" مطالب این صفحه ضرورتا بیانگر تایید همه آنان نیست و بیشتر جنبه آگاهی و اطلاع رسانی است "
افسانه هایی که پیرامون رخداد صنعتی شدن تنیده شده اند
دانش و آغاز دگرگشت صنعتی
حسن فتاحی
ما دیوارهای بسیاری ساخته ایم و به اندازه کافی پل نساخته ایم
«آیزاک نیوتن»
این یادداشت کوتاه درباره دانش و اندرکنش آن با جنبش صنعتی است. شاید برایتان جای شگفتی باشد که واژه جنبش به چه معناست و چرا به کار برده ام. پس نخست بگذارید درباره این واژه بگویم. بی شک عبارت «انقلاب صنعتی» به گوشتان خورده است. انقلاب برگردان واژه «Revolution» در زبان انگلیسی است. از سویی واژه انقلاب هم چندپهلو است و در بسیاری از زمینه ها به کار می رود. برای نمونه در دانش های سیاسی از انقلاب فرانسه و انقلاب ایران نام می برند. در اخترشناسی از انقلاب تابستانی نام می برند و حتی در گفت وگوهای روزمره وقتی کسی دست به رفتارهای هیجانی یا تصمیم های تندوتیز می زند هم واژه انقلاب را به کار می برند. اما در زبان دانشی و زبانی که می خواهد پرسون باشد و زبان دانشی باشد، باید برای واژگانی که از زبان دیگر می آید، برابرهای مناسب که هوشمندانه هستند برگزید؛ ازاین رو من به جای انقلاب، در این یادداشت کوتاه «دگرگشت» را برگزیده ام. بی شک می توان واژگانی بهتر برای انقلاب و صنعتی یافت. صنعتی واژه ای است که به آسانی نهادها و افراد توانا در واژه سازی می توانند برایش واژه ای کاملا فارسی بیابند. حال بپردازم به داستان این یادداشت.
افسانه های جهان صنعتی
تمام نوآوری های فنی که شالوده دگرگشت صنعتی سده هجدهم و نخستین نیمه سده نوزدهم را شامل می شود، به دست کسانی رخ داد که «صنعتگر» زیبنده ترین تعریف برایشان است. بسیاری از این صنعتگران دانشگاه رفته بودند، اما دستاوردهای صنعتی شان برگرفته از نظریه های دانشی که در کتاب های آن زمان به شکل دانش نظری و محض می نمود، نبود. اما به دلیل ماهیت و سرشت فنی دستاوردهای شان این افسانه پدید آمد که لابد این صنعتگران در تماس مستقیم با شخصیت های بزرگ دگرگشت صنعتی هستند و مدام با فیزیک دانان، ریاضی دانان و شیمی دانان مشورت می کنند. در این یادداشت می خواهیم نشان دهیم که چنین نبوده است. «جان رابیسون»، استاد دانشگاه ادینبورو در سده هجدهم داستانی ساختگی را رواج داد مبنی بر اینکه «نیوکامن»، اختراع کننده ماشین بخار از «رابرت هوک» که از دانشمندان نامی سده هفدهم بریتانیا بود، کمک شایانی گرفته یا اینکه «جیمز وات» در دست یافتن به چگالنده، نظریه گرمای نهان «جوزف بلک» را استفاده کرده است. صد البته پژوهش های تاریخی این دست ادعاها را رد کرد؛ برای نمونه «سادی کارنو»، فیزیک دان فرانسوی در کتابش با نام تاملات درباره قدرت محرک آتش که به سال ۱۸۲۴ چاپ شد، مدتی مدید پس از آنکه ماشین های بخار مرسوم شده بود، از طرز کار ماشین بخار تحلیلی دانشی ارائه داد. به زبان ساده یعنی ماشین بخار به دست صنعتگران ساخته شده بود، اما مبانی فیزیکی آن بعدتر ارائه شد. بد نیست این نکته را هم بیفزایم که برخی در ایران بر این باورند که نام «سادی» یا «سدی» برگرفته از نام شاعر بلندآوازه ایرانی، سعدی است. در ویکی پدیای انگلیسی این موضوع نوشته شده، اما تا چه حد اعتبار دارد، نمی دانم. این را هم بیفزایم که نام کامل او «نیکولاس لئونارد سادی کارنو» است. این نمونه ها از جمله نمونه های بسیاری است که برخلاف این مدعاها که مهندسان سده هجدهم از نظریه های دانشی بهره فراوان می بردند، پیشرفت های فنی مبتنی بر تجربه های صنعتگران بود که علاقه های دانشمندان را برانگیخت و به پیشرفت های نظری راه برد. این نکته را هم فراموش نکنیم که صنعتی شدن مدت ها پیش از آنکه سنت دانشی غربی در آن نواحی ریشه بگیرد، در جنوب آسیا و خاور دور گسترش یافت. این افسانه که نوآوری های نظری جنبش دانشی موجب نوآوری های فناورانه دگرگشت صنعتی است و در باور عموم مردم هم تشدید شده، در کتابی با عنوان «دانش و جامعه» که نویسنده این مقاله یکی از مترجمان آن است، به خوبی به چالش کشیده شده است. اما اینکه فناوری را از اساس دانش کاربردی محض بنامیم، باوری است که تا حدی درست است. حتی امروزه هم که «تحقیق و توسعه» که در انگلیسی به کوتاهی آن را «آر اند دی» می نامند و در فارسی «تحتو» می گویند و به تازگی هم «پژوهش و گسترش با اختصار پژوگو» خوانده شده و در تماس نزدیک با صنعت در مقیاس کلان است، پدیده ای قرن بیستمی است و در سده های پیشین چنین چیزی نداشتیم. نه اینکه دانش در ترویج صنعتی شدن نقش اجتماعی یا ایدئولوژیکی یا اقتصادی نداشت، برعکس. دگرگشت صنعتی که در بریتانیا رخ داد، سبب شد دانش در بافت اجتماعی و فرهنگی تمدن اروپایی نفوذ کند. پدیده ای که در کشورهای توسعه نیافته هنوز هم درست رخ نداده است. انبوهی از انجمن های دانشی و پژوهشگاه ها نقشه اروپا را پر کرده بودند. مراکزی که دانشمندان و مهندسان گاه گاهی کنار هم می نشستند. سخنرانی های عمومی شنوندگان غیرمتخصص زیادی را از دستاوردهای کشف دانشی و توانایی تحلیل آزمایش ها و نیز روشمندی دانشی آگاه کرد. از سویی الهیات طبیعی این آموزه که کاویدن زاستار یا طبیعت عملی پارسایانه است، هماهنگی میان دانش و دین و نیز برداشت های بهره برداری سودمندانه از زاستار را پرمایه تر کرد. دانش جایگاه زندگی بخردانه را برکشید و به عنوان کوششی فرهنگی و فکری محترم شمرده شد. علوم عقلی هم نگرش و جهان بینی جدید را پیش کشید. فرهنگ دانشی در این تعریفی که گفتم، مهم و چه بسا برای دگرگشت صنعتی بسیار اساسی بود؛ اما خود کوشش علمی در قالبی هلنی به شکل گرفتن ادامه داد و تا اندازه ای از کاربردهای عملی دور شد و متخصصان فناوری و مهندسان بدون بهره بردن تمام و کمال از مجموعه شناخت دانشی پیش رفتند. اگرچه فناوری بدون استفاده از نظریه های دانشی در امتداد مسیرهای سنتی پیش رفت، چندین صنعتگر نامور در اروپای سده هجدهم تماس اجتماعی برقرار کردند. در انگلستان «جیمز وات» و «جان اسمیتن» که هر دو مهندس بودند و نیز «جوسایا وجوود» که به واقع سفالگر بود، عضو انجمن سلطنتی شدند و در مجله ای با نام مذاکرات فلسفی، مطالبی می نوشتند؛ اما حقیقت این بود که نوشته هایشان با سهمی که در صنعت داشتند، نزدینانه یا تقریبا بی ربط بود. هیچ کدام از نوشته های «جیمز وات» به مهندسی بخار او ربطی نداشت. «وجوود» به شیمی علاقه مند شد و به آزمایش های شیمیایی دست زد و بر پایه برخی نپاهش ها یا مشاهده های تجربی، به سال ۱۸۷۲م آذرسنج یا پیرومتر را اختراع کرد. او با شیمی دانان برجسته ازجمله «جوزف پریستلی» و «آنتوان لاوازیه» مکاتبه داشت، اما ظرف سرامیکی معروف او که به نام خودش هم ثبت شده، پیش از علاقه مندی او به شیمی بود. پدر و برادرش سفالگر بودند. خود «وجوود» هم درس چندانی نخوانده بود. درواقع او در کارگاه برادرش سفالگری می کرد و پیشه سفالگری اش شمع شیمی را در وجود او روشن کرد و نه برعکس آن.
گریزی به ایران
اگر بخواهیم واقع بین باشیم، باید بپذیریم که ایران هرگز تجربه هایی مانند دگرگشت صنعتی نداشته است. در واقع ایرانیان با مواجهه با تمدن غرب دوره نوزایی و پسانوزایی بود که دریافتند صنعت و دانش تا چه اندازه می تواند زیست فردی و اجتماعی و نیز حکمرانی را دگرگون کند. اما ایرانی ها که در پی شکست های سنگین از روسیه در جنگ ها تجربه تلخی را سپری کرده بودند، هوشیار شدند و دریافتند عقب ماندگی صنعتی و دانشی چه بلای خانمان سوزی است. کسانی همچون «عباس میرزا نایب السلطنه» به فکر افتادند که چرا غرب پیش رفت و ایران جا ماند؟ در پی چاره جویی دارالفنون را پایه ریزی کردند و دانشجو به غرب روانه کردند. دارالفنون بنیاد نهاده شد و از فرنگ استادانی آمدند و عهده دار آموزش ایرانی ها شدند. البته همواره خشک مغزانی بودند که با صنعتی گری و دانشی گری سر ستیز داشتند، اما در نهایت موج دگرگشت صنعتی جهان و از جمله ایران را درنوردید و امروز دغدغه های صنعتی شدن یکی از پررنگ ترین چالش های پیش روی دولت های کشورهای جهان توسعه نیافته است. سخن دراین باره بسیار است، اما بگذارید این نکته را بگویم که اگر روند صنعتی شدن کشور را با روش های قدیمی پیش ببریم، بازهم بیش ازپیش جا خواهیم ماند. قرن بیست و یکم، سده های هجدهم و نوزدهم نیست. امروزه صنعت و دانشگاه با هم گره خورده است و بدون داشتن زیربنای دانشی و بدون سرمایه گذاری و بدون مشارکت بین المللی نمی توان صنعت را در مرزهای آن پیش برد.
جان کلام
جنبش دانشی هر تاثیر فرهنگی که بر دگرگشت صنعتی گذاشت، کاربرد نظریه دانشیک یا علمی را به اختراع فنی بسط نداد. حکومت های اروپایی در امید «بیکنی» وارشان به اینکه دانش به جامعه کمک می کند، اگرچه باخرد بودند؛ توجه شان بیشتر به حکومت داری محدود بود. درحالی که جنبه فنی دگرگشت صنعتی به نبوغ صنعتگران مدرسه و دانشگاه ندیده ای واگذار شد که بدون بهره مندی زیاد از دانش نظری کار می کردند. دانش آنان هنوز به درس های دانشگاهی و جدول های مهندسی و انجمن های حرفه ای مهندسان تبدیل نشده بود. این پیشرفت ها که امروز شاهد آن هستیم به گذر زمان نیاز داشت. زمان لازم بود تا استادان دانشکده های فنی مجری یا مشاور پروژه های صنعتی شوند.
الزام تشکیل شبکه آموزش دیپلماسی علمی
علی طهایی (عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی)
با مفهوم دیپلماسی علمی، یک گفتمان سیاست عمومی جدید برای افزایش آگاهی در میان گروه های مختلف نقش آفرین در هم پوشانی علم و فناوری، آموزش عالی و سیاست خارجی آغاز شده است، که اعمال آنها برای یکدیگر اهمیت زیادی دارد. نقش آفرینان متذکر می شوند که همکاری های اختصاصی بین المللی موسسات علم و فناوری و آموزش عالی باید به تقویت روابط بین المللی سیاسی و ژئوپلیتیکی حتی تا حد کاهش تنش های موجود آنها کمک کند. علاوه بر این، حامیان آن وعده داده اند که دیپلماسی سنتی را همراهی یا آن را اصلاح کنند و نقش آفرینان رسمی دیپلماتیک را تشویق کنند تا با سبک ارتباطی که در سیستم علمی پرورش داده شده است، سازگار شوند یا محققان دانشگاهی را به عنوان بخشی از ماموریت های دیپلماتیک ادغام کنند تا با فراخوانی مشترک، رضایت جوامع خارجی و همچنین به کارگیری تخصص علم در سناریوهای پیچیده بین المللی را جلب کنند. درحالی که این موارد ممکن است به خوبی نشان دهنده افزایش ارتباط علمی با روابط بین الملل باشد، گفتمان دیپلماسی علمی به همان اندازه بر اهمیت کار دیپلماتیک به عنوان یک توان بخش، بر ضرورت همکاری های علمی فرامرزی تاکید می کند. شبکه آموزش دیپلماسی علمی به عنوان تعریف، شبکه ای است که استادان و دانشجویان دانشگاه های سراسر جهان علاقه مند به آموزش رسمی و غیررسمی دیپلماسی علمی را گرد هم می آورد. هدف اصلی آن پیشبرد مبانی فکری و عملی آموزش درمورد دیپلماسی علمی و حمایت از گسترش آن در محیط های آموزشی رسمی و غیررسمی در سراسر جهان است. این برنامه باید به عنوان یک مرکز پشتیبانی، ارائه راهنمایی برای همکاران ستادی و فردی و ترغیب تبادل منابع و ایده ها، از جمله موارد ذیل باشد:
ارائه آنلاین برنامه های دیپلماسی علمی، گروه های دانشجویی و مواد آموزشی موجود در دانشگاه ها و سایر موسسات آموزشی سطح عالی در سراسر جهان به اشتراک گذاری شیوه های مدل در میان اعضای ستادی و فردی از طریق گردهمایی های منظم و رویدادهای شبکه ای توسعه و تجمیع مواد آموزشی، مطالعات موردی، جلسات توجیهی، تمرین های شبیه سازی و منابع چندرسانه ای برای استفاده موثر در جامعه.
این شبکه باید متشکل از نمایندگان موسسات آموزش عالی (شامل استادان، کارکنان و دانشجویان) باشد که در حال حاضر امکان ارائه دوره ها یا آموزش های دیپلماسی علمی در آنها وجود دارد و باید به دنبال راهنمایی برای تاسیس آنها یا علاقه مند به افزایش کمی و کیفی برنامه های آموزشی دیپلماسی علمی در دانشگاه ها و موسسات تحقیقاتی باشد. علاوه براین، مراکز و دوره های آموزشی متمرکز بر دیپلماسی علمی باید در کشور گسترش یابند و به این گروه ها کمک کند تا ایده ها، بهترین شیوه ها و منابع را به اشتراک بگذارند و شبکه سازی موثر در این زمینه انجام دهند. دانشگاه ها باید به طور فزاینده ای تجربیات آموزشی در موضوعات گسترده یا خاص در دیپلماسی علمی را در کلاس درس از طریق برنامه هایی همراه با ارائه مدرک و گواهینامه ها یا در قالب طرح های فوق برنامه مانند سمپوزیوم های اختصاصی، سمینارهای توسعه شغلی یا تجربه شبیه سازی شده به دانشجویان و پژوهشگران ارائه دهند. مراکز و دوره های آموزشی مرتبط، باید اطلاعات، منابع و ابزارهای دیپلماسی علمی را در اختیار جامعه دانشجویی قرار دهند. این گروه ها با توجه به نبود آموزش سیاست جهانی، باید از طریق تشکیل کارگاه های توسعه شغلی، کنفرانس ها، سخنرانی ها، پروژه های گروهی و بازدید از مکان ها و توسعه شغلی در دیپلماسی علمی در آموزش رسمی دانشگاهی بپردازند. دوره ها یا کارگاه های دیپلماسی علمی در سراسر جهان از ابزارها و منابع آموزشی متنوعی از مطالعات موردی گرفته تا ایفای نقش استفاده کرده اند. تمرین نقش آفرینی در دوره ها به شرکت کنندگان کمک می کند تا از نقش دانشمندان در گرد هم آوردن طرفین در موقعیت های تنش دیپلماتیک اطلاع یابند و بحث درباره اهمیت شواهد در اختلافات و مناقشات بین المللی را تشویق کنند. به عنوان نمونه، بازی مرکوری، یک شبیه سازی مذاکره است که در دانشگاه ماساچوست ام آی تی برای آموزش نقش علم در سیاست گذاری بین المللی محیط زیست طراحی و اجرا شده است. دانشگاه Tufts نیز یک برنامه شبیه سازی برای آموزش و حل مناقشات آب در مرز کشورها طراحی کرده است. همچنین برنامه هایی برای تمرین ایفای نقش مذاکرات تغییرات آب وهوایی سازمان ملل با استفاده از یک مدل کامپیوتری تعاملی برای تجزیه و تحلیل سریع نتایج مذاکرات شبیه سازی شده وجود دارد. این برنامه برای ایجاد آگاهی از تغییرات آب وهوا مفید است، دانشجویان را قادر می سازد تا برخی از پویایی هایی را که در مذاکرات آب وهوایی سازمان ملل ظاهر می شود تجربه کنند و ببینند که چگونه سیاست های پیشنهادی آنها بر سیستم آب وهوای جهانی در زمان واقعی تاثیر می گذارد. به علاوه می توان برنامه موردی دیپلماسی بر اساس سناریوهای فرضی در موقعیت های واقعی ارائه داد که طیفی از مسائل سیاست خارجی را که کشور با آن مواجه است، برجسته و از دانشجویان دعوت کرد تا گزینه ها و راه حل هایی را برای رسیدگی به آن مسائل در نظر بگیرند. برنامه دیگر باید به برخی از مرتبط ترین چالش های اجتماعی امروزی جهان بپردازد و در عین حال روحیه بین رشته ای را تقویت کند. دانشجویان از طیف گسترده ای از زمینه های متفاوت علمی از سیاست عمومی گرفته تا علم داده تا مهندسی در تیم ها برای پیشنهاد راه حل های خلاقانه با استفاده از ترکیبی از تجزیه و تحلیل داده های قوی و دانش کار کنند. در برنامه دیگر، برجسته کردن رویکردهای ستادی و دانشجومحور تثبیت شده و در حال ظهور برای آموزش دیپلماسی علمی در سطوح کارشناسی، کارشناسی ارشد و حرفه ای در سراسر جهان، مد نظر است. در این جلسات شبکه ای، متخصصان و فارغ التحصیلان با پیشینه های مختلف فرصت هایی را در زمینه دیپلماسی علمی برای دانشجویان در کشور و حتی منطقه ایجاد می کنند و درمورد مسیرهای متعددی که به سمت حرفه در دیپلماسی علمی، فرصت های آموزشی مختلف در حال ظهور در این زمینه و نقش حیاتی دانشگاه ها و سازمان های علمی در پیشبرد آموزش دیپلماسی علمی بحث و تبادل نظر می شود. اعضای پانل همچنین فرصت ها و چالش های توسعه برنامه های درسی دیپلماسی علمی و اهمیت گنجاندن یادگیری تجربی در آموزش دیپلماسی علمی را ارائه می کنند. آموزش دیپلماسی علمی، دانشجویان، استادان و دست اندرکاران آموزش دیپلماسی علمی را گرد هم می آورد تا رویکردهای سازمانی و دانشجومحور برای آموزش دیپلماسی علمی را ارائه دهند، تجربیات و بهترین شیوه ها را با افراد کلیدی در مراکز تحقیقاتی به اشتراک بگذارند و منابع مرتبط را معرفی کنند. همچنین باید مطالعات موردی و ارائه نمای کلی از فرصت های آموزشی آینده در دیپلماسی علمی، مطرح شود. همچنین باید به طور مداوم به دنبال مشارکت برای حمایت از توسعه مطالعات موردی جدید، شبیه سازی ها و سایر مواد آموزشی مرتبط باشیم. شرق
مغزی در جست و جوی خاستگاه خویش
سیده ضحی حسینی نصر (کارشناس ارشد روان شناسی بالینی) دکتر عبدالرضا ناصرمقدسی (متخصص مغز و اعصاب)
یکم ماه می (۱۱ اردیبهشت)، صدو هفتادمین سالروز تولد «سانتیاگو رامون کاخال» بود. کاخال را پیشگام علوم اعصاب نوین می دانند. مردی که ثمره پشتکار فراوان، دقت کم نظیر و هنرش در بافت شناسی و نقاشی به یکی از بزرگ ترین کشف های تاریخ منجر شد. او نخستین کسی بود که اعلام کرد بافت مغز از زیرواحدهای مستقل یعنی نورون تشکیل شده است. به دنبال کشف سلول عصبی یا نورون [نامی که بعدتر باب شد]، تحولی در علوم اعصاب و در پی آن در سایر شاخه ها پدید آمد. گفته می شود در بهار سال ۱۹۹۸ محموله اصلی فضاپیمای کلمبیا یک آزمایشگاه عصبی مملو از آزمایش های متمرکز بر مغز انسان بود. این فضاپیما حاوی «اولین مصنوعات علمی مهم تاریخ بود که در فضا به پرواز درآمده بودند»، از جمله اسلایدهای میکروسکوپی شیشه ای از نقاشی های کاخال پیشگام عصب شناسی. کتاب «بافت سیستم عصبی انسان و مهره داران» یک کتاب درسی مهم در حوزه علوم اعصاب به شمار می رود. بسیاری این کتاب را با کتاب «منشا گونه ها»ی داروین در زیست شناسی تکاملی هم ارز می دانند. مقاله پیش رو نگاهی گذرا به زندگی این دانشمند، کارهای او و اهمیت کشف او در دنیای علم دارد.
