرمایه ، کلیسا...بوروکراسی و بالاخره ارتش و پلیس را قبل از بنای زندگی نو، میباید ضعیف و نحیف و به مرور از میان برداشت. قراری نیست که محل کار و کارخانه های موجود را نیز ازبین برد و شهرها را با خاک یکسان کرد....این مهم از طریق تبلیغ ، توضیح ، فعالیت مشترک...امکان پذیر خواهد بود. کمون (Commune)های اوکرائین ( در زمان ماخنو ) ، کالخوزها در روسیه (Kolkhoz) و کیبوتز(Kybbautz) و موشاو ( Moschaw or Moshav .)های یهودیان در کشور اسرائیل ( بعد از جنگ جهانی دوم...) ... نمونه هائی از این نوع فعالیت مشترک اند که مارکسیستها قادر به درک آن نیستند ، چون حزب و دولت پرستی و سوسیالیسم به اصطلاح " علمی " آنان ؛ قوه تخیل را از آنان ربوده است.
« آزادی که بدون مبارزه و کوشش در راه آن بدست آید ، بی روح و مرده است. چرا که مقوله آزادی خود حاوی خصوصیتی است که هرآن قابل رشد و گسترش است. بنابراین چناکه کسی در چنین مبارزه ای ساکن شده و ادعا کند که آن را یافته ؛ نشان میدهد که نه تنها آزادی را تصاحب نکرده بلکه برعکس آن را از دست داده است...» پرودون* (Proudhon)
در کتاب « حقیقتا آنارشی چیست ؟» (Was ist Eigentlich Anarchie?* ) آمده است : "...ما در اینجا میخواهیم یک مطلب را روشن کنیم. از برخورد کورکورانه به علم خودداری کنیم. از اینکه مسائل از قبل تعیین شده را طبیعی و تنها امکان قلمداد کنیم؛ احتراز کنیم. بکوشیم فانتزی داشته و عادت کنیم چیزهائی را که از کودکی به صورت غیر ممکن در ذهن ما بوجود آمده را به واقعیت تبدیل کنیم. سپس درک خواهیم کرد که آنارشیسم اتوپی نیست...» . این بدین معنا نیست که آنارشیستها خواهان رجعت به عصر عتیق هستند. بالعکس کوشش دارند که امکانات وسیع ارتباطات و اطلاعات امروز را در مدل خودشان منعکس کنند.
آنارشیسم عکس مارکسیسم دارای ساخت یگانه ای نیست. جریانات مختلف و صورگوناگون سیاسی و غیر سیاسی در فضای لطیف و مطبوع آن لذت میبرند. آنارشیسم نتیجه کوشش های متفکرینی بوده است که خود در حین فعالیت سیاسی به آنارشیسم رسیدند. اکثر فعالین آنارشیست در انقلابات و جنبش های سیاسی مستقیما مشارکت داشته اند و بدین سبب است که رهبر ( مانند مارکسیستها ...) و تئوریسین واحدی در آنارشیسم وجود ندارد. جریان های گوناگون آنارشیسم ، حامل زیبائی در آنارشیسم هستند و دیگر نشان از دگم نبودن تئوری های آن است. هر جریان آزادیخواهی میتواند خود را آنارشیست بنامد. برای آنارشیسم نتایج عملی و آرا و عقاید مطرح است که عمیقا به اختیار و آزادی فرد مربوط میشود.
برای مثال افکار و تئوری های کمونیستهای شورائی به آنارشیسم نزدیکتر از باندهای ترور و آدم کشی است که خود را آنارشیست می نامند! آنارشیستها در مجموع با داشتن نظریه ها و تئوری های گوناگونی که تحت نام آنارشیست فعال هستند. توافق اصولی برسر مفاهیم دولت ، اقتدار ، سرمایه ...وجود دارد. جهت رسیدن به این اهداف...مبارزه خویش را سمت و سوی میدهند. جهت تحقق ایده هایشان به یک سلسله برنامه که نتیجه مبارزات بود؛ دست زدند. طبیعی بود که این برنامه ها با تصمیم جمعی گرفته و اجرا میشد. مبارزات سندیکائی که تحت تاثیر مستقیم آنارشیستها در اروپا فعال بود؛ نوعی از برنامه آنان جهت رسیدن به هدف مشخص طرح وبرنامه ریزی میشد.