«سانتیاگو رامون کاخال» در یکم ماه می سال ۱۸۵۲م. در پتیلا، روستایی در شمال شرقی اسپانیا به دنیا آمد. از کودکی میل و شیدایی انکارناپذیری به نقاشی داشت. او در کتاب خاطراتش به ترس همیشگی ای اشاره می کند که از تاثیر زندگی در محیط توسعه نیافته در خود احساس می کرد. پیوسته بیم آن را داشت که زندگی در روستا او را از رشد فکری بازدارد. با این وجود در ادامه خواهیم دریافت که زیستن در محیطی متفاوت از هم نسلانش نه تنها منجر به عقب ماندگی او نشد بلکه درک متفاوتی از پدیده ها نیز به او بخشید. پدر او «هوستو رامون کاخال» استاد آناتومی و پزشک حاذقی بود. هوستو از شخصیتی پرتلاش، مصمم و متواضع برخوردار بود. گرچه علاقه سانتیاگو به هنر و نقاشی از کودکی نمایان بود و در نوجوانی به عکاسی، شطرنج، فلسفه و ژیمناستیک می پرداخت، اما پدر با پیش زمینه که از زندگی دشوار خود در اوان کودکی و جوانی داشت، مانع از روی آوردن پسر به سوی هنر شد. با این حال با درایت خود، زمانی که استاد آناتومی بود از راه تشویق سانتیاگو در آناتومی تلاش کرد تا او را به حوزه کاری خود علاقه مند کند. پدر از او می خواست تا برای ترسیم اشکال اسکلت بدن انسان سر کلاس هایش حاضر شود و به او یاری برساند. سانتیاگو فرزند اول خانواده، بنا به خواسته پدر وارد مدرسه پزشکی شهر ساراگوسا شد. کاخال جوان بعد از فارغ التحصیلی به خدمت ارتش اسپانیا درآمد و در ماموریتی در کوبا برای مبارزه با مالاریا و سل شرکت داشت. مدتی بعد یعنی در سال ۱۸۸۳ کرسی آناتومی تشریحی در دانشکده پزشکی والنسیا را به دست آورد. رامون کاخال در سال ۱۸۸۷ استاد بافت شناسی و سپس رئیس گروه پاتولوژی در دانشگاه بارسلونا شد. در این زمان بود که رفته رفته فرصتی برای تحقیقات جدی خود روی بافت مغز یافت. او این زمان را غنیمت دانسته و کوشید تا علاقه دیرین خود یعنی نقاشی را به شکلی متفاوت و حرفه ای در بافت شناسی مغز دنبال کند. درنهایت ثبت دقیق و تلاش او در به تصویر کشیدن آنچه از مغز مشاهده می کرد منجر به دریافت جایزه نوبل فیزیولوژی و پزشکی در سال ۱۹۰۶ شد. رامون کاخال پی برد که سیستم عصبی مرکزی از شبکه ای از نورون ها تشکیل شده است و رشته های نخ مانندی از آنها رشد می کنند. هر نورون فیبرهای ورودی بسیاری دارد و دارای یک فیبر خروجی (آکسون) است که در مواردی ممکن است چند شاخه هم داشته باشد.
«کاخال» و اهمیت کار او
تا اواخر قرن نوزدهم میلادی برترین ابزار برای مشاهده نمونه های آزمایشگاهی، میکروسکوپ های نوری بود. گرچه هنوز هم عملکرد مغز از بزرگ ترین و بازپاسخ ترین پرسش های علم است، اما لازم به یادآوری است در آن زمان به دلیل توان پایین میکروسکوپ های نوری در بزرگ نمایی و تفکیک، مشاهده نمونه هایی در اندازه میکرون چندان موفقیت آمیز نبود. بنابراین جامعه علمی تصویر روشنی از واحدهای سازنده بافت مغز نداشت. عده ای از دانشمندان از جمله «گلژی» و «کاخال» طرفدار نظریه ساختار شبکه ای مغز بودند و عده ای دیگر با اینکه از لحاظ تجربی قابل اثبات نبود به نظریه «سلول منفرد» باور داشتند. کامیلو گلژی، آسیب شناس ایتالیایی که اندامک غشادار تازه ای را در سلول با روش رنگ آمیزی ابداعی خود کشف کرد از مخالفان نظریه سلول منفرد بود و معتقد بود ساختار مغز از بافتی شبکه ای تشکیل شده است. کاخال برای اولین بار در خانه یکی از همکاران خود که به تازگی از پاریس بازگشته بود با تکنیک رنگ آمیزی نقره گلژی آشنا شده و حسابی تحت تاثیر آن قرار می گیرد. او با این روش می توانست روی لام رشته هایی را ببیند که صاف، نازک، خاردار یا ضخیم بودند، علاوه بر آن اجسامی ستاره ای شکل و دوکی شکل سیاه می دید. تصاویر به قدری دقیق و پررنگ بودند گویی با جوهر اعلای چینی روی کاغذ شفاف ژاپنی نقش زده شده است. او بعدتر تغییراتی در این تکنیک به وجود آورد و مراحل دیگری را برای بالابردن دقت رنگ آمیزی به آن افزود. اما مشکل مشاهده نمونه های به دست آمده از بافت مغز در چه بود؟ نمونه های به دست آمده از مغز فرد بالغ، از لحاظ ساختاری پیچیدگی بالایی داشتند؛ الیاف و رشته ها به قدری متراکم بود که انگار قابل ردیابی نبود. گویی از چشمی میکروسکوپ تنها انبوهی از جنگل های بارانی نفوذناپذیر را می شد مشاهده کرد، به عنوان مثال تفکیک درخت بلوط از توسکا و صنوبر از کاج دشوار می نمود. کاخال برای این چالش راه حلی پیدا کرد. او توالی را به طور معکوس بررسی کرد. با خود اندیشید باید از بافت جنین که هنوز در مراحل آغازین تکوین قرار دارد بررسی را شروع کرد. در سیستم عصبی نمونه های جوان تر، اجسام سلولی ساده تر، رشته ها کوتاه تر و کم تعدادتر و تشخیص روابط بین آنها آسان تر است. گاهی اوقات آکسون بالغ بیش از چند فوت طول دارد در نتیجه احتمال برش پایانه آن در نمونه بالاست. رامون کاخال برای این کار از جنین نوعی کبوتر کمک گرفت. مشکل دیگر این بود که بافت جنین در برابر دستگاه برش نمونه (میکروتوم) بسیار آسیب پذیر بود، بنابراین حقه آرایشگری اش را که البته از آن بیزار بود به کار گرفت. برای برش نمونه ها دست به کار شد. به گواه یکی از شاگردانش، او نمونه ها را به قدری دقیق و با ظرافت با تیغ می برید که ضخامت آنها به حدود ۱۵-۲۰ میکرون می رسید. درنهایت آنچه کاخال از سلول های عصبی مشاهده کرد درکی متفاوت از ساختار دستگاه عصبی بود. آشکار است در آن زمان دستگاهی که بتوان میکروسکوپ را به آن متصل کرد و تصویر آن را روی صفحه ای مشاهده کرد، وجود نداشت. بنابراین باید تصویر موجود در هر لام را با کمک دست می کشید. با ترسیم هر آکسون و دندریت یک قدم به نظریه سلول منفرد نزدیک تر می شد. او به چشم می دید بافت عصبی از سلول های مختلفی تشکیل شده است. با وجود فشردگی و ارتباط سلول ها به یکدیگر، هریک از استقلال برخوردارند. نقطه شروع و پایان مشخصی دارند. کاخال در سال ۱۸۸۸ برای ارائه نظریه خود به کنگره انجمن آناتومی آلمان در برلین دعوت می شود. گرچه سخنرانی سرنوشت ساز خود را به زبان اسپانیولی ارائه داد و کمتر کسی متوجه صحبت های او شد، اما تصاویر و اشکال ترسیم شده توسط او به اندازه ای واضح و دقیق بود که اعضای کنگره بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند. از اینجا به بعد بود که نام کاخال بر سر زبان ها افتاد. نظریه او که بعدها به «نظریه نورونی» شهرت یافت انقلابی در علوم اعصاب به راه انداخت. نیمه شب ۶ اکتبر سال ۱۹۰۶ (در ۵۴ سالگی) بود که رامون کاخال تلگرافی از بنیاد نوبل در سوئد دریافت می کند. او تلگراف را جدی نمی گیرد و با تصور اینکه یک شوخی از سوی شاگردانش است به رختخواب می رود، فردای آن روز وقتی نام خود را از خبرگزاری ها شنید متوجه شد ماجرا فراتر از شوخی است. کاخال و گلژی برای پاسخ به یکی از بزرگ ترین سوالات علم به طور مشترک برنده نوبل شدند. در اشتراک این جایزه با هم توافق داشتند، اما گلژی همچنان به نظریه شبکه ای خود درخصوص ساختار سیستم عصبی وفادار بود. با این حال اگر امروز درک بهتری از چگونگی تکانه های عصبی بین سلول های مختلف داریم و نیز درباره عصب شناختی بازتاب ها می دانیم، مدیون کوشش های این دو دانشمند هستیم.
مخالفت کاخال با استعاره تلگراف
یکی از ماندگارترین کارهای کاخال در علم تاکید بر «نوروپلاستیسیتی» است. آن زمان ساختار مغز را به شکل شبکه ای از پیش مستقر مانند شبکه سیم های تلگراف می دانستند. اما کاخال با این استعاره مخالف بود. به باور او در شبکه تلگراف، هیچ ایستگاه یا خط جدیدی ایجاد نمی شود و به نوعی سخت و تغییرناپذیر است. درست برخلاف مفهومی که اکنون هریک از ما از ذهن داریم. کاخال بر این باور بود که اندام فکری ما در محدوده های معینی «انعطاف پذیر» است و با ژیمناستیک ذهنی می توان آن را به خوبی هدایت کرد. به اعتقاد او مسئله مهم وجود ظرفیت تغییر است. او بر این امر تاکید داشت که موجود برای «بقا» به این ویژگی نیازمند است. گرچه او نخستین فردی نبود که بر اهمیت «پلاستیسیتی» مغز تصریح می کرد، اما احتمالا یکی از سخنرانی های او در کنگره بین المللی پزشکی در رم در سال ۱۸۹۴ را می توان از دلایل مهم محبوبیت این مفهوم به شمار آورد. کاخال بر اهمیت «یادگیری» تاکید داشت و بر این باور بود که یادگیری می تواند در نتیجه برخی از ارتباطات بین نورونی باشد. نیم قرن بعد «نظریه هب» مهر تاییدی بر این باور زد و نشان داد نورون ها حین یادگیری ارتباطات جدیدی را ایجاد می کنند و تغییرات متابولیک برخی از سیناپس ها را تقویت می کند.
نقش هنر در علم
شاید در نگاه اول نقش هنر در تکوین نظریه علمی عجیب به نظر آید. علم به ظاهر بر پایه استدلال های منطقی شکل گرفته است. ما باید دنبال شواهدی متقن برای فرضیات خود باشیم و آنها را به بوته نقد و بررسی بسپاریم. اما این یک رویه سطحی در نگاه به علم است. یک دانشمند آن هم دانشمندی در سطح کاخال بیش از هر چیزی انسانی خلاق با ایده های بزرگ است. همین خلاقیت می تواند به خوبی بیانگر رابطه علم و هنر در ذهن کسی همچون کاخال باشد. همان طور که گفته شد کاخال علاقه بسیاری به نقاشی داشت. از طرف دیگر رشته ای که او در آن به موفقیت کامل رسید یعنی بافت شناسی سیستم عصبی نیازمند درک تصویری بالایی بود که کاخال در درجه ای اعلا از آن برخوردار بود. نقاشی هایی که از کاخال در ترسیم جنبه های مختلف بافت های عصبی به جا مانده است نشان از مهارت بالای او در نقاشی، توجه تمام به جزئیات و نیز درک تصویری قوی دارد. او اولین کسی بود که نورون را دید و ترسیم کرد. دانشمندان قبل از او بافت عصبی را متشکل از اجزای منفرد نمی دانستند. در نظر آنها بافت عصبی یکپارچه بود. اما شاید این دید هنری و درک تصویری کاخال بود که به او کمک کرد در این پیوستگی ظاهری نوعی انفصال را تشخیص و به کشف نورون نائل شود. یک نقاش درست است که در نهایت به مخاطب خود تصویری یکپارچه ارائه می دهد، اما درحقیقت کار او از اجزای منفصل ضربات قلم مو روی صفحه نقاشی به وجود آمده است. از سوی دیگر «کاخال» به عکاسی نیز بسیار علاقه مند بود. او عکاسی را وسیله ای برای گسترده کردن میزان و توانایی قدرت بینایی می دید. لذا نه تنها به گرفتن عکس بلکه به تکنولوژی آن نیز علاقه بسیاری داشت. عکاسی به غیر از اینکه می تواند نوعی چشم گسترش یافته به شمار آید، پایه ای برای انیمیشن نیز هست. انیمیشن های اولیه از ترکیب عکس های متعدد تشکیل شده اند. همین موضوع باز در ذهن عکاس این ایده را می پروراند که تصویرهای متحرک که در نگاه ما پیوسته به نظر می آیند از تصویرهای منفرد و مجزا تشکیل شده اند. کاخال غیر از اینکه بر ماهیت مجزا و منفرد نورون ها به عنوان اجزای تشکیل دهنده بافت عصبی به عنوان دکترین خود تاکید داشت بلکه عنوان می کرد که نورون ها از طریق شکاف بسیار کوچکی به نام سیناپس با یکدیگر مرتبط می شوند موضوعی که مورد مخالفت کسانی چون گلژی قرار گرفت و باید سال ها می گذشت تا با اختراع میکروسکوپ الکترونی نظریات کاخال اثبات می شد. درک سیناپسی کاخال از ارتباط بین نورون ها نیز شاید از همان درک تصویری و تبحر وی در نقاشی برمی خاست. اینکه یک تصویر پیوسته از اجزای منفرد و منفصل تشکیل شده است به کاخال کمک کرد تا دکترین خود را با چنین دقتی ارائه دهد.