تجربه مبارزه مسلحانه و دموکراسی مستقیم علیه بلشویکها و همزمان با سفید ها در اوکرائین تحت رهبری ماخنو * (N.Machno) و مبارزه مسلحانه ضد فاشیست آنارشوسندیکالیستها (کنفدراسیون ملی کار)* (C.N.T) به رهبری دوروتی (Durruti) د ر اسپانیا، نشان از سازماندهی دقیق و منظم آنارشیستها در میادین جنگ بود که عملا با تصمیمات جمعی ، مدیریت شورائی و داوطلبانه گرفته میشد. این ها نمونه هائی از فعالیت آنارشیستها بود که اگر بخواهند بسیار دقیق تر از دیگران خود را سازمان میدهند. اما این بدان نیست که مانند بلشویکها با کپی برداری از دولت و ارتش سرمایه داری ، دیکتاتوری حزبی خود را با رنگ قرمز و داس وچکش به خورد مردم دهند.
برای شناخت بیشتر آنارشیسم بهتر است به قوه تخیل خویش رجوع کنیم . آنارشیسم را می باید همسنگ با هنر دانست که مانند اقیانوسی بیکران فرض کرد که هر قسمت آن مملو از راز و زیبائی است. هر چه بیشتر از قوه تخیل خویش استفاده کنیم، توانائی و کارآئی آن ما بیشتر خواهد شد. *چارلز داروین متفکر بزرگ بشریت نیز معتقد بود که قوه تخیل " بالاترین امتیاز بشر است " . لذا برای شناسی آنارشیسم با رجوع به قوه تخیل و تجسم ذهنی به ذات آن مبنی بر آزادی و اقتدار ستیزی خواهیم رسید. ذهن هوشیار با بهره گیری از قوه تخیل ، دست به خلاقیت خواهد زد. آنارشیسم یک ایده دگم و مطلق گرا ( مانند تمامی تفکرات توتالیتاریسم...!) نیست. آنارشیسم ما را به فلسفه روشن بینی دعوت می کند و از ما انتظار دارد که از قوه تخیل خود جهت تفکر خلاقانه، بهره مند شویم.
آنارشیسم ایده ای است که نمیشود از طریق فورمول های ریاضی و فیزیک ، نقشه راهی برای آن ترسیم کرد. این تضاد عمده آنارشیسم با تفکرمارکس تحت عنوان به اصطلاح " سوسیالیسم علمی " است. مبحث تخیل از آنجا که جایگاهش در انسان شناسی است، همواره مورد بحث جریان های مختلف آنارشیسم بوده و خواهد بود. انسان ها به دلائل متعددی منجمله زندگی ماشینی ، فراموش کردند که به قوه تخیل خویش رجوع و آنرا فعال کنند. بجز خواب ، بیداری انسان صرف مایحتاج زندگی روزمره و کار میشود که مجال کمی به وی میدهد. انسان شناسی قبل از اینکه ( تقریبا بعد از جنگ دوم جهانی) مورد توجه قرار گیرد و به بحث دانشگاهی تبدیل شود. اشتیرنر*(Max Stirner) طی مطالعات عمیقی در مورد انسان ، آنارشیستها را به اهمیت انسان و خاستگاه هایش جلب نمود.
اشتیرنر مینویسد: "...از لحظه ای که انسان به دریچه روشنایی جهان پا می گذارد، در جستجوی کشف خویشتن و دور نگاه داشتن خود از آشفتگی است... حال برای اولین بار می بینیم که تاکنون به جهان خردمندانه نگاه نکرده ایم بلکه فقط با حیرت بدان نظر دوخته بودیم..." افکار و نظرات اشتیرنر الهام بخش بسیاری از هنرمندان قرار گرفت و دریچه ای بود که بر روی روشنائی گشوده میشود. گرچه حملات ابلهانه مارکس ( در کتاب ایدئولوژی آلمانی ) به این فیلسوف که برای اولین بار از « من و منیت » سخن میراند؛ بر منزلت وی افزود و نادانی و حسادت را در مارکس ابدی کرد.