درهم تنیدگی علوم
نقاشی های کاخال از بافت های عصبی، علاوه بر دقت و ظرافت بالا نوعی درهم تنیدگی را نیز به نمایش می گذارند. اگرچه کاخال در دکترین نورونی خود از نورون های مجزایی سخن می گفت که از طریق سیناپس ها با هم در ارتباط بودند، اما وقتی به نقاشی های او از این سیستم نورونی نگاه می کنیم بیش از هر چیزی نوعی درهم تنیدگی و درک شبکه ای را مشاهده می کنیم. شاید مخالفت کاخال با استعاره تلگراف نیز در همین درک شبکه ای او از کل بافت عصبی ریشه داشته باشد. از سوی دیگر همان طور که دیدیم موفقیت کاخال در ارائه دکترین نورونی، حاصل استفاده او از تمام ظرفیت های علمی و نیز هنری بود. او نمایش کاملی از درهم تنیدگی علوم را به نمایش گذاشت. تکنولوژی، درک آناتومیک، استفاده از تکنیک های جدید برش بافتی، رنگ آمیزی و توجه به عکاسی به عنوان یک علم همه و همه در کنار هم قرار گرفتند تا درنهایت کاخال را به یکی از مهم ترین کشف های بشری رهنمون سازند. اگر به آنچه بعد از کاخال و بر پایه یافته های او به وجود آمده است بنگریم شاید اغراق آمیز نباشد که درک انسان از ماهیت خود را مدیون کارهای کاخال بدانیم. درکی که در عین حال ریشه در ارائه یک دکترین بسیار مهم با نمایی از درهم تنیدگی علوم و از آن بالاتر علم و هنر دارد. دکترین نورونی کاخال مهم ترین هسته علوم اعصاب در زمانه ماست. همین علوم اعصاب با توانایی و روش های خود توانسته در تمام جنبه های مطالعات انسانی ریشه دوانده و درک ما را از آنها دگرگون کند. اکنون می دانیم که شناخت انسان بدون شناخت مغز کاری غیرممکن است. زیرا شناخت توسط مغز، این ارگان هزاروچهارصد گرمی حاصل می شود. ما جهان را به واسطه مغز خود می شناسیم و آنچه به عنوان معرفت های گوناگون مطرح می شود حاصل ترکیب ویژگی های مغز ما و جهان خارج است. همین موضوع توانایی دکترین نورونی کاخال در درک جهان را نشان می دهد. علوم اعصاب می تواند به تمامی حوزه های انسانی رسوخ کرده و درک ما را از آنها تغییر دهد. علوم اعصاب بیش از هر رشته دیگری راه را برای در هم تنیدگی علوم گشوده است. اکنون صحبت از آگاهی، رفتارهای فردی و اجتماعی انسان، کنش های اقتصادی و حتی دیدگاه های سیاسی بدون بررسی ریشه های عصبی آنها ممکن نیست. به غیر از این موضوع باید به نقش دکترین نورونی کاخال در تشخیص و درمان بیماری ها اشاره کرد. درک نورون به عنوان یک واحد مجزا گامی ابتدایی و در عین حال بسیار مهم در برخورد با بیماری های عصبی است. زیرا سوال بعدی این خواهد بود که آیا همه نورون ها در سیستم عصبی عملکرد یکسانی دارند یا نه هر کدام برای انجام کاری تخصیص یافته اند؟ همین موضوع سبب می شود ما درکی جامع از سیستم عصبی و عملکرد آن پیدا کرده و بر مبنای همین درک به تشخیص و سپس درمان بیماری ها بپردازیم. جالب است که ویژگی های اختصاصی هر نورون در کنار درهم تنیدگی آنها اکنون خود را در مفهومی بسیار جامع و مهم از مغز به نام «کانکتوم» به نمایش گذاشته است. کانکتوم که نقشه راه های عصبی مغز است در عین پیچیدگی بسیار بالای خود انسان را عمیقا به یاد نقاشی های کاخال از بافت عصبی می اندازد و تلویحا بر این موضوع پافشاری می کند که دکترین نورونی رامون کاخال پایه اصلی تمام کشفیات بعدی در حوزه علوم اعصاب است.شرق
« رامون کاخال » چگونه « داروین » جهان نورونی شد؟
کنجکاوی بی کران یک ذهن زیبا
سرمد قباد (جراح مغز و اعصاب و ستون فقرات)
قرن ۱۹ میلادی، دوره پیشرفت های اساسی در علم بافت شناسی بود. شناخت ریزبینی از ساختار بافت های بدن به کمک بزرگ نمایی حاصل از میکروسکوپ و روش های رنگ آمیزی میسر شده بود. درحالی که بررسی سه بافت اصلی بدن (شامل بافت های پوششی، همبندی و عضلانی) تا حد زیادی تا سال های ۱۸۷۰ کامل شده بود، شناخت بافت چهارم (بافت عصبی مغز و نخاع) در مراحل اولیه باقی مانده بود. علت این مسئله به ساختار اسفنجی و درهم تنیده این بافت برمی گشت که باعث می شد تا در روش های معمول بافت شناسی، توده متراکم از هسته های سلولی با رشته های درهم به نظر آید. امکان ردیابی و تعیین مسیر این رشته ها با روش های متعارف آن زمان وجود نداشت. درواقع چالش اصلی برای محققین در دو دهه انتهایی قرن ۱۹، شناخت ساختار بافتی مغز و نخاع و توضیح ارتباطات و نحوه عملکرد این بافت بود. در سال ۱۸۷۳، پاتولوژیست شهیر ایتالیایی، «کامیلو گلژی» (۱۹۲۶-۱۸۴۳ میلادی) با طراحی رنگ آمیزی خاصی، پیشرفت مهمی در این مسئله ایجاد کرد. مزیت اصلی روش گلژی بر روش های معمول رنگ آمیزی، مشخص ساختن تعداد اندکی از سلول های عصبی با استطاله های آنها در این بافت است. درواقع با استفاده از نیترات نقره و دی کرومات پتاسیم، از بافت عصبی، حدود یک تا سه درصد سلول ها رنگ شده و عملا با حذف اکثریت بالای سلول های این بافت، امکان ردیابی معدود سلول های رنگ شده فراهم می شد. با وجود این امتیاز آشکار، بازهم محدودیت هایی در تصاویر ایجادشده وجود داشت؛ ازجمله اینکه ماده میلین که در اطراف بسیاری از رشته های عصبی وجود دارد، کیفیت رنگ را کاهش می دهد. «سانتیاگو رامون کاخال» در سال ۱۸۸۷، با توجه به همین نکته، از رنگ آمیزی گلژی برای بررسی رشته های عصبی فاقد میلین استفاده کرد و با استعداد بالایی که در طراحی و نقاشی داشت، توانست تصاویر دقیق و زیبایی از بافت عصبی ارائه دهد.* علاوه براین، «کاخال» نظریه ای برای شناخت کارکرد بافت عصبی پیشنهاد کرد که بعدا به آن «نظریه نورونی» گفته شد و البته مخالفان جدی، ازجمله «گلژی»، داشت. بنا بر این نظریه، بافت عصبی هم مانند سایر بافت های بدن از تعداد زیادی سلول تشکیل شده، با این تفاوت که سلول های عصبی دارای استطاله های سیتوپلاسمی متعدد بوده که بعضی از آنها کوتاه (و معمولا چند تا) هستند و یک استطاله بلند و کشیده که گاه طول آن بیش از یک متر است. در انتهای استطاله بلند با سلول عصبی دیگر، اتصال مکانیکی وجود ندارد؛ بلکه در اینجا فضایی محدود وجود دارد که انتقال پیام عصبی در این فضا، از طریق آزادشدن ماده شیمیایی از انتهای استطاله و اثر بر روی گیرنده های سلول بعدی تحقق می یابد (برخلاف نظر «گلژی» و برخی دیگر از بافت شناسان آن زمان که سیستم عصبی را یکپارچه و متشکل از سلول هایی که همگی با هم متصل هستند، می دانستند و البته گذشت زمان، صحت نظریه «کاخال» را نشان داد) با اینکه چهار نام گذاری کلیدی بافت عصبی (نورون برای سلول عصبی، آکسون برای استطاله بلند که معمولا تک هست، دندریت برای استطاله های کوتاه و متعدد، سیناپس برای فضای بین انتهای آکسون و جسم سلولی نورون دوم) توسط افرادی غیر از «کاخال» صورت گرفته، تمامی این مفاهیم پایه و اساسی توسط «کاخال» ارائه شده و به حق بایست «رامون کاخال» را پایه گذار دانش عصبی (نوروساینس) دانست. بنا بر نظریه «کاخال»، بافت عصبی، شبکه ای از ارتباطات سلولی است که تحریک یک نورون منجر به تحریک راه های عصبی مرتبط با آن می شود. این تحریک در طول آکسون، از طریق جریان الکتریکی و در محل سیناپس، از طریق واسطه شیمیایی انجام می شود. وی همچنین به درستی تشخیص داده بود که مسیر تحریک عصبی یک طرفه بوده و از طرف جسم سلولی به سمت آکسون هست. بر همین اساس است که در راه های عصبی حسی، دندریت ها و جسم سلولی به طرف محیط و اندام ها بوده و آکسون به سمت نخاع و مغز می آید؛ درحالی که در راه های عصبی حرکتی، دندریت ها و جسم سلولی در سمت مغز و نخاع بوده و جهت آکسون به طرف اندام هاست. از یافته های دیگر «کاخال» که این یکی در بخش های عصبی خارج از مغز و نخاع هست، شناسایی سلول های بینابینی در دیواره دستگاه گوارش بوده که برای این ارگان، کارکردی مشابه ضربان ساز (پیس میکر) دارد. این سلول ها را با نام «سلول های بینابینی کاخال» می شناسند. برای تقدیر از یک عمر تلاش مستمر، جوایز متعددی به «رامون کاخال» تعلق گرفت که مهم ترین آنها، اعطای جایزه نوبل در سال ۱۹۰۶ بود که برای اولین بار به دو نفر به طور مشترک اعطا شد. نفر دوم «کامیلو گلژی» بود که دیدگاهی متفاوت از «رامون کاخال» نسبت به بافت عصبی داشت و جالب آنکه این تفاوت دیدگاه در سخنرانی هر دو نفر در جلسه اعطای جایزه نوبل هم انعکاس یافت. در تاریخ نوبل، اینکه جایزه به طور هم زمان به دو نفر با اختلاف نظر واضح در زمینه پژوهش مطرح شده، اعطا شود، موردی استثنائی است. شرق
از رد پاهای هزاران ساله تا کشف یک گونه جدید انسان
فریدون بیگلری *
یک سال گذشته برای متخصصین دیرین انسان شناسی و علاقه مندان این حوزه دستاوردهای مهمی داشت و کشفیات متعددی از قاره های مختلف جهان گزارش شد که برخی از آنها بسیار استثنائی بودند. از میان این کشفیات جدید هفت مورد در اینجا ارائه می شود و امیدوارم در آینده بتوانم شمار دیگری از این یافته ها را معرفی کنم. یافته های معرفی شده در اینجا شامل جمجمه یک گونه انسان معروف به «هاربین» با قدمت نزدیک به ۱۵۰ هزار سال از چین، ابزارهای چوبی با قدمت حدود ۲۵۰ هزار سال از جنوب غربی چین، آثار دست و پای انسان با قدمت حدود ۲۰۰ هزار سال در نزدیک لهاسا در فلات مرتفع تبت، جسد توله شیر غار با قدمت حدود ۲۸ هزار سال از سیبری، استخوان حکاکی شده دوره پارینه سنگی میانی از غار اینهورن آلمان با قدمت حدود ۵۰ هزار سال، رد پاهای انسان و حیوانات در جنوب اسپانیا با قدمت حدود صد هزار سال و در پایان ردپاهای دیگری از انسان با قدمت بیش از ۲۰ هزار سال از نیومکزیکوی آمریکا است.
۱ یکی از مهم ترین یافته های دیرین انسان شناسی دهه های اخیر کشف جمجمه انسان لونگی در چین است که چند سال پیش کشف و جمعی از پژوهشگران چینی نتایج مطالعه آن را منتشر کردند. این جمجمه که به خوبی حفظ شده حین ساخت پلی روی رودخانه سونگ هوا در زمان اشغال چین توسط ژاپنی ها در دهه ۱۹۳۰ کشف شد. کارگران چینی برای حفظ جمجمه، آن را در چاهی مخفی کردند و سرانجام در سال ۲۰۱۸ جمجمه آشکار و پس از چند سال مطالعه، معرفی شد. این جمجمه بزرگ که مربوط به فردی حدودا ۵۰ ساله است، دارای حفره های چشمی بزرگ و تقریبا مربع شکل، برجستگی ضخیم ابرویی، بینی پهن و دندان های بزرگی است که طبق نظر پژوهشگران حاصل انطباق با محیط های سرد و خشن است. سال یابی ژئوشیمیایی جمجمه نشان داده که جمجمه موسوم به «هاربین» حداقل ۱۴۶ هزار سال قدمت دارد و مربوط به اواخر پلیستوسن میانی است. متخصصین چینی این یافته جدید را به عنوان گونه جدید انسانی، «هومو لونگی» یا «مرد اژدها» معرفی کرده اند. این پژوهشگران معتقدند که «هومو لونگی»، «انسان دالی» و «انسان بایشی یا» (دنیسوایی) از یک نسب هستند و نزدیک ترین شاخه به گونه انسان مدرن اند. برخی از متخصصین هم این احتمال را مطرح کرده اند که جمجمه «هاربین» متعلق به انسان «دنیسوایی» است که بر اساس چند استخوان و دی ان ای باستانی از غار دنیسوا و یک آرواره از غار بایشی یا شناخته شده است. برخی از انسان شناسان از جمله «جان هاوکس» معتقدند که هنوز زود است این جمجمه را یک گونه جدید انسانی بدانیم. هرچند هنوز اتفاق نظر کلی درباره این یافته جدید وجود ندارد، اما همان طور که «کریس استرینگر»، انسان شناس مشهور می گوید این کشف یکی از مهم ترین یافته های ۵۰ سال اخیر است.
۲ کشف دیگری در چین که خبرساز شد ابزارهای چوبی با قدمت بیش از ۲۵۰ هزار سال است. با اینکه باستان شناسان می دانند استفاده انسان از ابزارهای چوبی پیشینه طولانی دارد، اما به علت اینکه چنین مواد آلی به ندرت در مکان های پارینه سنگی حفظ می شوند، اطلاعات ما از این فناوری اولیه بشر اندک است. از نمونه های معدودی که گزارش شده اند می توان به نیزه های چوبی شونینگن در آلمان با قدمت بیش از ۳۰۰ هزار سال و ابزارهای چوبی با قدمت حدود ۱۷۰ هزار سال از پوگتی در ایتالیا اشاره کرد. گروهی از پژوهشگران چینی گزارشی از ۳۵ ابزار چوبی و دیگر یافته های مرتبط را منتشر کردند که بین ۲۵۰ تا ۳۶۱ هزار سال قدمت دارند. این ابزارهای چوبی همراه با ابزارهای کوبه از جنس شاخ، استخوان های دارای اثر برش و ابزارهای سنگی در مکانی به نام گانتانگ کینگ در جنوب غربی چین یافت شده اند. در کاوش های اخیر محوطه باز گانتانگ کینگ بین سال های ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۸ و در عمق ۳ تا ۷ متری محوطه، این مجموعه ابزار چوبی که به خوبی حفظ شده اند همراه با دیگر بقایای باستان شناسی یافت شدند. بررسی زمین ریخت شناسی و رسوب شناسی نشان می دهد که این محوطه در حاشیه دریاچه کهنی قرار داشته است. استفاده از چند روش سال یابی نشان دهنده محدوده زمانی بین ۲۵۰ تا ۳۶۱ هزار سال پیش است. این ابزارهای چوبی که نوک تیزی دارند، اغلب سالم بوده و بقایای نشاسته گیاهی در نوک آنها یافت شده است. این ابزارها برای کندن ریشه های گیاهی خصوصا زمین ساقه گیاهان نیمه آبزی مثل زنبق به کار رفته اند که از لحاظ نشاسته غنی اند. نتایج این پژوهش ها نشان می دهد که انسان ریخت های این دوره با توجه به افت وخیز سطح آب دریاچه با هدف استفاده از زمین ساقه گیاهان نیمه آبزی به این محوطه می آمدند و با ابزارهای چوبی در حاشیه کم عمق دریاچه به گردآوری آنها می پرداختند. این یافته ها نشانه تنوع و کاربرد گسترده از ابزارهای چوبی در دوره پارینه سنگی قدیم و همچنین نقش مهم ریشه های گیاهی در تغذیه شکارگر-گردآوران این دوره است و می تواند ما را در بازسازی تنوع فناوری های اولیه و معیشت دوره پارینه سنگی قدیم یاری کند.
۳ کشف و سال یابی ۱۰ اثر دست و ردپا در سطح تخته سنگ تراورتنی نزدیک چشمه آب گرمی نزدیک لهاسا در فلات مرتفع تبت از دیگر یافته های خبرساز اخیر بود که در صورت صحت ادعای پژوهشگران یکی از کهن ترین آثار هنری یافت شده جهان است. سال یابی سنگ تراورتن به روش تاریخ گذاری سری اورانیوم نشان می دهد که این آثار بین حدود ۱۶۹ تا ۲۲۶ هزار سال پیش به وجود آمده اند. طبق نظر یابندگان این نقش دست و پا توسط دو کودک حدودا هفت و دوازده ساله روی گل نرم اطراف چشمه های آب گرم ایجاد شده اند. با توجه به ارتفاع چهار هزارمتری این محل، انسان ها تنها در دوره های گرم دوران یخبندان امکان زندگی در این منطقه مرتفع را داشتند. قدیمی ترین نقش دست شناخته شده انسان حداکثر ۴۰ تا ۵۰ هزار سال قدمت دارد، بنابراین اثر دست کوسانگ تبت بسیار قدیمی تر است و ریشه این نقش خاص را تا ۲۰۰ هزار سال پیش عقب می برد. نکته جالب دیگر این است که بسیاری از نقوش دست در غارهای اروپا و سایر نقاط جهان توسط بچه ها ایجاد شده اند و این یافته جدید تبت نیز از این الگو پیروی می کند. البته شماری از باستان شناسان با این ادعا که نقوش به طور عمدی ایجاد شده اند، موافق نیستند و احتمال می دهند که در نتیجه راه رفتن یا چهار دست و پا حرکت کردن بچه ها در گل ولای اطراف چشمه به وجود آمده اند. حتی برخی از پژوهشگران در یکی بودن قدمت نقش ها و قدمت سنگ تراورتن شک دارند و با توجه به تفاوت رنگ آثار با رنگ سنگ تراورتن معتقدند که نقش ها بسیار متاخرتر هستند.