برای درک بهتر آنارشیسم ناچاریم عادات و تفکراتی که بدان خوی گرفتیم را تغییر دهیم. تغییر در عادات حرکت مغز و قوه تخیل فعال خواهند شد. و این مهم در دید و تصمیم ما موثر خواهد بود و از دریچه بازتری دنیا را خواهیم دید. و از یک سونگری و تعصبات خارج خواهیم شد. زمانیکه قوه تخیل در ذهن ما فعال شود، ایده آنارشیسم بستری است که ما را در تحلیل و بررسی تاثیرات خارج از ذهن ، یاری میرساند و از گمراهی نظریات ایدئولوژیک برحذر میدارد. انسان در قوه تخیل خویش باور بوجود می آورد ، باورهائی که شاید تنها در در ذهن او رشد و تجسم یافته و در دنیای خارج از ذهن وجود ندارد. لذا اهمیت دارد به این باورها اهمیت داد و از آنان الهام گرفت. ژول ورن (1905-1828Jules-Gabriel Verne) نویسنده و متفکر فرانسوی باورهائی در ذهن خویش بوجود آورد و آنان را به رشته تحریر درآورد که امروز دیگر تخیل نیست و به واقعیت پیوسته است. داستان های علمی – تخیلی (Science-Fiction) ژول ورن* ، نمونه ای از این باور ها است.
آنارشیسم در ساختار اعتقادی متفکران کلاسیک تاثیر گذار بود و این تجربه و دانش را در آنان زنده کرد که اکنون در اختیار ما است و با رجوع به آن میتوانیم پاسخی برای پرسش های خویش بیابیم. این بدان معنا نیست که ما را به انفعال کشاند و امروز را فدای دیروز کنیم. بلکه باورها و اعتقادات ما میبایست به روز شود و در تصحیح و رفع نقائص دیروز فعال شود و برای باورهای در راه ، ارزش قائل شویم. ما فرزندان زمان خود هستیم و باورهای خود را در زمان خود (حاضر) پرورش خواهیم داد. باکونین ، پرودون ، کروپتکین ... طرح نظام عقیدتی حود را بر اساس تجربیات زمان خویش ساختند که اکنون میتواند به بخشی از پرسش های ما ؛ پاسخ دهند. نه همه پرسش ها.
نگارنده در مطالب گذشته کوتاه در مورد آنارشیسم و معنا و مفهومش توضیح دادم. در اینجا دوباره کوتاه یادآوری میکنم : برای شناخت آنارشیسم برای آنانی که برای اولین بار با این مفهوم برخورد کرده و یا علاقمندی ازخود نشان میدهند... بهتر است مستقیم به نویسندگان ( در تمامی مولفه های آنارشیسم) آنارشیست ( از گادوین تا چامسکی ) رجوع کنند. نیروهائی که میخواهند " چپ " باشند و آنان را چپ بنامند . گویا چپ بودن فضیلت خاصی دارد که دیگران فاقد آن هستند! مانند ( انواع و اقسام ) مارکسیستها و نیروی راست و محافظه کار ، تقریبا نظرا ت مشابهی نسبت به آنارشیسم دارند. از آنجا که قوه تخیل خویش را به " واقعیت " و" ریاضی و علم" فروخته اند و در واقع باور به قوه تخیل ندارند. آنارشیستها را تبهکارانی آدم کش که جان آدمیان برایشان ارزشی ندارد، میشمارند و مانند رهبرانشان علیه آنارشیستها " قیام " کرده اند . و متاسفانه هوادارانشان تنها به نقل قولی از آنان بسنده کرده ، زحمت بررسی و ارزیابی شخصی بخود نمی دهند. بنابراین کوشش دوباره کاری است بدون نتیجه و من از آن پرهیز میکنم.
توضیح آن رفت : آنارشیسم فرهنگی است که انسان داوطلبانه و مستقل از هر قید و بندی باید خود شخصا بدان باور و اعتقاد داشته باشد. نه فورمول و رسم الخطی دارد و نه کتاب مقدس! انسان هائی که اقتدار ستیز هستند و هیچ اقتداری ( مانند : خدا ، دولت ، سرمایه ، مالکیت ، مسجد و کلیسا ...) را بر سر خود بر نمی تابند؛ آنارشیست هستند. ضرورتی نیست که آنان خود را آنارشیست بنامند.
جامعه انسانی بعد از جنگ دوم جهانی خصوصا از دهه 60 میلادی ،سریعتر از تمامی ادوار راه رشد را طی کرده و می کند. تفکرات نیز در این شتاب بی وقفه تغییر و یا در حال تغییر و اصلاح هستند. آنچه دیروز بوده ، امروز نیست. خاستگاه های بشری نیزدر روند تغییرات بنیادین است.آنارشیستها نیز از این قاعده متثنی نیستند.آنان نیز باید طرحی نو در افکار و تجربیات خویش اندازند و آماده پاسخگوئی در زمان حال باشند. نمیشود تنها با گذشته ها سرخوش بود و حال را فراموش کرد و بدانیم عقلانیت و گفتمان جدیدی متاثر از رشد دنیای (the new digital age) مجازی بوجود آمده که نمیتوان به سادگی از آن بی توجه عبور کرد. پایان. تابستان 1394 (2015 آلمان).info@abgun.net
(1)* الکساندر برکمن (1963 – 1870 Alexander Berkman) نویسنده آنارشیست، متفکر و فعال سیاسی.
(2) میخائیل (میشائیل ) باکونین مبارز ، متفکر و نظریه پرداز و از نخبگان آنارشیست روسی.
Michail Alexandrowitsch Bakunin ( 1876- 1814-)
(3) یوهان کاسپار اشمیت ( Johann Kaspar Schmidt) با نام مستعار ماکس اشتیرنر (Max Stirner) The Ego and Its Own
Max Stirner 1806 – 1856 ( Johann Kaspar Schmid
موشاو . کیبوتز. Moschaw oder Moshav Ibbutz.
(4)*چارلز داروین. Charles Robert Darwin
(5) پیر ژوزف پرودون متفکر،نظریه پرداز و از نخبگان مبارز آنارشیست بود.
*Pierre-Joseph Proudhon 1809 – 1865
Was ist Eigentlich Anarchie*
von: Autorenkollektiv
What exactly is anarchy ?*
Nestor Iwanowitsch Machno 1888 – 1934( Machnowschtschina)
(6) نستورماخنو مبارز و تاکتیکر جنگهای پارتیزانی وآنارشیست اوکرائین.
*Buenaventura Durruti 1896-1936
(7) بنوونتورا دوروتی مبارز و تاکتیکر آنارشیست اسپانیائی. یکی از معروف ترین شخصیت های آنارشیست در انقلاب و جنگهای داخلی اسپانیا و جهان که توسط (؟) کشته شد.
(8 ) ژول ورن. نویسنهد و متفکر فرانسوی: Jules-Gabriel Verne
کتابهای معروف او : جزیره اسرارآمیز.سفر به مرکز زمین . بیست هزار فرسنگ زیر دریا . دور دنیا در هشتاد روز.برای اطلاع بیشتر رجوع شود به ویکی پیدا
* برتراند راسل
* نوما دنی فوستل دوکولانژ.
)Numa-Denis Fustel de Coulanges
از مورخان فرانسوی قرن نوزدهم است که در ۱۲ سپتامبر1830در پاریس بدنیا آمد. در سال 1889از دنیا رفت. مهمترین اثر وی شهر آنتیک نام دارد.