۴ سیبری یکی از مناطق مهم جهان از لحاظ مطالعات دیرین شناسی است و در سال های اخیر و هم زمان با گسترش فعالیت شکارچیان عاج ماموت، اجساد یخ زده حیواناتی مثل کرگدن، خرس و گرگ و البته ماموت بارها کشف شده است که گنجینه های ارزشمندی برای پژوهشگران هستند که اطلاعات خود را از گونه های جانوری عصر یخبندان در شمال شرق آسیا افزایش دهند. شکارچیان عاج ماموت در این منطقه معمولا با استفاده از فشار آب، یخ را ذوب کرده و عاج های قدیمی را برای فروش استخراج می کنند. در مواردی علاوه بر عاج، اجساد حیوانات نیز یافت می شود که معمولا به مراکز پژوهشی تحویل داده می شود. اجساد یافت شده به علت سرما و یخ بعد از ده ها هزار سال به خوبی حفظ شده اند و می توان در مورد شکل ظاهری، پوشش بدن و بخش های نرم اندام که معمولا از بین می روند، اطلاعات جدیدی در اختیار ما بگذارند. اخیرا نتایج مطالعه جسد یخ زده یک توله شیر که چهار سال پیش در ساحل رودخانه سمیولیاخ در سیبری کشف شده، منتشر شد. جسد این توله شیر غار که «اسپارتا» نامیده شده، حدود ۲۸ هزار سال قدمت دارد. گفتنی است جسد «اسپارتا» به طور کامل حفظ شده و خز، پوست، بافت نرم و اندام های او دست نخورده باقی مانده اند. بررسی خز نشان می دهد که شیر غار منطقه سیبری خز ضخیم و بلندی داشته که وی را از سرمای شدید منطقه حفظ می کرده است. پژوهشگران امیدوارند با استخراج دی ان ای از جسد توله شیر به اطلاعات مهمی از تاریخچه تکاملی شیر غار و ویژگی های این درنده عصر یخ دست یابند. یافته های سیبری می تواند ما را با محیط طبیعی و گونه های جانوری که هم زمان با انسان های نئاندرتال، دنیسوایی و انسان مدرن در این بخش از آسیا زندگی می کردند، بیشتر آشنا سازد.
۵ در سال های اخیر شاهد انتشار یافته های جدیدی از نقاط مختلف اروپا و آسیا هستیم که همگی نشان دهنده جنبه های ناشناخته ای از فرهنگ انسان های نئاندرتال هستند. یک کشف جدید از آلمان را می توان مدرک دیگری از پیچیدگی های رفتاری و نمادگرایی در میان نئاندرتال ها دانست. گروهی از پژوهشگران آلمانی گزارش کشف یک استخوان حکاکی شده از لایه های باستان شناسی اواخر دوره پارینه سنگی میانی در غار اینهورن یا تک شاخ را منتشر کردند که مورد توجه متخصصین و رسانه ها قرار گرفت. یافته های باستان شناسان نشان می دهد که غار تک شاخ بین ۱۳۰ هزار سال تا ۴۷ هزار سال پیش مورد استفاده نئاندرتال ها بوده است. در کاوش های چند سال پیش، دست تراش های سنگی و استخوان حیوانات شکارشده توسط نئاندرتال ها یافت شده که در سطح استخوان ها آثار قصابی و برش به خوبی دیده می شود. در میان این استخوان ها، یک استخوان بند انگشت گوزن منقرض شده ای به نام «مگالوسوروس» دارای آثار برش منظم و زاویه داری بود که توجه پژوهشگران را به خود جلب کرد. این یافته خاص پس از چند سال مطالعه و سن سنجی چندی پیش منتشر شد. به نظر می رسد که برش های منظم و الگودار سطح استخوان در نتیجه قصابی به وجود نیامده اند و درواقع پس از جوشاندن استخوان و با استفاده از لبه تیز ابزار سنگی در یک رویه آن ایجاد شده اند. بررسی سطح حکاکی ها با میکروسکوپ سه بعدی و همچنین تراش تجربی استخوان های جدید با ابزار سنگی با پیروی از همان الگوی مشاهده شده در سطح استخوان بند انگشت، اطلاعاتی درباره نحوه ایجاد این حکاکی ها به پژوهشگران داده است. سن سنجی مستقیم استخوان، تاریخی در حدود ۵۱ هزار سال پیش را ارائه کرده است. تیم پژوهشگران آلمانی معتقدند که این یافته مدرک دیگری از زنجیره مدارکی است که در چند دهه اخیر کشف شده اند و بر وجود اندیشه نمادگرایانه در میان نئاندرتال ها دلالت دارند. البته نظرات متفاوت دیگری هم درباره ماهیت نمادین یا کاربردی این یافته مطرح شده از جمله «جان شی» که معتقد است این استخوان احتمالا برای مقاصد کاربردی تراشیده شده و می توانسته قرقره ریسمان یا وزنه تور ماهی گیری باشد.
۶ یافته دیگری از جهان نئاندرتال ها که مورد توجه قرار گرفت ردپاهایی است که در یکی از سواحل اسپانیا کشف شدند و حدود صد هزار سال قدمت دارند. این ردپاها که مربوط به بزرگسالان و کودکان اند همراه با ردپای حیواناتی مثل گوزن، گراز، گاو وحشی و پرندگان آبزی در سواحل ماتالاسکاناس در جنوب اسپانیا یافت شدند. ردپای نئاندرتال ها شامل ۸۷ ردپا است که مربوط به ۳۶ نفر، از جمله ۱۱ کودک و ۲۶ بزرگسال اند. تصویربرداری هوایی با هلی شات و اسکن دیجیتال ردپاها و بررسی دقیق عمق، اندازه و شکل آنها توسط پژوهشگران امکان داد بر اساس شاخص های کلیدی قد و سن تشخیص دهند که از این ۲۶ بزرگسال، ۵ نفر زن و ۱۴ نفر مرد بوده اند. اما جنسیت بقیه افراد قابل شناسایی نبود. قد آنها بین ۱۲۰ تا ۱۵۰ سانتی متر بوده است. پژوهشگران معتقدند که این گروه احتمالا در ساحل مشغول صید پرندگان و پستانداران کوچک، ماهی گیری در آبگیرهای کنار ساحل یا جمع آوری صدف بوده اند. پیش از این هم مجموعه ای از ردپاهای نئاندرتال ها در مکانی به نام روزل در ساحل نورماندی، در شمال غربی فرانسه کشف شده که حدود ۸۰ هزار سال قدمت دارند.
۷ کشف ردپاهای دیگری در قاره آمریکا هم از خبرهای داغ این حوزه بود. این ردپاهای انسان و حیوانات در پارک ملی وایت سندز یا ماسه سفید در نیومکزیکوی آمریکا کشف شده اند که در رسوبات بقایای یک دریاچه کهن عصر یخبندان موسوم به دریاچه اوترو واقع شده اند. اطراف این دریاچه شرایط مساعدی را برای رشد گیاهان و زندگی حیوانات مختلف عصر یخبندان مثل علف خوارانی چون شتر، ماموت و تنبل زمینی و درندگانی مانند گرگ و شیر آمریکایی را فراهم کرده بود. ردپاهای این حیوانات در تالاب های دریاچه تا به امروز حفظ شده اند. ردپاهای جانوران در این منطقه از حدود ۸۰ سال پیش شناخته شده بودند، اما از حدود ۲۰ سال پیش و در نتیجه کاوش ها و پژوهش های جدید ردپاهای بیشتری کشف شد. یافتن ردپای یک انسان در حدود ۵ سال پیش باعث تمرکز بیشتر باستان شناسان و کشف ردپاهای بیشتری شد. اولین کشف مهم، ردپای زنی بود که به طول یک ونیم کیلومتر در مسیری در حاشیه دریاچه حرکت کرده است. نکته جالب ردپای کودکی نوپاست که گاهی در کنار ردپای زن ظاهر می شود و نشان می دهد زن در قسمت هایی از مسیر کودک را در آغوش گرفته است. ردپاهای دیگری از کودکان و نوجوانان و تعداد کمتری بزرگسال در این ناحیه یافت شده است که سال یابی مواد آلی باقی مانده در لایه های رسوبی زیرین و بالای آنها نشان می دهد که بین ۲۱ تا ۲۳ هزار سال قدمت دارند. این ردپاها درواقع تاریخچه حضور انسان در قاره آمریکا را حداقل شش هزار سال عقب بردند.شرق *(مسئول بخش پارینه سنگی و معاون فرهنگی موزه ملی ایران)
ریشه یابی امراض انسان امروزی در ژنوم ها و شواهد باستانی
میراث نئاندرتال ها
سونیا شیدرنگ *
نزدیک به یک دهه از شناخت رد دی ان ای نئاندرتال ها در انسان های امروزی می گذرد؛ اما چگونگی اثرات آن بر سلامت و برخی ویژگی های جسمی ما هنوز مبحث داغی است که پیشرفت علم روز به روز اطلاعات شگفت انگیزتری درباره آن در اختیار ما می گذارد. بر اساس پژوهش های باستان شناسی و علومی مانند دیرین انسان شناسی و دیرین ژنتیک، اجداد انسان های مدرن در حدود ۸۰ هزار سال پیش در موج های متعدد از آفریقا خارج شده و در آسیا و اروپا پراکنده شدند. در جریان این جابه جایی های جمعیتی و جای گیری در مناطق جدید، انسان های مدرن با نئاندرتال ها مواجه و حتی امتزاج داشته اند. نتیجه این امتزاج های هرچند محدود، وجود درصد اندکی از ردپای ژنتیکی آنها در دی ان ای انسان های امروزی است؛ اما همین حدودا دو درصد اندک، ردپای خود را در بسیاری از ویژگی های انسان های امروزی مانند رنگ مو، رنگ چشم، قد، الگوی خواب، کارایی سیستم ایمنی بدن، باروری، احساس درد، برخی امراض و حتی اعتیاد به جای گذاشته است. همه گیری کرونا یا کووید۱۹ که در حال حاضر تمام دنیا را درگیر خود کرده است، فرصتی برای پژوهشگران حوزه علم دیرین ژنتیک مهیا کرد که رشته ای از دی ان ای مربوط به حادترین موارد این بیماری را با توالی ژنتیکی آسیایی ها و اروپایی هایی که دارای میراث ژنتیکی نئاندرتال ها بودند، مقایسه کنند. در این پژوهش دانشمندان متوجه شدند که برخی از عوامل خطر ژنتیکی مرتبط با نوع حاد این بیماری از نئاندرتال ها به ارث رسیده و در نیمی از جمعیت مردم جنوب آسیا شناسایی شده و در اروپا هم از هر شش نفر یک نفر دارای این واریانت پرخطر هستند؛ درحالی که در ژنوم مردم شرق آسیا و آفریقا این عامل خطر ژنتیکی وجود ندارد. با وجود این میراث ناخوشایند، مطالعه ای جدیدتر یک هاپلوتیپ یا ترکیبی از ژن های هم ردیف را روی کروموزوم ۱۲ یافته است که از فرد در برابر نوع حاد بیماری محافظت می کند که آن هم از نئاندرتال ها به ارث رسیده است؛ ولی این بار در جمعیت های انسانی ساکن در تمام مناطق خارج از آفریقا یافت می شود. اطلاعات ما از تاریخچه تطوری عوامل ژنتیکی روز به روز در حال افزایش است و همان طور که می توان بین دی ان ای به ارث رسیده از نئاندرتال ها و ژن های مرتبط با افسردگی و اعتیاد ارتباطی یافت، نکته های مثبت درخور توجهی هم در این میان یافت شده است. دانشمندان با مطالعه دی ان ای نئاندرتال ها و مقایسه آن با اطلاعات جمع آوری شده در بانک های زیستی که برای پژوهش های پزشکی راه اندازی شده اند، به جنبه های مثبت این میراث ژنتیکی نیز پی بردند. به طور مثال «سوانته پابو» پژوهشگر مطرح موسسه ماکس پلانک آلمان که در زمینه مطالعه توالی ژنوم های باستانی جزء پیشروترین دانشمندان دنیاست، به همراه تیمش با کمک بانک زیستی انگلستان که بزرگ ترین در نوع خود محسوب می شود، به دستاوردهای جالبی در این زمینه رسیده است. او و گروه پژوهشی اش اطلاعات ژنتیکی مربوط به ۲۴۴ هزار زن که میراث ژنتیکی نئاندرتال ها را در دی ان ای شان دارا بودند، مورد مطالعه قرار داده و متوجه شدند درصد سقط جنین در این زنان به طرز درخور توجهی پایین است. به این ترتیب که این زنان گیرنده های پروژسترون بیشتری در سلول های شان تولید کرده و در نتیجه دارای پروژسترون بالاتری بوده و سقط جنین کمتری را تجربه کرده اند. بیماری تب مالت یکی از بیماری های عفونی قابل انتقال بین انسان و حیوان است که هم اکنون نیز بسیاری از حیوانات و انسان ها به آن مبتلا می شوند. شاید تصورش سخت باشد؛ اما دانشمندان توانسته اند یکی از قدیمی ترین شواهد ابتلای انسان ها را به این بیماری شناسایی کنند و آن هم نه در اجداد انسان های مدرن، بلکه در نئاندرتال ها! «مرد کهنسال لاشاپل اوسن» نام بقایای فسیل نئاندرتالی است که در سال ۱۹۰۸ میلادی از غاری در نزدیکی روستای لاشاپل اوسن (La chapelle-aux-saints) فرانسه به دست آمد و یکی از کامل ترین شواهد فسیلی به دست آمده از نئاندرتال هاست که مطالعات فراوانی درمورد آن انجام شده است. با اینکه بیش از یک قرن از کشف این فسیل ارزشمند می گذرد؛ اما همچنان یک منبع پژوهشی عالی برای آگاهی از جوانب مختلف زندگی این انسان های منقرض شده است. نئاندرتال لاشاپل اوسن در زمان مرگ احتمالا بیش از ۴۰ سال عمر داشته است که با توجه به میانگین عمر نئاندرتال ها که حدود ۴۳ سال است، عمر طولانی ای داشته، به طوری که دندان های خود را از دست داده و برای ادامه زندگی به اعضای جوان تر گروه وابسته بوده است. مطالعات متعددی که بر این بقایای فسیلی انجام شده است، نشان می دهد که این مرد دچار آرتروز بوده و در نواحی ای مانند زانو، ستون فقرات و مفصل ران خود دچار مشکل شده بود؛ اما بر اساس مطالعه پژوهشگران دانشگاه زوریخ در سال ۲۰۱۹، این فرد نئاندرتال مشکلات دیگری هم داشته است که منجر به التهابات شدیدی در بدنش شده و تغییر شکل استخوان هایش را دوچندان کرده است. این مطالعه با مقایسه ویژگی های آسیب شناختی این نئاندرتال کهنسال با الگوهایی که در بیماری های مختلف التهابی دیده می شود، احتمال می دهد که مرد کهنسال لاشاپل اوسن از تب مالت رنج می برده است. این بیماری که همانند بیماری های مهلک دیگری مانند ایدز یا کرونا از حیوانات به انسان ها منتقل شده، هنوز رواج دارد و بیشتر از طریق محصولات دامی آلوده مانند شیر پاستوریزه نشده یا پنیر و محصولات لبنی آلوده بز و گوسفند یا گاو به انسان منتقل می شود. تب مالت علائم مختلفی مانند تب، درد ماهیچه و عرق شبانه که می تواند از چند هفته تا چند ماه یا حتی چند سال طول بکشد؛ اما در صورت درمان نشدن مشکلات درازمدت تر دیگری هم مانند آرتروز و التهاب غشای درونی قلب نیز در پی دارد که بیشترین دلیل مرگ ومیر ناشی از این بیماری هستند. پیش از این قدیمی ترین شواهد این بیماری که انسان ها را نیز درگیر کرده بود، از دوره مفرغ به دست آمده بود؛ اما اکنون می دانیم که نئاندرتال کهنسال لاشاپل اوسن نیز احتمالا به این بیماری دچار بوده است و سابقه این بیماری در انسان به حدود ۵۰ هزار سال پیش و انسان های نئاندرتال بازمی گردد. پژوهشگران این مطالعه احتمال می دهند تماس و استفاده از لاشه شکار که می توانسته کل و میش و گاو وحشی و گوزن شمالی یا حتی خرگوش باشد، این مرد نئاندرتال را به بیماری تب مالت مبتلا کرده است. اما جالب اینجاست که این بیماری در فیل ها و کرگدن های امروزی شناخته شده نیست. از این رو احتمال اینکه لاشه ماموت یا کرگدن پشم دار منجر به شیوع این بیماری در میان نئاندرتال ها شده باشد، بسیار کم است. از آنجایی که نئاندرتال لاشاپل اوسن با وجود ابتلا به این بیماری عمر طولانی داشته است، پژوهشگران احتمال می دهند که شاید این بیماری به قدرت بیماری فعلی نبوده یا نئاندرتال ها ایمنی بالاتری نسبت به آن داشته اند. بقایای فسیلی لاشاپل اوسن یکی از اصلی ترین شواهدی بود که تصویر نامتعارفی از نئاندرتال ها در مجامع علمی و عمومی اوایل قرن بیستم ارائه داد؛ مردی کریه المنظر با پشت خمیده و زانوهای خمیده که سرش به سمت جلو متمایل است؛ اما غافل از اینکه بیماری های التهابی نظیر آرتروز ظاهر این نئاندرتال سالخورده را تغییر داده اند و نباید آن را به عنوان نمونه کلاسیک یک نئاندرتال مطرح کرد. با پیشرفت سریع علم در حوزه های گفته شده، بدون تردید در آینده ای نه چندان دور با درآمیختن آنچه درمورد رویدادهای تطوری دودمان انسان می دانیم و کشفیات روزافزون مطالعات ژنوم های باستانی، چارچوب توضیحی خوبی برای تخمین احتمال خطر ابتلا به بیماری ها و ریسک های سلامت بسیاری از جوامع مهیا خواهد شد.شرق. * (دکترای باستان شناسی پارینه سنگی)
جست و جوی منشا تمدن در بستر «خلیج فارس»
عبدالمجید نادری *
خلیج فارس امروزی بخشی از گستره آبی پهناوری است که در روزگاران قدیم از اروندرود در غرب خلیج فارس تا تمامی دریای عمان و بخشی از اقیانوس هند، تا حدود رود سند را به این نام می شناخته اند. امروزه محدوده این خلیج از شرق به تنگه هرمز و از غرب به دهانه رودخانه اروندرود در مرز میان ایران و عراق محدود می شود.