* Michail Alexandrowitsch Bakunin 1814-1878
*اریکو مالاتستا: برای اطلاع بیشتر رجوع شود به سایت آبگون مقاله « برنامه ای برای سازمان آنارشیستی »از
متفکر ، نظریه پرداز و مبارز آنارشیست ایتالیائی است. * Errico Malatesta 1853 1932
لارنس آلما
جهاد اسلامی ( جنگ مقدس) ساخت آلمان*
« Islamic holy war, Made in Germany »
فرشید یاسائی
مقدمه : بدون شک فیلم معروف و جالب * « (لارنس ) لورنس عربستان » به کارگردانی *دیوید لین و با بازیگری بینظیر *پیتر اوتول ،*آنتونی کوئین ، *عمر شریف ، *الک گینس...با موزیک *موریس ژارآهنگساز فرانسوی را بخاطر دارید.این فیلم که در سال 1962 ساخته شد، یکسال بعدموفق به دریافت هفت اسکار شد و هنرمندان نقش اول آن کاندیدای اسکار شدند. داستان این فیلم مربوط به باستانشناس و افسر جوان انگلیسی به نام * تامس ادوارد لارنس(1935-1888) است که قبل از شروع جنگ جهانی اول در نوامبر 1914 ( نخستین جنگ جهانی ) به علت آشنائی و اطلاعات کافی به مناطق مسلمان نشین و دانستن زبان عربی ماموریت میبابد... قبائل مختلف و پراکنده عرب را علیه امپراطوری عثمانی - که در آن زمان متحد آلمان بود- متحد سازد. از آنجا که یک فیلم کشش بیشتری از کتاب دارد. این فیلم بسیارمورد توجه جهانی قرار گرفت و هنوز هم بعد از گذشت نیم قرن از ساخت آن ، دیدنی و موزیکش شنیدنی است.... اما بحث ما در مورد دو مامور اطلاعاتی ( عصر ویلهلم دومین قیصر آلمان) آلمانی است که در همان سالهائی که لارنس عربستان ( تی.ئی.لارنس ) سرگرم ماموریت خویش در مناطق خاورمیانه و عربستان است؛ آنان نیز سرگرم انجام ماموریت خویش جهت خنثی کردن نقش انگلیس در منطقه بودند.
از آنان کمتر صحبت شده است. چندی پیش با نمایش گذاشتن عکس های یکی از آنان در منطقه عرب نشین و ایران توسط پسرش ، نام *فریتز کلاین سرگرد اطلاعاتی پادشاهی آلمان مطرح شد.وی نیز ماموریت داشت که قبائل پراکنده عرب و حتی ایران را علیه امپراطوری بریتانیا بشوراند... ودرست مانند لارنس عربستان اما در جبهه آلمان اقدام کرد.تاریخ شناس آلمانی *فایت فلسکه ( در کتاب خود درمیان پسران صحرا ) در صدمین سال جنگ جهانی اول (2014 - 1914) سال پیش هنگام شرح جنگ جهانی اول از سربازان آلمانی سخن بمیان میآورد که در عراق و ایران دست به جنگ پارتیزانی علیه بریتانیا زده و بسیاری از لوله های نفت( در ایران ) را منفجر کردند. در این نوشتار از دو مامور ( غیر از لارنس عربستان ) صحبت میشود که با حربه مذهب کوشش کردند مسلمانان را علیه امپراطوری بریتانیا بشورانند . اعراب مسلمانی که بعد از جنگهای صلیبی ازجهاد اسلامی فرسنگ ها دور شده بودند . نیت آلمان روشن بود: شراکت در منافع امپراطوری بریتانیا که مناطق عربی را تحت کنترل خویش داشت. این موضوع جالب است که جهاد اسلامی در قلب اروپا یعنی در آلمان طرح و برنامه ریزی شد. فریتز کلاین (1877-1958) و * ماکس فون اوپن هایم (1860-1946) دو شخصیتی بودند که تفکر جهاد اسلامی را در میان اعراب مسلمان زنده کردند.
)*Lawrence of Arabia(. )*David Lean( .)*Peter O’Toole.* Anthony Quinn.* Omar Sharif.* Alec Guinness . *Maurice Jarre( .)*Thomas Edward Lawrence(.) *Major Fritz Klein(. )*Veit Veltzke." Unter Wüstensöhnen" Die deutsche Expedition Klein im Ersten Weltkrieg) .(.* Baron Max Adrian Simon Freiherr von Oppenheim(.