در دوره معاصر، عمده شهرت خلیج فارس به دلیل وجود منابع عظیم نفت و گاز آن بوده است. با این حال این پهنه آبی در مطالعات زمین شناسی، اقلیمی، اقیانوس شناختی، باستان شناسی و بسیاری دیگر از علوم اهمیت بسیاری دارد. به قول «سر آرنولد ویلسون» (۱۹۲۸) در کتاب خلیج فارس، «هیچ آبراهه ای در جهان برای زمین شناسان، باستان شناسان، جغرافی دانان، بازرگانان، سیاست مداران، جهان گردان و سایر محققین از گذشته تا به حال به اندازه خلیج فارس مهم نبوده است».
خلیج فارس و حوضه آبریز آن خاستگاه قدیمی ترین تمدن های شناخته شده بشری است. یکی از جنبه های کمتر مطالعه شده خلیج فارس تاثیری است که خلیج فارس بر تشکیل تمدن در میان رودان داشته است. مدت زیادی نیست که فرضیه ای در میان دانشمندان مطرح شده که منشا تمدن را باید در بستر خلیج فارس جست وجو کرد! حقیقت این است که خلیج فارس یک دریای کم عمق است که به طور کامل بر روی فلات قاره قرار دارد. حداکثر عمق خلیج فارس حدود ۱۱۰ متر در حدود تنگه هرمز است و عمق متوسط آن در حدود ۳۵ متر است. به همین دلیل، خلیج فارس به شدت تحت تاثیر دوره های یخبندان و بین یخبندان از آب دریا پر و خالی می شده است.
آخرین بار که خلیج فارس شروع به پرشدن از آب دریا کرد، حدود ۱۵ هزار سال پیش بود. تا پیش از این دوره و در طی آخرین عصر یخبندان خلیج فارس از آب دریا تهی بود.
یکی از دلایلی که دانشمندان را متقاعد می کند که خلیج فارس می توانسته میزبان جوامع اولیه انسانی باشد، محیط ایدئال بستر خلیج فارس برای پذیرایی از جوامع انسانی بوده است. بر اساس این فرضیه، در طی دوره یخبندان تراز آب دریاها حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ متر پایین تر از تراز فعلی بوده است. بنابراین، بیشتر بستر فعلی خلیج فارس خشک بوده است و اروندرود کهن و برخی رودهای دیگر در میان خلیج فارس جاری بوده اند. این رودها در نهایت در حدود تنگه هرمز به دریای عمان می ریخته اند. وجود رودها، چشمه ها و دریاچه هایی که در گودی های خلیج فارس تشکیل شده بودند، در کنار دمای مناسب دسترسی به آب و غذا محیط ایدئالی را برای جوامع اولیه انسانی فراهم می کردند.
بررسی چنین فرضیه ای، به جز مطالعات باستان شناختی، نیازمند مطالعاتی در حوزه اقیانوس شناسی و زمین شناسی دریایی نیز هست تا با کمک آن بتوان محیط دیرینه خلیج فارس را بازسازی کرد. اگرچه تا به حال شواهد متقنی از وجود تمدن های باستانی در بستر خلیج فارس یافت نشده است، ولی مطالعه رسوبات بستر خلیج فارس موید تغییرات محیطی شگرفی است که طی ۱۵ سال اخیر در این منطقه رخ داده است. بر این اساس، با بالاآمدن تراز آب در خلیج فارس طی ۱۵ هزار سال گذشته، آب در خلیج فارس چنان گسترش یافت که در حدود شش هزار سال پیش محدوده خلیج فارس تا جنوب بغداد امروزی و بخش های وسیعی از خوزستان در ایران تا اهواز گسترده شد. این تغییرات تراز با عقب نشینی دریا و گسترش رسوب گذاری رودهای منتهی به خلیج فارس، در نهایت آن را در سده های اخیر به صورت امروزی درآورده است.
شواهد زمین شناسی نشان می دهند که افزایش تراز دریاها طی ۱۵ هزار سال اخیر با دو افزایش سریع و ناگهانی همراه بوده است. در نخستین افزایش، تراز دریاها طی حدود ۵۰۰ سال در حدود ۸۰ متر بالا آمد و بخش های شرقی خلیج فارس و تنگه هرمز و نیز بخش های عمیق خلیج فارس آب گیری شد. پالس دوم حدود ۹هزار ۶۰۰ سال پیش شروع شد و طی حدود هزار سال آب دریا در حدود ۵۰ متر بالا آمد. با این وجود، افزایش تراز دریا باز نایستاد و آب دریا تا حدود شش هزار سال پیش همچنان در حال افزایش بود.
برخی مرز خلیج فارس در شش هزار سال پیش را تا حدود سامرا در صد کیلومتری شمال بغداد تخمین زده اند و برخی نیز افزایش تراز خلیج فارس را حداکثر تا محدوده بین شهرهای العماره و بصره در جنوب عراق می دانند. این طغیان ها می توانسته موجب مهاجرت جوامعی شده باشد که در بستر خلیج فارس زندگی می کردند. برخی از متون کهن مانند حماسه گیلگمش یا اعتقادات تمدن های اولیه میان رودان به خدایان دریا، می تواند ریشه در طغیان خلیج فارس داشته باشد.
با بروز تغییرات اقلیمی جاری و گرمایش جهانی، انتظار می رود که تراز خلیج فارس شتابان تر از گذشته افزایش یابد. اگرچه امروزه نرخ افزایش تراز خلیج فارس کمتر از چهار میلی متر بر سال است ولی این نرخ می تواند تا چندین برابر افزایش یابد. در این صورت آیا افزایش تراز دریاها و گرمای غیرقابل تحمل منطقه منجر به مهاجرت گسترده دیگری در این منطقه خواهد شد؟ شرق . *(عضو هیئت علمی پژوهشگاه ملی اقیانوس شناسی و علوم جوی)
میراث زیستی غنی ایران کهن
مرجان مشکور حسین داوودی
کتاب «برهم کنش انسان و جانوران در فلات ایران: پژوهش های بخش استخوان شناسی موزه ملی ایران» به دو زبان فارسی و فرانسوی و همچنین چکیده ای به زبان انگلیسی مجموعا در ۱۹۲ صفحه از سوی موزه ملی ایران و انجمن ایران شناسی فرانسه در تهران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. کتاب مورد بحث، با اهداف گوناگونی از جمله آشنایی با بخشی از میراث غنی زیستی ایران کهن، به ارائه گزارشی از فعالیت های اجرائی و پژوهشی و گزیده ای از نتایج مطالعات باستان شناسی زیستی در بخش استخوان شناسی موزه ملی ایران اختصاص داده شده است. این کتاب به ویژه به بررسی تنوع زیستی جانوری در ایران و تاثیرات انسان روی جانوران در فرایند اهلی سازی و پرورش آنها می پردازد. در نوشتار این کتاب سعی بر آن بوده است که هم جنبه تخصصی و هم جنبه عمومی مباحث علمی در نظر گرفته شود. به طوری که باستان شناسان و دیگر پژوهشگران امکان استفاده از اطلاعات کتاب را داشته باشند و همچنین، مخاطبانی که تخصصی در باستان شناسی ندارند، نیز بتوانند از این مباحث بهره مند شوند. تصاویر، طرح ها، نمودارها و نقشه های متنوعی برای درک بهتر مطالب در متن استفاده شده است. در این راستا، این نوشتار در چهار بخش تنظیم شده که در ادامه، شرح کوتاهی از مطالب هر فصل آمده است.
فصل اول تحت عنوان «اهمیت بقایای زیستی در مطالعات باستان شناسی» به ضرورت مطالعات بقایای زیستی در باستان شناسی و حفاظت و مستندنگاری آنها می پردازد. باستان شناسی از مهم ترین و معتبرترین دانش ها در شناخت هویت فرهنگی و بازشناسی رفتار انسان گذشته است. مواد فرهنگی از شواهد عمده ای هستند که امکان بازشناسی فعالیت ها و رفتارهای جوامع انسانی گذشته را در اختیار قرار می دهند. بقایای جانوری و انسانی باید با رعایت موازین علمی، کاوش، ساماندهی، مستندنگاری و سپس به عنوان میراث طبیعی و فرهنگی برای آیندگان حفظ شوند. از یاد نبریم که هم اکنون، بسیاری از مجموعه بقایای جانوری و انسانی محوطه های باستانی ایران، در بزرگ ترین موزه های تاریخ طبیعی، باستان شناسی و انسان شناسی دنیا با کمال دقت نگهداری شده تا مورد استفاده پژوهشگران قرار گیرند و منبع اعتبار علمی و پژوهشی بین المللی برای آن مراکز هستند. انسان شناسی جسمانی، باستان جانورشناسی، باستان گیاه شناسی و دیرین ژنتیک چهار شاخه مهم باستان شناسی زیستی هستند و با کمک مطالعه بقایای استخوان انسان و جانور، بافت های زیستی، دانه های گیاهی، گرده های گیاهان به بررسی نحوه زندگی و اقتصاد زیستی محوطه های باستانی می پردازد. باستان جانور شناسی یکی از رشته های پژوهشی باستان شناسی زیستی است که به طور جامع، هدف آن شناخت روابط انسان و جانور و برهم کنش آنها با توجه به دو متغیر بنیادی، یعنی محیط زیست و فرهنگ است. بهره برداری انسان از جانور به عنوان منبع غذایی اصلی، پوشاک، ابزار، نیروی کار، حمل ونقل و حفاظت از سویی، باعث بقای نسل انسان و برخی از گونه های جانوری در روند اهلی سازی و از سوی دیگر، تاثیر منفی در حیات برخی گونه های وحشی به دلیل شکار بی رویه آنها بوده است. ریشه پژوهش های باستان جانور شناسی را باید در دیرینه شناسی و در پی آن، دامپزشکی جست وجو کرد که در شکل گیری این رشته مجزا نقش داشته اند. نخستین پژوهش هایی که با پرسش های انسان شناسی به بقایای جانوری پرداخته، به اواخر سده نوزدهم میلادی بازمی گردد که حتی توجه «چارلز داروین»، زیست شناس انگلیسی را به خود جلب کرد. «لودویگ روتیمایر»، دیرینه شناس سوئیسی برای نخستین بار با مطالعه بقایای استخوانی محوطه ای نوسنگی در سوئیس، به بررسی اهلی سازی جانوران پرداخت که یکی از پایه ای ترین موضوعات باستان جانور شناسی دوره هولوسن است.
فصل دوم تحت عنوان «طرح ساماندهی و مستندنگاری مجموعه های استخوانی جانوری و انسانی موزه ملی ایران» به ارائه نتایج طرح مذکور می پردازد. در نتیجه اجرای این طرح، مجموعه بقایای جانوری و انسانی بیش از ۷۰ محوطه باستانی از مناطق و دوره های فرهنگی گوناگون ایران، طبقه بندی، ساماندهی و مستندنگاری شدند. اطلاعات پایه ای محوطه هایی که بازمانده های استخوانی آنها در موزه ملی ایران وجود دارد، در قالب جداول و نقشه ها در همین فصل آمده است. باید اذعان داشت که شروع این طرح، زمینه پژوهش های بعدی در چارچوب رساله های کارشناسی ارشد و دکترا و پروژه های علمی ملی و بین المللی را در بخش استخوان شناسی موزه ملی فراهم آورد. همچنین بخشی از این فصل به همکاری آزمایشگاه بیوباستان شناسی آزمایشگاه مرکزی دانشگاه تهران با بخش استخوان شناسی موزه ملی ایران مربوط است.
عنوان فصل سوم «نگاهی به نتایج مطالعات باستان شناسی زیستی در چند محوطه باستانی فلات ایران» است. در میان مجموعه های ساماندهی و مطالعه شده در بخش استخوان شناسی موزه ملی، نتایج پژوهش های باستان جانورشناسی و انسان شناسی جسمانی شش محوطه که در ارتباط با تحولات مهم فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و جمعیت شناسی انسان ها در هر دوره فرهنگی ایران و مناطق هم جوار هستند، در این فصل ارائه شده است:
۱- غار وزمه (Wezmeh) متعلق به پلیستوسن جدید: مطالعات انسان شناسی جسمانی و باستان جانورشناسی انجام شده روی مجموعه غار وزمه که در اسلام آباد غرب واقع شده، حاوی اطلاعات ارزشمندی از تنوع زیستی جانوران اواخر دور پلیستوسن در منطقه زاگرس مرکزی و گونه های انسانی حاضر در این مکان است.
۲- تپه عبدالحسین (Abdul Hosein) متعلق به عصر نوسنگی: تپه عبدالحسین به ویژه از منظر تحولات فرهنگی و اقتصادی اوایل هولوسن و شروع اهلی کردن بز و کشت غلات در اجتماعات انسانی این دوره اهمیت دارد. مطالعات انسان شناسی جسمانی و توالی یابی ژنوم اسکلت های انسانی این مکان از سوی پژوهشگران ژاپنی و فرانسوی به انجام رسیده که در بخش مربوطه، خلاصه ای از نتایج آنها آورده شده است.
۳- تپه حسنلو (Hasanlu) متعلق به عصر مفرغ تا دوران تاریخی: این محوطه که در شمال غرب ایران واقع شده، دیگر محوطه شاخصی است که با توجه به اهمیت آن در تحولات عصر آهن و آغاز حکومت های محلی نظیر ماناها و مادها و حکومت های مناطقی نظیر آشور نو، برای مطالعات باستان جانورشناسی انتخاب شد. با وجود اجرای ۹ فصل کاوش گسترده در تپه حسنلو، مطالعات باستان جانورشناسی در این محوطه انجام نشده بود. با مطالعه بقایای جانوری متعلق به دوره مفرغ قدیم تا سلوکی -اشکانی، این امکان وجود دارد که بتوان تحولات رخ داده در چگونگی بهره برداری از جانوران را در یک بازه زمانی بلندمدت و متوالی را ارزیابی کرد. بخش دیگری از مجموعه تپه حسنلو در موزه باستان شناسی و انسان شناسی دانشگاه پنسیلوانیا نگهداری می شود.
۴- پیلا قلعه (Pilā Qaleh) متعلق به عصر آهن: از آنجا که آگاهی اندکی درباره دامپروری و اقتصاد معیشتی در سواحل جنوبی دریای کاسپی و دامنه های رشته کوه البرز وجود دارد، این محوطه واقع در استان گیلان برای انجام مطالعات باستان جانورشناسی و پر کردن بخش اندکی از این فقدان، انتخاب شد.
۵- شهر قومس (Shahr-e Qumis) متعلق به عصر آهن تا دوران اسلامی: این محوطه وسیع در استان سمنان واقع شده است. برخی پژوهشگران آنجا را شهر اشکانی صد دروازه می دانند. از شاخصه های این محوطه از دیدگاه باستان جانورشناسی و انسان شناسی جسمانی، مجموعه های بزرگی از بقایای انسانی و جانوری، خصوصا اسب سانان است.
۶- کفتار خون (Kaftār Khoun) متعلق به سده های اخیر: این محوطه شامل پناهگاه های کوچکی در یک سازند تراورتنی پیرامون شهر کاشان است که کفتارها در چند دهه اخیر از آنجا به عنوان لانه استفاده می کرده اند. مطالعات باستان جانورشناسی روی بقایای جانوری این محوطه با هدف شناسایی الگوهای رفتاری کفتار راه راه و آگاهی از فرایند انباشت استخوان ها در غارها و پناهگاه های صخره ای به انجام رسیده است.
مباحث کتاب و چگونگی برهم کنش انسان و جانوران در فلات ایران، به صورت اجمالی در فصل چهارم «بحث و جمع بندی» شده اند. نکته نخست، ضرورت حفاظت و نگهداری صحیح بقایای زیستی حین و پس از کاوش های باستان شناسی است. هر یک از مجموعه های ساماندهی شده و متعاقبا انجام مطالعات گوناگون باستان شناسی زیستی روی آنها، به شناخت دقیق تر چگونگی برهم کنش انسان و طبیعت پیرامونش در دوران و مناطق جغرافیایی گوناگون خواهد انجامید. بدیهی است که تداوم فعالیت های روشمند و هدفمند روی مجموعه بقایای جانوری و انسانی موجود در موزه ملی ایران، در حفظ این یافته ها به عنوان بخشی از میراث فرهنگی و پیشبرد اهداف علمی و غنای مهم ترین موزه کشور، موثر بوده و در کنار بخش های استخوان شناسی موزه های مهم در سطح جهان، نقش مهمی را در شناخت هرچه بهتر باستان شناسی زیستی و فرایند تطور فرهنگی و زیستی بشر ایفا خواهد کرد. نتایج این مطالعات نشان می دهد که همواره انسان در پی سازگاری با طبیعت پیرامون خود بوده و هیچ گاه نتوانسته کاملا بر محیط خود تفوق یابد. گزینش شیوه های گوناگون زندگی و چگونگی بهره برداری او از منابع طبیعی، همیشه در تعامل و ارتباط مستقیم با زیست محیط بوده است. البته تاثیرات این نحوه برخورد، بیش از هر جاندار دیگری، مسبب تغییرات پایدار زیست کره و شکل گیری شرایط محیطی و طبیعی کنونی جهان شده است.شرق.
اقدامات علمی و تولیدات صنعتی
علی علیپور فلاح پسند*
بررسی رابطه میان علم و صنعت نیازمند کسب شناخت از خروجیهای هریک از دو اقدام و رابطه نتایج مدنظر هر یک با دیگری است. فارغ از تفاوت در روشها و ماهیت، علوم به طبقات طبیعی، مهندسی و تکنولوژی، پزشکی و سلامتمحور، زیستی، اجتماعی و انسانی دستهبندی میشوند. وجه مشترک تمامی طبقات علوم، سیستماتیکبودن مشاهده و آزمون در تجزیه و تحلیل و توضیح پدیدههاست. بااینحال باید توجه داشت که تبدیل نتایج علمی به تولیدات صنعتی عموما فرایندی است وابسته اما مجزا از اقداماتی که منتج به کشف یا توسعه علم میشوند. درحالیکه انقلاب صنعتی از سده ۱۷ میلادی شکل گرفت، تحول در اقدامات علمی از سده ۱۵ میلادی آغاز شد. دستاوردهای حاصل از علم و تکنولوژی در قرن ۱۹ میلادی اسباب پیشرفتهای صنعتی چشمگیری را پدید آورد. توسعه موتور بخار، شیمی کمی و منطقی و علوم ترمودینامیک و الکترودینامیک که موجب پیشرفت حملونقل و جابهجایی شد، برخی از دستاوردهای ارتباط مؤثر علم و صنعت هستند. در قرن ۲۱ میلادی رشد صنعت بدون اتکا بر پیشرفتهای حوزه تکنولوژی که خروجیهای اقدامات علمی هستند، امکانپذیر نیست. یقینا نقش علم نوین در دنیای کنونی غیرقابلچشمپوشی است. بدون درک انرژی الکتریکی در صنایع رایانهای، زیستشناسی در پزشکی نوین و کشاورزی، شیمی در صنایع فلزات و پلاستیک و ترمودینامیک در طراحی موتور، امکان استفاده مؤثر از علم برای اهداف صنعتی وجود ندارد.
چهار عامل اصلی را میتوان در استفاده موفق صنعت از خروجی اقدامات علمی دخیل دانست: روش علمی، سمتوسوی جریان تولیدات علمی، فرایندهای تبدیل اقدامات علمی به صنعتی و نهایتا توانایی صنعت. روشهای علمی مختلف طبیعتا خروجیهای گوناگونی در بر خواهند داشت. اتخاذ روش علمی به نوع پدیده علمی و مقصود عالم در کشف یا توسعه موضوع وابسته است. طرح پرسش، تعیین مفروضات، آزمونها، تجزیه و تحلیلها و نتیجهگیری علمی مراحلی هستند که توسط عالم در طرحریزی یک اقدام علمی مورد استفاده قرار میگیرند. سمتوسوی جریان تولیدات علمی یکی دیگر از حلقههای مفقوده میان علم و صنعت است. این موضوع که آیا نتایج اقدامات علمی باید مبتنی بر نیاز حال حاضر صنعت باشند یا صنعت باید نیازهای خود را بر اساس خروجیهای علمی گسترش دهد، مانند معمای رایج فیلسوفان باستان میماند: اول مرغ بوده است یا تخممرغ! درواقع این عامل نیز مانند روش علمی وابستگی قابلتوجهی با نقش و جایگاه عالم نسبت به درک پدیده دارد. دو عامل دیگر را میتوان با تشریح نقش صنعت در تبدیل خروجی حاصل از اقدامات علمی به محصولات و خدمات صنعتی توضیح داد. علم ابزاری است برای تولید دانش و تکنولوژیهای مورد نیاز صنعت. هرچند علم همواره در شکلگیری و پیشرفت پایدار صنایع نقش دارد اما میزان تأثیرگذاری آن در صنایع مبتنی بر تکنولوژی و فناوری قابلتوجهتر از سایر صنایع بوده و بخش جداییناپذیر چارچوب شکلگیری و گسترش موفق اینگونه صنایع است.
برقراری رابطه میان علم و صنعت نیازمند کانالهای ارتباطی میان این دو مثل نوآوری و فعالیتهای مرتبط با تحقیق و توسعه است. در کشورهای صنعتی سرمایهگذاریهای دولتی و خصوصی قابلتوجه و بلندمدتی در فعالیتهای تحقیق و توسعه صورت میگیرد. این فعالیتها موجب برقراری دانش حاصل از اقدامات علمی است که با مقاصد خاص صنعتی طرحریزی شدهاند. فعالیتهای تحقیق و توسعه مبتنی بر تفکرات نوآورانه که ماحصل استفاده از اقدامات علمی هستند موجب ارتقای بهرهوری، خلق اختراعی نوین، استفاده اثربخش از تکنولوژی در صنایع و تولید محصولاتی باکیفیت و در حجم بالا میشوند. همچنین، نوآوری در صنعت یکی از نتایج موفق برقراری رابطه مؤثر میان اقدامات علمی و تولیدات صنعتی است. نوآوری عبارت است از استفاده عملی از ایدههایی که نتایج حاصل از آنها موجب تولید محصولات و خدمات جدید یا توسعه محصولات و خدمات قبلی میشود. این عامل تأثیرات قابلتوجهی بر ارتقای کارایی و رشد بهرهوری داشته و ابزاری کلیدی در توسعه اقتصادی کشورهاست. به همین دلیل است که دولتها با گسترش همکاریهای آکادمیک و صنعت به دنبال ایجاد بسترهایی هستند که نوآوری در آنها شکل گرفته و رشد کند. تأمین نیازهای صنعتی از طریق پژوهشهای علمی میتواند نقش محیطهای آکادمیک را در خلق نوآوری پررنگتر کند. از دیگر اقدامات حمایتی برای خلق نوآوری، راهاندازی پارکهای علمی است. پارک علمی که با نامهای پارک پژوهشی، تکنولوژی یا مراکز نوآوری هم خوانده میشوند، مکانی است شامل فضاهای اداری، آزمایشگاهها، کارگاهها و سالنهای ملاقات که برای حمایت از پژوهش و توسعه علم و تکنولوژی ایجاد میشوند.
توجه به نقش علم بهمعنای مصطلح و کلان آن نیازمند بازنگری چارچوبهای صنعتی است. گنجاندن پژوهش و نوآوری در چارچوب کلی صنایع -علیالخصوص تکنولوژیمحور- برای ارتقای سلامت، رفاه و اشتغال جامعه اقدامی ضروری است. برای تحقق این مهم باید سیاستهای کلان اقتصادی در راستای ارزشآفرینی تدوین شوند. این تحولات کلیدی هنگامی پایدار و مؤثر خواهند بود که تکنولوژی و محیطزیستمحور بوده و بهصورت بومی طراحی شده باشند. از نتایج مثبت انتقال موفق دانش از علم به صنعت منتج به افزایش بهرهوری فعالیتهای تحقیق و توسعه، ارتقای کیفیت اختراعات و کاهش هزینه نیروی کار میشود. اگر استفاده از تواناییهای فناوری اطلاعات برای بهرهگیری از پتانسیلهای علم در صنعت یا جامعه را غیرممکن ندانیم، اقدامی است بس چالشبرانگیز. ارزیابی تمامی محصولات اقدامات علمی برای استفاده صنعتی از آنها به دلیل ماهیت پویایی علم و صنعت فرایندی بسیار دشوار است. اما با مشاهده و ارزیابی روشهای نوین علمی میتوان راهکارهای مورد نیاز صنعت را مستمرا کشف کرد. بااینحال، نباید از نتایج منفی حاصل از جریان بخشی به اقدامات علمی به سوی فعالیتهای صنعتی غفلت کرد. جهتدهی و کنترل تولیدات علمی، قاعدهمندکردن پرسشگریهای عالمانه نسبت به پدیدههایی است که الزاما در محدوده مشاهده و آزمون پژوهشگران قرار ندارند. سیاست جهتدهی به وسیله قوانین یا فشارهای اقتصادی میتواند موجب تغییر نتایج یا یافتههای علمی شود. در چنین شرایطی احتمال عدم اطمینان نسبت به علمیبودن نتایج و امکان تأثیر نامطلوب اینگونه اقدامات بر کیفیت خروجیهای علمی افزایش مییابد. شرق. * دانشجوی کارشناسیارشد مدیریت صنعتی و نوآوری دانشگاه گوتنبرگ سوئد
راه رفتن روی بند باریک علم به صنعت
عبدالرضا ناصرمقدسی
در سالهای اخیر در اخبار و جراید صحبتهای زیادی از رشد علمی ایران میشود. ملاک این خبرها هم حجم مقالات چاپشده در نشریههای مختلف داخلی و بینالمللی است. تعداد مقالات چاپشده در حوزههای مختلف، ارائه ایندکسهای مختلف از میزان ارجاع به این مقالات و نیز سروصدای بسیار در مورد دانشمندان ایرانی کهH-index و تعداد ارجاعات آنها به عدد خاصی رسیده و اصطلاحا جزء یک درصد دانشمندان دنیای اسلام یا دانشمندان جهان شدهاند همهوهمه این توهم را بهوجود آورده که ما از نظر علمی رشد بسیار قابلتوجهی در سالهای اخیر داشتهایم. اما نکته مهم اینجاست که چرا این رشد علمی نمود خارجی ندارد؟ چرا ما در تمام عرصهها پسرفت میکنیم؟ چرا هوای ما آلوده است؟ چرا از تکنولوژیهای جدید در بیمارستانها، صنعت هوا و فضا، پلسازی، خانهسازی و هزار مورد دیگر استفاده نمیکنیم؟ چرا در بر همان پاشنه قدیم میچرخد؟ این چه علمی است که نمیتواند به تولید سرمایه بینجامد؟ چرا از دنیای تکنولوژی این همه عقب هستیم؟ چرا هنوز باید در مورد لزوم یا عدم لزوم اینترنت صحبت کنیم؟ و هزار چرای دیگر که تصویری متناقض از آنچه در ایران و در عرصه علمی آن رخ میدهد ارائه میکند. آیا واقعا ما در علم پیشرفت کردهایم؟ آیا واقعا دانشمندان ما باوجود این همه تلاش آنهم در این شرایط بد و با کمترین امکانات و کمترین بودجه تحقیقاتی به آنچه لایق و شایستهاش هستند، رسیدهاند؟ یا اینکه دولت با ملاکگذاشتن چند عدد سعی دارد ظاهری خوش از وضعیت علمی در جامعه ما ارائه دهد؟ آنچه در عمل و در زندگی انسانها دیده میشود، جز این نیست. ما هنوز در برآوردهشدن نیازهای روزانه و ابتدایی از کمترین امکانات در ایران برخورداریم. چگونه علم تا بدین حد در ایران پیشرفت کرده اما ما هنوز در آموزش و درمان خود واماندهایم؟ فشار نهادهای رسمی در کنار قوانین دانشگاهی برای چاپ مقاله بهعنوان شرط ارتقای استادان دانشگاه و نیز بهعنوان شرط فارغالتحصیلی بهخصوص برای دانشجویان دکترا باعث شده که دانشجویان و استادان ما هیچ درکی از پیشرفت علم جز چاپ مقاله نداشته باشند. اصلا برایشان این سؤال مطرح نیست که آنچه چاپ میکنند، به چه دردی میخورد؟ آیا میتواند به محصول یا به فناوری منجر شود؟ این سؤالها و این دغدغهها نه برای استادان ما و نه برای دانشجویان ما وجود ندارد. همین است که انبوه تولیدات مقالهای هیچگاه تبدیل به محصول یا فناوریای نمیشود که دردی از این مملکت دوا کند. متأسفانه صنعت و علم کمترین ارتباط را با هم در این کشور داشتهاند. برای زمانی طولانی واردکننده تکنولوژی بودیم و بعد هم که بهاصطلاح خواستیم در تمام عرصهها خودکفا شویم، آنچه در داخل تولید میکردیم، به دلایل مختلف سیاسی و اقتصادی قابلرقابت با نمونههای اصلی نبود. مضافبر اینکه خودمان هیچگاه مبدع فناوری جدید هم نبودیم. داستان ارتباط علم و صنعت در کشور ما داستان غمانگیزی است. بیشک ما تولیدکنندگان بزرگی در ایران داشتیم و داریم. همین اکنون اگر تولیدکنندگان داخلی نبودند ما در عرصه دارو و درمان بسیار بیشتر از آنچه اکنون مشاهده میکنیم، دچار مضیقه بودیم. اما این کافی نیست. چرا دانشگاهیان ما نمیتوانند وارد فناوری مورد نیازی شوند که هوا، آب و غذای ما را بهینه کنند؟ چرا آنها فناوری جدیدی را تولید نمیکنند؟ اینها و هزار سؤال دیگر، موضوعی است که باید واکاوی و آسیبشناسی شود. در این جستار کوتاه به بخشی از این سؤالات میپردازیم. بخشی کوچک از داستان غمانگیزی که به قول دکتر «صادق زیباکلام» به ما میگوید «چگونه ما، ما شدیم؟».
رابطه صنعت و علم در ایران
شاید برای ما عجیب باشد که چه لزومی دارد از ارتباط علم و صنعت در جامعه خودمان صحبت کنیم؛ زیرا اکنون مصرفگرایی بخشی از فرهنگ ما شده است و چیزی به نام تبدیل علم به صنعت وجود ندارد. در بسیاری از موارد به دنبال آن هستیم که صنعت و علم آن را از خارج وارد کرده و بومیسازی کنیم. البته این کار بسیار درست است. لازم نیست همه چیز را از اول خودمان بسازیم. لازم نیست چرخ و گاری و... را خودمان از نو اختراع کنیم. تجربه دوران اخیر که خواستهایم در همهچیز به شکوفایی و تولید داخلی برسیم جز شکست چیز دیگری به ارمغان نیاورده است. نمونه کامل آن صنعت خودروسازی است که صدای همه را درآورده و متأسفانه باوجود اینهمه مرگومیر سالانه ناشی از خودروهای بیکیفیت داخلی، سیستم کماکان مصر به تولید این خودروهای مرگ است. البته به نظر میرسد ما چارهای جز واردکردن علم و فناوری و بومیسازی آن نداریم و فعلا اولویت ما باید همین باشد. باید از راههای طیشده استفاده کرد تا شرایط فعلی را بهبود بخشید. اما رابطه درست علم و صنعت مقولهای بسیار مهم برای سرزمین ماست و نمیتوان از آن بههیچوجه صرفنظر کرد. علم همواره بهعنوان نوعی ورودی برای صنعت عمل کرده و بهعبارتی صنعت شکلِ محصولیِ علم است. علم به فناوری منجر میشود و صنعت این فناوری را به منصه ظهور میرساند. اختراع ماشین بخار، هواپیما، رایانه و هزار چیز دیگر که اکنون ما به آنها نیازمندیم همه و همه حاصل اکتشافات علمی است. این به معنای نفی اهمیت علوم پایه و رشتههای نظری نیست. ما بهشدت به این علوم نیازمندیم. مثال همیشگی آن ریاضیات است. این فرمولها و مفاهیم انتزاعی بیشترین کاربرد را در صنعت و فناوری دارند و ساخت هیچ وسیلهای جز با کمک همین محاسبات به ظاهر محضِ ریاضی ممکن نیست. اما فرایندی باید وجود داشته باشد که بتواند تمام این مفاهیم محض را به ایده و در نهایت فناوری و سپس صنعت بدل کند. این همان نکتهای است که ما در مملکت خود نداریم و فقدان آن بیشتر به این دلیل است که چنین ذهنیتی در میان استادان و دانشمندان ما وجود ندارد. انبوه مقالات چاپشده دردی از کسی دوا نمیکند. خود من هم بهعنوان یک دانشگاهی که دغدغه تولید مقاله برای ارتقا را دارم، از این موضوع مستثنا نیستم. این فکر باید در ذهن من وجود داشته باشد تا یافته علمی خود را به یک ایده و ایده را به یک اختراع بدل کنم. سپس باید سازوکارهایی باشد که این اختراع را به موضوعی صنعتی تبدیل کرده و آن را به شکلی بهینه و قابل استفاده، در حجمی انبوه تولید کند. سرمایهگذاران باید بدانند و مطمئن باشند که سرمایهگذاری آنها بر روی این ایدهها و اختراعات میتواند به تولید سرمایه منجر شود. کاملا مشخص است که علم و صنعت در جامعه ما منفک از یکدیگر بوده و از دو آبشخور متفاوت تغذیه میشوند. علم ما همان آسیبشناسی را دارد که ذکر شد. علمی که مبتنی بر تولید فناوری نیست و به ایده و اختراع ختم نمیشود و صنعت ما مجبور است که منبع خود را نه از یافتههای جدید بلکه از چیزی بگیرد که در دنیا در حال جریان و پیشرفت است. به سخن دیگر یافتههای علمی در کشورهای دیگر تبدیل به فناوری و صنعت شده و در بهترین حالت ما از آنها استفاده میکنیم. هیچ ارتباطی بین علم ما و صنعت ما وجود ندارد.