آغاز : جنگ جهانی اول تنها در محدوده اروپا نماند و به خاورمیانه و آسیای شرقی کشانده شد. گرچه ظاهرا با قتل ولیعهد اتریش ( *فرانتس فردیناند) و همسرش در سارایوو(صربستان) بهانه جدی به دست دولتهای آن روز اروپا داد که با مسلح شدن آمادگی جنگی خود را برای حفظ منافع خویش و دستیابی به منافع خارج از منطقه اروپا... تامین کنند. بدین منظور جنگ جهانی را ستایش کردند. مردان در سیاست و اقتصاد در اروپای قبل از نخستین جنگ بزرگ جهانی... متوجه شده بودند که روند صنعتی شدن و جبران کمبود مواد اولیه در داشتن کلنی در آفریقا و آمریکا و آسیاست و طبیعتا دستیابی به مواد خام بکرهنوز دست نخورده ، قابل استفاده خواهد بود.
دو جناح عمده در اروپا جنگ را لازمه بقای خویش میدانستند. بخش زمین داران بزرگ و کلیسا ( فئودال و نئوفئودال ها ) که با روند انقلاب صنعتی زاویه داشتند و میدانستند که منافع خویش را از دست خواهند داد. همانهائی که با تحریکات مختلف بخشی از جوانان شورشی و انقلابی ( در ظاهر مدافع منافع طبقه تازه بوجود آمده کارگر و حاشیه نشینان فقیر شهری بودند ) را غیر مستقیم به ترور و بمب گذاری سوق دادند... و پیش زمینه جنگ جهانی اول را آماده ساختند. جناح دوم سیاستمداران کلنیالیست بودند که با نفوذ و تصرف مناطق صاحب مواد خام خصوصا نفت... با تشکیل اتحاد های سیاسی و افزایش قدرت تسلیحاتی به دگرگونی اروپا و دیگر کشورهای دنیا مستقیم و غیر مستقیم اثر گذاشتند. برای نمونه ایران گرچه در جنگ جهانی اول بیطرفی خویش را اعلام کرده بود اما عملا بخشهائی از کشور اشغال شد. " جالب " است انگیسی ها بیشرمانه حتی از شرکت هیئت سیاسی ایران در اجلاس صلح ورسای ، ممانعت کردند!
از پیامد های مهمی که با جنگ جهانی اول (1918- 1914 ) در اروپا رخ داد. فروپاشی کشورهای روسیه تزاری ، ترکیه عثمانی و آلمان... و به وجود آوردن کشورهائی درمناطق عربی و آفریقائی... با خط کش و پرگار توسط نیروی کلنیالیست بود! دیگر ورود دولت آمریکا به جامعه جهانی است.از آنجا که جهاد اسلامی و نقش شخصیت ها در این روند است،موضوع جنگ جهانی اول را کوتاه، بحث را به قبل از شروع آن ادامه خواهیم داد.
قبل از جنگ جهانی اول امپراطوری « خصوصا » بریتانیا و روسیه در اروپا و آمریکا، افریقا و آسیا پیشرقت قابل ملاحطه ای کرده بودند و طبیعتا در تقسیم منافع قدرت سیاسی و اقتصادی حاضرنبودند کشور آلمان ... را ببازی گیرند. آلمان ناچارا به دولت عثمانی که آنزمان اکثر کشورهای اسلامی را تحت نفوذ خود داشت و بنابر دلائل بسیار با روسیه دشمنی میورزید ، تمایل نشان داد.
دایره اختلافات دول استعماری آن روز اروپا بر سر منافع سیاسی – اقتصادی به حاشیه جهان اسلام کشیده شد. هر یک از کشور های استعماری ذینفع می کوشیدند بیاری اعراب مسلمان حریف خویش را از صحنه خارج سازند. و این مهم به افرادی احتیاج بود که نخست مناطق و مردم جهان اسلام را میشناختند، زبان آنها را فرا گرفته بودند و مهمتر از آن جلب اطمینان این مردم را که تقریبا در عصر بی خردی وجهالت میزیستند؛جلب کنند. بیسوادی و فقر ، خشونت رایج و اختلافات و پراکندگی قبایل مختلف مسلمان خود مزیدی بر نفوذ سیاسی – اقتصادی دول استعماری بود. امپراطوری انگلستان دقیقا میدانست که با وجود عثمانی ها ( با ادعای خلافت اسلامی از طرف آنان) در منطقه ، منافع کشورشان آنطور که خود فرض میکردند؛ تامین نمی شود و ضریب خطر جنگ و رودر روئی بسیار بالا بود. لذا برای جلوگیری از نفوذ عثمانی کوشیدند جنبش ضد عثمانی در میان مسلمانان منطقه بوجود آورند. و این امرمهم مربوط به شخصی میشد با نام لارنس عربستان که باید جنبش ضد عثمانی را توسط اعراب مسلمان ، طرح ، برنامه ریزی ، مدیریت و به مرحله اجرا درمی آورد.