ورود صنعت به ایران
انقلاب صنعتی که بعد از انقلاب کشاورزی دومین تحول بزرگ و اساسی در زندگانی بشر محسوب میشود از نیمه دوم قرن هجدهم و در کشور انگلستان آغاز شد. وجود زیرساختهای مناسب، تحولات سیاسی، بهبود شرایط مدیریتی و در عین حال وجود سرمایه و نیروی انسانی همه و همه انگلستان را به بستری مناسب برای چنین تحول بزرگی تبدیل کرد. مهمترین مفهومی که انقلاب صنعتی در پیرامون آن شکل گرفت استفاده از ماشین به جای نیروی دست بود. اگر تا پیش از این، این بازوان کارگران بود که باید چرخ ریسندگی را میچرخاند حالا صنایع نساجی با کمک ماشین بخار که مهمترین پیشزمینه انقلاب صنعتی محسوب میشد در حجم بسیار بالاتر و با هزینه کمتر دست به تولید میزد. اختراع ماشین بخار توسط «توماس نیوکامن» و سپس کاملشدن آن به وسیله «جیمز وات» نیروی محرکه بسیار قویای در اختیار صنعتگران گذاشت تا بتوانند با سرمایهگذاری روی این اختراع بزرگ بشری سرمایه هنگفتی نیز به دست آورند. کشورهایی که اهمیت موضوع را دریافتند بهسرعت دست به سرمایهگذاری در زمینه تکنولوژیهای جدید زدند و اینگونه خود را بسیار قدرتمندتر از قبل کردند. اتفاقی که در انقلاب صنعتی افتاد نمونهای عمیق از تبدیل یافتههای علمی و اصول فیزیک جدید به فناوری بود. اگر تاریخ این انقلاب را بخوانیم متوجه میشویم که درایت سرمایهگذاران و افق دید آنها نیز تأثیر بسزایی در این تحول داشته است. بدون پولی که آنها خرج این اختراعات میکردند، چنین پیشرفتهایی هیچوقت برای بشر حاصل نمیشد؛ اما نحوه آشنایی ما ایرانیان با این انقلاب بزرگ بشری که چهره جهان را عوض کرد بسیار تراژیک بود. روبهروشدن و آشنایی در میدان جنگ اتفاق افتاد بهطوریکه اگر با قدرتهای بزرگی که حالا به مدد تکنولوژی بسیار قوی شده بودند روبهرو نشده و از آنها شکست نمیخوردیم هیچگاه نمیفهمیدیم در جهان چه میگذرد. باعث اندوه است که این درد کماکان نیز ادامه دارد. شاید برای اولینبار در جنگهای ایران و روسیه بود که ما متوجه عقبماندگی شدید خود شدیم. «عباسمیرزا» با اینکه در این جنگها شکست خورد و بخش مهمی از ایران را به دولتهای روسیه و عثمانی واگذار کرد، اما همانند یک سیاستمدار بزرگ با خود اندیشید که دلیل شکستش چه بود؟ و چرا دولتهای روسیه و عثمانی تا این اندازه پیشرفت کرده بودند، درحالیکه ما در عقبماندگی خود غوطه میخوردیم؟ «عباسمیرزا» سؤالات بسیار مهمی را مطرح کرد: «ای مرد بیگانه، تو این ارتش و این دربار و این خیمه و خرگاه را میبینی، ولی گمان مکن که من مرد خوشبختی هستم. چگونه میتوانم خوشبخت باشم. افسوس تمام کوششهای من و دلاوریهایم همچون موج خشمگین دریا در برابر صخرهای استوار، در برابر سپاه روس شکست خورده است. مردم فتوحات مرا میستایند، ولی من خود از ناتوانی خویش آگاهم. چه کردهام که مورد احترام جنگاوران غرب واقع شدهام؟ چه شهری را تصرف کردهام؟ چه انتقامی گرفتهام از کسانی که بر سرزمینهای ما دست انداختهاند؟ از شهرت فتوحات ارتش فرانسه آگاهی دارم و همچنین دانستهام که شجاعت روسها در برابر فرانسویان جز یک مقاومت بیهوده نیست. با این همه یک مشت سرباز اروپایی تمام دستههای سپاه مرا با ناکامی مواجه کرده و با پیشرویهای تازه خود ما را تهدید میکنند. آن چه قدرتی است که شما را تا این اندازه از ما برتر ساخته است. دلایل پیشرفت شما و ضعف ثابت ما کدام است؟ شما هنر حکومتکردن، هنر پیروزشدن، هنر بهکارانداختن همه وسایل انسانی را میدانید. درصورتیکه ما گویی محکوم شدهایم که در منجلاب جهل غوطهور باشیم و به زور درباره آینده خود بیندیشیم. آیا قابلیت سکونت و باروری خاک و توانگری مشرقزمین از اروپای شما کمتر است؟ اشعه آفتاب که پیش از آنکه به شما برسد نخست از روی کشور ما میگذرد، آیا نسبت به شما نیکوکارتر از ماست؟ آیا آفریدگار نیکیدهش که بخششهای گوناگون میکند خواسته است که با شما بیش از ما همراهی کند؟ من که چنین اعتقادی ندارم. ای بیگانه به من بگو که چه باید بکنم تا جان تازهای به ایرانیان بدهم. آیا من هم باید که مانند این تزار مسکو که کمی پیش از این از تختش پایین میآمد تا شهرهای شما را تماشا کند از ایران و تمام این دستگاه پوچ ثروت دست بکشم؟ یا بهتر آن است که مرد خردمندی جستوجو کنم و هرچه را که شایسته و بایسته یک شاهزاده است از او بیاموزم». متأسفانه این سخنان هنوز که هنوز است برای ما آشناست. هر کدام از ما اگر سفری به کشوری اروپایی داشته باشیم این سؤال را از خودمان میپرسیم و این درد مشترک همه ما بعد از گذشت نزدیک به 200 سال است. به گمانم ادامه داستان را همه میدانیم. اندیشههای «عباسمیرزا» در دوران قاجار بیش از هر کسی در دوران «امیرکبیر» و با اصلاحات گسترده او ادامه یافت که متأسفانه با مرگش به پایان رسید. بعد از آن نیز ایران راه پرفراز و نشیبی را در ارتقای صنعت پیموده است. علیرغم اینکه از اولین کشورهای منطقه بود که نیاز به صنعتیشدن را دریافت، اما در حال حاضر جایگاه مناسبی در این زمینه نداشته و همه روزبهروز شاهد سیستم ناکارآمد صنعتی در کشور خودمان هستیم. متأسفانه صنایع خصوصی بخش اندکی از صنایع ما را تشکیل میدهند و نفوذ دولت بر تمام بخشهای صنعتی و فناوری همراه با مشکلات عدیده بانکی، تحریمها، فساد، بیتدبیری و بیمسئولیتی سبب شده که ما با سیستمی ناکارآمد و بهطورکلی از کار افتاده و فاقد بازدهی روبهرو شویم. بحث اصلی ما اما ارتباط علم و صنعت است. گرچه باید گفت اینها بههیچ وجه از یکدیگر منفک نبوده و شرایط صنعت ما بازنمودی از آن چیزی است که در عرصه علمی در کشور ما اتفاق میافتد. بیشک باید به ورود و بومی کردن صنایع به صورت جدی فکر کرد. همانطور که گفتم صنعت داروسازی ما بهخصوص آن قسمتی که بخش خصوصی در آن ورود کرده توانسته علیرغم تمام مشکلات کارنامه درخشانی از خود ارائه دهد بهطوریکه حداقل در رشته تخصصی من یعنی درمان بیماران اماس خوشبختانه داروهایی با کیفیت مقبول در ایران تولید و مصرف میشود. اما حتی در این مورد نیز ما توانایی تولید دارویی جدید نداریم. زیرا علمی که تولید میشود محصولمحور نبوده و نتوانسته به فناوری بدل شود.
بخش پژوهشی صنعت
دوباره به صحبت اول خود بازگردیم. چه کنیم که رابطه علم و صنعت به رابطهای زاینده بدل شود؟ بیشک کشور ما حتی اگر موانع بسیاری که بر سر سرمایهگذاری و نیز کارهای صنعتی بهخصوص بخش خصوصی وجود دارد را برطرف کند کماکان با مشکلات عدیدهای سروکار خواهد داشت که باید راهحلهای جدیدی برای آنها پیدا کند. در غیر این صورت قطار پیشرفت جهان بسیار زودتر از آن چیزی که فکر کنیم ما را زیر چرخدندههای خود خرد خواهد کرد. برای برقراری چنین ارتباطی بین علم و صنعت نیازمند تغییر دیدگاه در هر دو این حوزهها هستیم. همانطور که دیدیم در دانشگاههای ما هیچ میل، اراده و از آن بدتر بینشی درمورد اهمیت حرکت بهسوی فناوری وجود ندارد. چنین درخواستی از اساتید و دانشجویان ما به عمل نمیآید و فقط به تعداد مقالاتی توجه میشود که بدون هیچ هدفی تولید و به چاپ میرسند. نه به سؤالی در این سرزمین جواب میدهند و نه مشکلی را حل میکنند. اولویت باید تغییر سیستمهای ارزیابی در دانشگاههای ما باشد. حذف مقاله به عنوان شرط ارتقا، تأکید بر استفاده از دانش نوین و فناورانه و تدریس و آموزش آنها و نیز درخواست از اساتید و دانشجویان برای داشتن دیدی خلاقانه نسبت به حل مشکلات از عوامل اصلی در ارتقای رابطه علم و صنعت در کشور ماست. از طرف دیگر صنایع ما باید به گسترش قسمت تحقیقاتی خود بهای بسیار بیشتری بدهند. قسمتی که به عنوان تحقیق و توسعه یا همان R&D شناخته میشود یکی از مهمترین بخشهای هر صنعتی است که سودای رشد و پیشرفت را دارد. بخش صنعت باید سؤالات اصلی خود را مطرح کند. باید ببیند چه چیزی میتواند به رشد و افزایش سرمایه آن منجر شود و راهحل مزبور را از دانشگاههای ما بطلبد. بهجز این ارتباط دوسویه بین علم و صنعت، پیشرفت این مملکت ممکن نخواهد بود.
نتیجهگیری
ارتباط و سیر تحول علم و صنعت در جامعه ما چیزی مجزا از وقایع تاریخی و اجتماعی مملکت ما نیست. همان اندیشهای که حاکم بر جنبههای دولتی این سرزمین است اثرات عمیق خود را بر رابطه علم و صنعت گذاشته و عملا آن را به ارتباطی ناکارآمد بدل کرده است. آسیبشناسی این ارتباط و برطرفکردن هرچه سریعتر مشکلات آن برای ادامه حیات ایران موضوعی بسیار عاجل و ضروری است.شرق
نقش فناوریهای جنگاورانه در پیشبرد دانش
فریدون علیمازندرانی . مصطفی روستایی . حسن فتاحی
صلح و دانش بر جنگ و جهل پیروز خواهد شد.
«لویی پاستور»
کره زمین روزهای سختی را میگذراند و جنگی خانمانسوز، نه خیلی چسبیده به بیخ گوش ما، همچون افغانستان و نه خیلی دور همچون جنگهای کشورهای آفریقایی، در جریان است. این روزها بازار تحلیلهای سیاسی داغ است. کشورها و سیاستمداران، فراخور منافعشان موضع خود را اعلام میکنند و با واژگان بازی میکنند. ما در این مقاله قصد نداریم دست به تحلیل سیاسی بزنیم و فقط برای مردمانی که از جنگ آسیب دیدهاند و میبینند، آرزوی زندگی روزهای شاد و پرثبات را داریم. در این مقاله میخواهیم به سه موضوع، به کوتاهی بپردازیم. نخست نقش صنعت در پیشبرد دانش نوین در جهان، دیگری بررسی شباهتهای بسیار اندکی و تفاوتهای زیاد جنگ ایران و عراق با جنگ روسیه با اوکراین و دیگری درسهایی با طعم فناوری از جنگ نام برده شده. در هر سه موضوع نه امکان پرداختن به جزئیات را داریم و نه امکان بازگویی هر مطلبی را؛ بنابراین امید آن داریم درایت و هوشمندی خوانندگان، بر محدودیتهای نویسندگان چیره شود.
صنعت جنگ و ارتباط آن با پیشرفتهای دانش
نخست میخواهیم حول واژه جنگ دو بگرت یا مفهوم را توضیح دهیم. در جهان نوین، جنگ درواقع نوعی بنگاه است، بنگاهی پیچیده که در آن صنعت و سیاست با هم درآمیخته شدهاند. جنگهای امروزی صرفا برای کشورگشایی و افزایش مساحت یک کشور نیست، بلکه در دل آن مسائلی همچون انرژی، امنیت غذایی، رشد اقتصادی و دهها عامل دیگر نهفته است. بنابراین جنگ را بهدرستی پدیدهای پیچیده نامیدهاند و برای تحلیل آن از دانشهای بسیاری استفاده میکنند. اما آنچه میخواهیم نشان دهیم، این است که چگونه جنگ بهعنوان پدیدهای بهشدت درهمتنیده با صنعت، به پیشبرد دانش کمک میکند. دقت کنید که بهکاربردن واژه پیشبرد به معنای صلحآمیزبودن یک دانش نیست. چهبسا پیشبرد میتواند تماموکمال بر اساس نیازهای جنگاورانه باشد. اینکه چگونه دانش به تغییر چهره جنگ کمک کرده، چیز عجیبی نیست، اما آنچه میخواهیم نشان دهیم عکس این جریان است که ازقضا بسیار برایش هزینه میشود، اما کمتر دیده میشود. به زبان ساده، جنگهای نوین و ارتشهای نوین و نوسازیشده، به نهادهای دانشی سفارش میدهند تا با پیشبرد دانش برای آنها محصولی صنعتی بسازند تا در چرخه بنگاه جنگ از آن استفاده کنند. در این بخش میخواهیم چند مثال ساده را بیان کنیم تا بیشتر با جریان پرشدت اما ناپیدای صنعت جنگاورانه دانشافزا آشنا شوید. این روزها که برخی سخن از جنگ جهانی سوم میکنند، شاید بد نباشد نگاهی به جنگ جهانی دوم بیندازیم. در جنگ جهانی دوم برخی فناوریهای مورد نیاز ارتشها سبب شد دانش مربوط به آن زمینه به پیش برود. یکی از آنها رادار بود که ما آنها را رادارهای کلاسیک مینامیم تا از یک نوع رادار دیگر متمایز شود. ارتشها و مهندسان درگیر در جنگ دریافته بودند رادارها، چه روی زمین و چه در ساختمان هواپیما، کمک شایانی به پیروزیهای نظامی و کاهش تلفات میکنند. جنگ جهانی دوم موتور پیشرانِ دانش رادارها شد. نخست فیزیک رادار و گسترش آن به باندهای متنوع، سپس الکترونیک رادار و بعد از آن سامانههای پاد-رادار بود. در تکتک این موارد، گویی جهان صنعت جنگاوری نیازمند ابزاری بود که آن را به بخش دانش و دانشگاهی سفارش میداد. آنها در قالب پروژههای دانشگاهی انجام میدادند و سپس به بخش صنعت تحویل میدادند. البته این چرخه تا این اندازه ساده و شفاف نیست. ازقضا کشورها بر پیچیدگی آن میافزایند تا رد پژوهشها، بیرنگ یا کمرنگ باشد. حتی ممکن است دانشجویی روی پروژهای کار کند که خودش نداند بخشی از یک طرح بزرگ است. مثال خوب دیگر بمب هستهای شکافتی در آمریکا و بمب گرماهستهای در شوروی است. بمب هستهای در آمریکا ابزار جنگی سفارشی بود که برترین دانشمندان را گردهم آورد تا آن را بسازند. ساختن بمب همراه بود با پژوهشهای بسیاری در فیزیک هستهای و فیزیک تابشهای یونیده و پرتوزا. در شوروی هم بنا بر آنچه در خاطرات فیزیکدان نامور و آزاداندیش، «آندرهئی ساخاروف» آمده، حکومت وقت دستور و سفارش ساخت بمب گرماهستهای را داد و دانشمندان شوروی، از مهندسان گرفته تا گروههای ریاضیاتی محاسباتی، دستبهکار ساخت شدند. در حین ساختن بمب گرماهستهای بود که فیزیکدانان شوروی پیشرفتهای چشمگیری در فیزیک گداخت هستهای داشتند. مثال شناختهشده دیگر سلاحهای شیمیایی و میکروبی است. این سلاحها یادگار جنگ جهانی اول و دوم هستند و به سفارش دولتها تولید شدند. حتی در آزمودن کارایی این سلاحها، به شهادت تاریخ، خود دانشمندان حضور داشتند. البته همواره رویکرد چنین خشن نبوده است. برای مثال، آسیبهای جسمی سربازان درگیر در جنگ سبب شد فناوریهای جراحی و تصویربرداری از بخشهای آسیبدیده و شکسته مجروحان جنگها پیشرفت خوبی داشته باشد. مثالهای نزدیک به زمان حال عبارتاند از رادارهای کوانتومی و ابزارهای اپتیکی یا نورشناختی. درحالحاضر، جنگهای متعددی در گوشه و کنار جهان، ارتشها را هرچه بیشتر به کارایی ابزارهای مبتنی بر نورشناخت هدایت کرد. سادهترین آنها دوربینهای دید در شب بود. سپس سامانههای لیزری و سامانههای نورشناخت تطبیقی و سازگار به میدان آمدند. تمام اینها نیازمندیهایی بود که صنعت جنگ نامستقیم در سفارش و پیشبرد آن نقش داشت. اگر به جنگندهای همچون اف-35 نگاه کنید، تنوعی از تجهیزات نصبشده را میبینید که هر بخش آن گویی تکهای از دانش نوین را با خود دارد؛ از رنگ بهکاررفته روی بدنه، از جنس فلز، از رادار بسیار توانمند و پیشرفته، از فناوری رادارگریزی آن و سطح مقطع پایین، از سامانههای ردیابی گرفته تا کلاه مخصوص خلبان یا هلمت و بسیاری سامانههای دیگر. اگر خاطرتان باشد، اشاره کردیم که صنعت و سیاست و دانش به هم گره خوردهاند. کشوری که صنعت آن ارتباط سازندهای با دانش دارد، سیاستمدارانش با خیال آسودهتری پشت میز سیاست رایزنی میکنند و برای کشورهایشان امتیاز میگیرند. به زبان ساده، جاده میان صنعت و دانش، برای سیاستمداران واقعی و میهندوست هر کشوری بهسان کوهی است که به آن تکیه میدهند.