با اعزام توماس ادوارد لارنس به شبه جزیره عربستان و سازماندهی اعراب منطقه علیه امپراطوری عثمانی ، شورشی دامنگیر تا شرق مدیترانه اکثر متصرفات مهم و استراتژیکی امپراطوری عثمان تجزیه شد و این شکست در روند تسریع فروپاشی دولت استعمارگر عثمانی نقش مهمی ایفا کرد. با تصرف بغداد ، تحت کنترل درآوردن کانال سوئز توسط امپراطوری بریتانیا ، امپراطوری عثمانی نقاط کلیدی و مهم نظامی خویش را یکی بعد دیگری از دست داد. وضعیت روسیه استعماری نیز با انقلاب اکتبر و تغییر رژیم در این کشور درسرنوشت بسیاری از کشورهای منطقه ، منجمله ایران موثر بود. دولت روسیه ( که بعد از انقلاب اکتبر ، خود را اتحاد جماهیر شوروی مینامید!) نجات انقلاب را بر ادامه جنگ و کشورگشائی ترجیح داد. دولت جدید بلشویکی نیروهای نظامی خارج از کشور خویش را بدین ترتیب فراخواند تا سرکوبی مخالفین خویش را در جنگهای داخلی یاری رسانند. در نتیجه با پیمان صلح برست- لیتوفسک دولت بلشویکی خود را نجات و از ادامه جنگ خودداری کرد.
در مورد لارنس ( لورنس ) بسیار نوشته شده و با رجوع به اینترنت میتوان زوایای گوناگون این شخصیت استثنائی قرن بیستم را مورد ارزیابی قرار داد. شاید اگر فیلم دیوید لین ساخته نمیشد... لورنس عربستان از معرفیتی که بعدها کسب کرد... بهره ای نمی برد. چنانکه نام فریتز کلاین و اوپن هایم و... هنوز در هاله ای از ابهام است و در مقایسه با لورنس ؛ هیچ ! صدمین سال پایان نخستین جنگ جهانی اول...(2014 – 1914 ) فرصتی بوجود آمد تا نام آنان مطرح و مضافا نقش ماموران اطلاعاتی آلمان نیز در مناطق مسلمان نشین خاورمیانه روشنتر شود. توضیح داده شد که در مورد لارنس مقالات و کتابهای متعدد نوشته شده است و منتقدین وی با گذشت چندین دهه - از مرگ وی- هنوزموفقیتی به شناسائی شخصیت حقیقی وی ، نداشتند. برای تعدادی از منتقدان وی لورنس اسطوره ای است که بین خشونت و لطافت سرگردان است. گاهی بی رحم است و قسی القلب... گاهی عکس آن. اما از اینکه وی شیفته شرق خصوصا شبه جزیره عربستان بود، توافق دارند.
با چشم انداز کوتاهی به ایران قبل از جنگ جهانی در میابیم که کشور ما در سال 1907 بین دو کشور استعماری آن عصر تقسیم شده بود و منطقه بی طرف آن درعمل استقلالی نداشت. روسها در شمال ایران با چندین هزار نیروی نظامی خصوصا در شهرهای تبریز و اردبیل... حضور داشتند ... جالب اینکه بیشرمانه با وقاحت کامل از مردم ایران مالیات هم گرفتند. انگلیسی ها نیز جنوب کشور را درتصرف خویش داشتند. ایران در مجموع سه سال تحت تسلط نیروی روس و انگلیس خسارات جبران ناپذیری را متحمل شد. گرچه احمد شاه از آغاز جنگ جهانی اول بیطرفی ایران را اعلام کرد... اما نیروی های بیگانه همچنان حضور نظامی داشتند و از ایران اشغالی میخواهستند که همچنان در این مناقشه بیطرف بماند و این برای آلمان و متحدش حکومت عثمانی خوشایند نبود. علمای شیعه میکوشیدند احمدشاه را به نفع عثمانی وارد جنک کنند.
هدف آلمان کاملا روشن بود. انهدام تاسیسات نفتی در جنوب ایران. استفاده از احساسات مردم مسلمان منطقه وایجاد شورش ضد روس و انگیس توسط مردم بود.دیگر به خطر انداختن موقعیت سوق الجیشی و راه های مواصلاتی انگلیس در رابطه با هند و افغانستان...و ایجاد اغتشاش و ناآرامی در مناطق خلیج فارس ...بود. برای احقاق این نیت ماموران آلمانی ماموریت داشتند که توسط خود مسلمانان این نیت را سرانجام دهند... ستوان ( سرگرد ) فریتز کلاین ماموریت داشت که تاسیسات نفتی در جنوب ایران را منهدم سازد.یعنی همان عملیاتی که لارنس علیه ترکهای عثمانی در شبه جزیره عربستان انجام میداد. علیرغم تصرف ایران ، سیاست آلمان و روسیه موفقیتی برای آنان کسب نکرد و عملا بعد از جنگ جهانی اول...به انزوای مطلق کشانده شدند واز سوی دیگر موقعیت جهانی و کشورهای درگیر مخاصمه شکل و شمایل دیگری بخود گرفتند.
در ادامه مطلب در مورد شخصیتی صحبت خواهیم کرد که در اشاعه تفکر جهادی اسلامی نقش مهمی ایفا کرد. بارون ماکس فرایر فون اوپن هایم (Max Freiherr von Oppenheim) متولد کلن آلمان و از سوی پدر ریشه یهودی- کاتولیک دارد. وی بخوبی میدانست که سیاست خارجی آلمان اصولا آنتی سمیتسیم و ضد انگلیس است. بخاطر حرفه باستانشناسی وآشنائی کامل با زبان و فرهنگ مردم مسلمان منطق کوشش میکرد که مسلمانان که درگیر اختلافات قومی و جنگ و جدل های گوناگون بودند در راستای نیت خویش، علیه انگلیس و روسیه البته با تفکر اجتهادی بشوراند. اوپن هایم قبل از پادشاهی ویلهلم دوم کوشید از طریق بیسمارک تزخویش را در میان بگذارد. اما این تز بخاطر یهودی الاصل بودن وی ( از طرف پدر) با سکوتی خاص روبرو شد و وزرات امور خارجه آلمان از آن طفره رفت. توضیح آن رفت علاقه وافر او به باستانشناسی در سوریه (ناحیه تل حلف) که تحت تصرف عثمانی بود موفق به یافتن(1889) کاخ و مجسمه های چند هزار ساله تمدنی آرامی شد که موجب شهرتش شد و دروازه وزارت امور خارجه را بر روی خویش باز دید. طی توقفی سه ساله در این منطقه با لورنس انگلیسی همپای خویش آشنا شد.ناگفته نماند اکثر یافته های باستانشناسی در منطقه را به کشور آلمان صادر میکرد و اعراب منطقه که در عصر بی خبری میزیستند چنان توجهی بدین موضع از خود نشان نمی دادند.
با آغاز جنگ جهانی ماموریت ماموران کشورهای ذینفع در مناطق مسلمان نشین مشخص شد. لارنس عربستان کوشش میکرد با جلب اعراب خصوصا عربستان رقبای سیاسی – اقتصادی امپراطوری بریتانیا را کنار زند. اوپن هایم نیز همین ماموریت را داشت که اعراب را توسط جهاد اسلامی علیه بریتانیا بشوراند... وی میکوشید برای جهان اسلام که در پراکندگی و بی خبری محض میزیست مرکزیت و خلافت اسلامی ( عثمانی) را برای آنان جا اندازد. وی کوشش داشت که پل ارتباطی برلین و استانبول قطع نشود. حتی روزنامه ای با نام (الجهاد) به زبان عربی در این رابطه منتشر میکرد. این نشریه برای آنانی که سواد خواندن عربی را نداشتند با طرح و تصویر موضوعات را تشریح میکرد و در سطح وسیع در مناطق عرب نشین تحت نفوذ انگلستان م&