شباهتها و تفاوتهای جنگ روسیه و اوکراین با جنگ ایران و عراق
این روزها به موازات حمله ارتش روسیه به اوکراین، برخی در شبکههای اجتماعی این حمله را با حمله ارتش عراق به ایران مقایسه میکنند. در اوکراین ارتش و نیروهای پرشماری از مردم عهدهدار پدافند از کشور شدهاند و این وضعیت را با پدافند مردم جنوب غرب ایران با روزها و ماههای نخست جنگ ایران و عراق مقایسه کردهاند. به باور ما تفاوتهای حمله روسیه به اوکراین بسیار بیشتر از شباهتهای آن است. میتوان دو شباهت عمده را دید: نخست اینکه در پی بروز جنگ مردم هر دو کشور ایران و اوکراین با پدیده آوارگان جنگ روبهرو بودند، با این تفاوت که کل خاک اوکراین در تیررس توپخانه و آفند هوایی روسیه قرار دارد؛ درحالیکه برای ایران چنین نبود. برای عراق هم چنین نبود. مردم شهرهای مرزی و بصره خانههایشان را ترک کردند؛ اما نه نیروی هوایی ایران و نه توپخانه، توان آفند دائمی در مرزهای غرب عراق را نداشت. صد البته عملیات پرافتخار ایچ-3 را از یاد نبریم که در دورترین نقطه عراق انجام شد و توانمندی آن زمان نیروی هوایی ارتش ایران را به رخ کشید. شباهت بعدی این دو جنگ، وجود نشانههای آشکار آغاز جنگ است. برخی در ایران میخواهند نشان دهند که «صدام حسین» یکروزه و یکشبه تصمیم به حمله گرفت؛ اما مدارک و مستندهای کافی برای اهل دانش و خرد وجود دارد که نشانههای حمله از ماهها پیش عیان بود. در جنگ اخیر اوکراین و روسیه هم از ماهها پیش نشانههای حمله روسیه به اوکراین مشخص بود. از دیگر شباهتهای این دو جنگ، مقاومت مردمی ایرانیها، دوشادوش نیروهای ارتشی بود. آشناترین مثال آن مقاومت خرمشهر است. اگر به خاطرات ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» مراجعه کنید، ایشان بهروشنی نوشتهاند که مردم ایران چگونه تا سرحد توان خود دوشادوش تکاوران ارتش جنگیدند و سقوط خرمشهر که بنا بود چندروزه باشد، بیش از یک ماه به درازا کشید. حال بپردازیم به تفاوتهای بسیار این دو جنگ که زمان شروع آن دو با فاصله زمانی 42ساله است. بارزترین تفاوت در نوع تجهیزات نظامی است. در جنگ اوکراین-روسیه، تمام تجهیزات بهکاررفته هر دو طرف درگیر روسی یا شرقی است. بخشی از تجهیزات ارتش اوکراین همانهایی است که از زمان فروپاشی شوروی مانده و مابقی هم تا حد زیادی همان تجهیزات شرقی است. جنگندههای اوکراینی همان جنگندههاییاند که ارتش روسیه هم دارد. البته در دو هفته جنگ، از کشورهای غربی تجهیزات غربی به دست ارتش و مردم اوکراین رسیده است. همچنین پهپادهایی که به کار بردهاند، ساخت ترکیه است؛ اما در جنگ ایران و عراق، داستان کاملا متفاوت بود. ارتش ایران با تجهیزات پیشرفته غربی مجهز شده بود و ارتش عراق کاملا شرقی بود. نیروی هوایی ایران به سه جنگنده کمنظیر در زمان خودش مجهز بود که هر سه آمریکایی بودند. شکاری-رهگیر اف-14 در زمان خودش برترین جنگنده زمان بود. موشکها و رادار آن در دل خلبانان عراقی چنان ترسی افکنده بود که از رویارویی با این شکارچی غربی واهمه داشتند. فانتوم یا اف-4 جنگنده همهکاره و سخاوتمندی بود که ستون فقرات نیروی هوایی به شمار میرفت و تا قلب پایتخت عراق را میلرزاند. نیروی زمینی و دریایی ایران هم چنین بود. تجهیزات مدرن غربی داشت؛ اما ارتش عراق شرقی بود و با وجود خریدهای نظامی گسترده زمان جنگ از بلوک غرب باز هم شرقی ماند. شوروی بهتنهایی بیش از کل خرید هشتساله ایران، به عراق سلاح فروخته بود. جنگ ایران و عراق در یک سطح از نبردهای کلاسیک دنیا، رویارویی تمامعیار فناوری غربی با شرقی بود. در آغاز جنگ ایران و عراق، هر دو ارتش از توانی تا حدی برابر برخوردار بودند. ارتشهای ایران و عراق تفاوت داشتند؛ اما با هم قیاسپذیر بودند. در تعداد جنگندهها و نیروهای آماده و تعداد بالگرد و تانک و توپخانه. اما ارتش اوکراین و روسیه با هم قیاسناپذیرند. روی کاغذ ارتش روسیه دومین ارتش قدرتمند جهان است و ارتش اوکراین بیستودوم. ارتش اوکراین در هیچیک از پارامترهای پنجگانه مقایسه اقتصاد نظامی، نیروی هوایی، نیروی زمینی، نیروی دریایی، لجستیک و جغرافیای نظامی، به ارتش روسیه برتری ندارد؛ اما ایران و عراق ابدا چنین نبودند. در هشت سال جنگ ایران و عراق، هر دو کشور با نیروی هوایی شهرهای مرزی و مراکز نظامی یکدیگر را کوبیدند؛ اما نیروی هوایی اوکراین نتوانسته به عمق استراتژیک روسیه نفوذ کند. نه تهران و نه بغداد هرگز به تسخیر طرف دیگر درنیامد و صرفا در حد بمباران هوایی و موشکباران باقی ماند؛ اما در جنگ اوکراین-روسیه، کییف ممکن است سقوط کند؛ درحالیکه مسکو تا به امروز آسیبی ندیده است. مسئله مهم دیگر طرحهای پیشدستانه است. ارتش ایران از سالهای پیش از رویداد سال 57 و حمله سال 59 عراق، طرحهای پیشدستانه پدافندی داشته است. مثال روشن آن عملیات «کمان نودونه» بود که فردای روز آغاز جنگ و حمله عراق به چندین نقطه کشور، نیروی هوایی یکی از شاهکارترین عملیات نظامی تاریخ کشور را رقم زد. برنامهریزی کمان نودونه، خیلی قبلتر بوده است. از دیگر تفاوتهای این دو جنگ، نبرد سایبری است. متناسب با فناوری زمان جنگ ایران و عراق، نبرد سایبری چندان محلی از اعراب نداشت. اینترنتی در کار نبود و هکرها پشت پرده نبودند؛ اما در جنگ اوکراین و روسیه، در کنار انواع سطحهای نبرد، جنگ سایبری هم با اثربخشی بالا در جریان است. در جنگ ایران و عراق، فناوری پهپادی بسیار ابتداییتر از جنگ اوکراین-روسیه بود؛ این در حالی بود که اوکراینیها تاکنون از پهپادهای ساخت ترکیه بهخوبی بهره بردهاند. ایران و عراق هیچکدام سلاح هستهای و موشکهای بسیار دوربرد نداشتند؛ اگرچه «صدام حسین» مایل بود در نیروگاه اوسیراک سلاح هستهای تولید کند؛ اما بمباران فانتومهای ایرانی و یک کشور دیگر اوسیراک را از مدار خارج کرد؛ اما در جنگ اوکراین و روسیه، «پوتین» فرمان آمادهباش هستهای داده است. پدافند دو کشور ایران و عراق با هم تفاوت داشتند و بد نیست بدانید عراقیها از حلقه پدافندی شرقی خوبی برخوردار بودند. نفوذ به آسمان عراق و بهویژه بغداد کار دشواری بود که ایرانی بارها و بارها انجام دادند. ناگفته نماند ارتش عراق هم، روی زمین و روی آسمان عملیات موفق داشته است. نمونه آن بمباران نیروگاه نکا بود که با استفاده از جنگندههای غربی که تحویل گرفته بود، ممکن شد. تفاوت دیگری که جنگ ایران و عراق با جنگ روسیه با اوکراین دارد، وجود اندیشه و اقدام به خودکفایی در ایران بود. ایرانیها برای پیشرفتهترین سلاحی که داشتند؛ یعنی جنگنده اف-14، هم موشک طراحی کرده و ساختند و هم برای بخشی از بال آن بالشتکی را با کمک توانمندی دانشگاهی ساختند. نویسنده اول این مقاله در زمان جنگ در هر دو پروژه حضور داشت؛ اما در جنگ اوکراین-روسیه تاکنون چنین نشانهای از سوی اوکراینیها دیده نشده و البته در چنین شرایطی چنین انتظاری هم نمیتوان داشت. به هر صورت به باور نویسندگان این مقاله، مقایسه جنگ هشتساله با جنگ روسیه-اوکراین چندان چنگی به دل نمیزند و اگر بخواهیم با یکی از جنگهای خاورمیانه مقایسه کنیم، حمله عراق به کویت متناسبتر است.
درسهایی از جنگ روسیه و اوکراین برای کشورهایی نظیر ایران
جنگ اگرچه تلخیها و دردهای بسیار دارد؛ اما پدیدهای است که در دل خود درسهایی برای آموختن هم دارد. زندگی گونه انسان روی زمین، بنا به سرشت فرگشتی آن و بنا به دلایل بسیار دیگر همواره جنگآلود بوده است؛ یعنی زندگی گونه انسان همواره به جنگ آلوده بوده و زمانهای صلح بسیار اندک بوده است. اگر بخواهیم از حمله ارتش روسیه به اوکراین به کوتاهی درسهایی را بیاموزیم، باید پیش از هر چیز، به کارایی تجهیزات دو طرف درگیر چشم بدوزیم. باید ببینیم کارایی و توانمندی جنگندههای طرفین در چه حد است و آن را با همتایان غربی قیاس کنیم. همچنین باید تجهیزات زمینی و نیز پهپادها را زیر ذرهبین ببریم. باید ببینیم پدافند طرفین چگونه عمل کرده است و نقاط نقص آن چیست. اگر این جنگ به درازا بکشد، به احتمال بسیار اوکراین تجهیزات نظامی غربی دریافت خواهد کرد. آن وقت جنگ نهفقط نبرد ارتشها در داخل خاک اوکراین، بلکه نبرد تجهیزات هم خواهد بود. کشورها در چنین وضعیتی همه چیز را زیر ذرهبین میبرند. نهفقط کشورها، بلکه کارخانههای اسلحهسازی جنگ را مانند آزمایشگاهی میبینند که هم تجهیزات خودشان آزموده میشود و هم تجهیزات دیگر سازندگان رقیب را میآزمایند. درس مهم بعدی حفظ و نگهداری از تجهیزات جنگاورانه است. به نظر میرسد اوکراینیها در این کار کوتاهی کردهاند. بد نیست یادی کنیم از کسانی که با ندانمکاری ایران را هم گرفتار چنین اشتباه مهلکی کردند. ایران با کشورهای پیشرو در ساخت تجهیزات قراردادهای نظامی فوقالعادهای داشت. پس از انقلاب برخی قراردادها را یکطرفه لغو کردند. نمونه آن جنگندههای اف-16 بود. حتی برخی پا را فراتر گذاشتند و میخواستند جنگندههای اف-14 را بفروشند و فقط خدا میداند در هشت سال جنگ اگر اف-14ها نبودند، چه خسارتهایی به مردم و به کیان ایران وارد میشد. درس مهم بعدی ضرورت تنوع تجهیزاتی است. این تصور غلط که فقط روی یک نوع تجهیز، مثلا موشک یا پهپاد سرمایهگذاری کنیم، اشتباه مهلکی است. جنگهای امروزی برای آفند و پدافند به تنوعی از انواع سامانهها نیازمند هستند. موشک جای جنگنده را نمیگیرد، جنگنده هم جای جنگ الکترونیک و زیردریایی و پهپاد و سامانههای آفندی انفرادی را، کمااینکه نبردهای چند سال اخیر اطرافمان هم ثابت کرد. کشوری مثل ایران که مساحت سرزمینی بالایی دارد و جغرافیای آن در شرق و غرب و شمال و جنوب متنوع است و توانمندی نظامی همسایگانش در اطرافش پرتنوع است، باید گوناگونی تجهیزات داشته باشد. توانمندی و آموزشهای بهروز نیروهای نظامی هم آنقدر بدیهی است که نیاز به توضیح بیشتر ندارد. جنگهای امروزی بدون پشتوانه تجهیزاتی با پراکندگی متقارن و نیروهای آموزشدیده باانگیزه، چیزی جز تلفات و هزینه سنگین اقتصادی در پی ندارد. درس دیگر جنگ اوکراین-روسیه، وجود طرحهای پیشدستانه است. احتمال جنگ هرگز صفر نبوده و نیست؛ بنابراین کشورها و ازجمله ایران باید برای انواع جنگها طرح داشته باشند؛ اما دراینمیان نکتهای وجود دارد و آن استفاده از ظرفیتهای زمان صلح است. زیر باران شدید زمان مناسبی برای ساختن چتر نیست. زیر درخت رفتن و به امید خانه همسایه بودن هم کوتهفکری است. باید در زمانی که باران شروع نشده، چتر را ساخت و آماده داشت و باید برای روز بارانی تدبیر لازم را اندیشید. بگذارید برای نمونه مثالی را بزنیم که باور نویسندگان این مقاله برخلاف راهبرد دفاعی است. در خبرها آمده بود که برای مشمولان خارج از کشور امکان خرید سربازی به مبلغ چندین هزار یورو فراهم شده است. آیا تصمیمگیرندگان گمان نمیکنند این طرح در روحیه رزمی جوانان داخل کشور اثر نامطلوب دارد؟ آیا بهتر نیست تصمیمگیران کسب درآمد را به جای فروش سربازی به سمت فروش فناوری، در سایه سرمایهگذاری روی توانمندی نیروهای متخصص داخلی ببرند؟ یادمان نرود که در جنگ هشتساله چگونه فرزندان طبقه متوسط شهری و فرزندان روستاییان در برابر هجوم ارتش پرقدرت عراق ایستادند. بیپرده بگوییم نورچشمیها همانطور که در جنگ هشتساله حضور نداشتند، در دشواریهای امروز و فردا هم نبودند و نخواهند بود. گرداندن چرخ کشور بیش از همه بر دوش طبقه متوسط است و هر طرحی که به واسطه پول میان طبقات اجتماعی تبعیض به بار آورد، تبعات دارد. بهتر است به جای فروش سربازی به فکر بهرهمندی بیشینه از توانایی مشمولان دانشآموخته باشیم و برای سربازانی که متأهل هستند یا کارآفریناند یا دستی در صنعت دارند، تسهیلات فراهم کنیم. نکته پایانی که میخواهیم بدون لکنت زبان و بر حسب وظیفه ملی و میهنی خود به آن اشاره کنیم، توان بازدارندگی ناپیداست. توان بازدارندگی ارتباط مستقیم با توانمندی صنعت و توانمندی دانش دارد. دانش امری دستوری نیست که حاکمان دکمهای را فشار دهند و بخواهند از فردا دانش در کشور شکوفا شود. همچنین دانش چیزی نیست که در چند دانشگاه و پژوهشگاه بزرگ و ممتاز پیش برود و بقیه مشاهدهگر باشند. دانش جورچینی ده هزار تکه است که هر تکه آن را کوچک یا بزرگ گروهی پژوهشی پیش میبرد. هر تکه از این جورچین هم با بخشی از صنعت در ارتباط است؛ صنعت از هر نوع آن. صنایع هم با سیاست و سیاستمداران در ارتباطاند. این سه حلقه یک عنصر محوری دارد و آن نیروی متخصص است. هرگونه اختلال در کار نیروی متخصص، اختلال در صنعت و دانش است و درواقع اختلال در توان بازدارندگی. اجازه دهید این مقاله را با مثالی تلخ از تجربه شخصی نویسندگان به پایان برسانیم. نویسنده سوم این مقاله به همراه یک پژوهشگر دیگر، کتابی را ترجمه کردهاند که دربردارنده محاسبات لازم برای برخی سامانههای آفندی است که ازقضا نقطه اتکای کشور هم هست. کتابی که نظیر آن به فارسی وجود ندارد. از سوی دیگر هر سه نویسنده این مقاله کتاب دیگری را ترجمه کردهاند که درباره رادارهای کوانتومی است و برای این موضوع هم هیچ کتاب فارسی در دسترس نیست. میدانید چرا این دو کتاب هنوز چاپ نشدهاند؟ چون نهتنها ناشری برای چاپ کتاب پیدا نشده؛ بلکه گرفتاری بزرگتری گریبان نویسنده سوم این مقاله و همکار هر دو کتاب را گرفته است. پنج سال است گرفتار پرونده فسادی است که یک سر آن به داروخانهای در بلوار کشاورز تهران وصل است و تاکنون چندین خانواده تا مرز فروپاشی پیش رفته است و یک سر دیگر آن بنگاهدار مالک داروخانه است که مدعی است به بالادست وصل است. یک بنگاهدار توانسته با گرفتارکردن دیگران نهتنها نامستقیم عامل مرگ شود و پای دو مدیر سابق و فعلی حوزه درمان را به داستان بکشاند؛ بلکه توانسته چنان آسیبی وارد کند که نویسنده سوم مقاله که نقش محوری در آغاز هر دو کار دارد، آنچنان از به ثمر ننشستن احقاق حق سرخورده شود که آرزویی جز مهاجرت نداشته باشد. این در حالی است که هیچ مسئولی از او نپرسیده درد و رنج شما چیست. اینجا همان نقطه ناپیدایی است که توان بازدارندگی کشور آسیب میبیند. نیروهای متخصص و مردمان یک سرزمین ستونهای پایداری و پابرجایی و بازدارندگیاند. شرق
بهینه سازی مدیریت بحران با افکار درست
عطیه فرجی*
علم مهندسی عمران و سازه از اساسیترین علوم مهندسی در دنیاست، به دلیل آنكه بهطور مستقیم با ساختمانها، پلها، راهها و از آن مهمتر با جان انسانها و دیگر موجودات زنده سروكار دارد. پس باید به اندازه كافی مورد توجه مسئولان، كارفرمایان و مهندسان قرار گیرد تا در مواقع وقوع حوادث و مخاطرات طبیعی تا حد امكان، از بحران جدی و زیانبار جلوگیری شود و به اصطلاح در چنین شرایطی، عملكرد، بهمانند نوشدارویی نباشد پس از مرگ سهراب.
همانطور كه میدانیم ساختمانها، سازهها، برجها و آسمانخراشهای بسیاری در شهرهای متعددی از كشور وجود دارند كه با رعایت اصول كامل و دقیق مهندسی ساخته نشدهاند و برخی از آنان در نواحی نزدیك به گسل و بعضا روی گسل (بهخصوص در پایتخت و اطراف آن) بنا شدهاند. همچنین ساختمانهایی هستند كه از عمر مفیدشان سالهای زیادی گذشته است. اگر یك دانشمند علم مهندسی با دیدی منطقی و دور از تعصب بخواهد به این موضوعات بنگرد و چارهای بیندیشد، ایدهها و نظرات نسبتا زیادی را میتواند ارائه دهد. از همه مهمتر آن است كه باید مهندسان جوان و باتجربه و مسئولین دلسوز و آگاه و تحصیلكرده، با همفكری كهنسالان متخصص، جلسات ثابتی جهت همفكری (حتما باید جلسات متوالی و دائمی باشند) داشته باشند تا بتوانند ایدهها را به شكلی جدی عملی سازند، وگرنه ایده و فكر غیرعملی بسیار فراوانتر از آن است كه فكرش را میكنیم. حال اگر بخواهیم شعاری به مسئله نگاه نكنیم میدانیم كه عملیساختن ایدهها كاری نیست كه در یك شبانهروز قابل اجرا باشد و این هدفمندسازی ممكن است سالها زمان ببرد تا به یك پروژه موفقیتآمیز ختم شود. ولی صحبت این است كه هرچه سریعتر انجام گیرد، به همان میزان تلفات كمتر و موفقیت پرثمرتری خواهد داشت و اینطور نباشد كه نظرات، ایدهها و افكار در تمامی سالها در ذهنها انباشته شود و در ایام بحران سرازیر شود و پس از چند روزی در قاب خاطرات به فراموشی سپرده شود تا بحران بعدی و افكاری جدید به همراه علمی نوینتر. با توجه به مطالب گفتهشده، ایده و علم و پس از آن، عملیساختن آنان پیش از بحران، از مهمترین مسائل موجود در هر كشوری است. حال سؤال پیش میآید كه ایده درست از نظر یك مهندس عمران در زمینه مدیریت بحران چه میتواند باشد؟ پاسخ این است كه همانطور كه بسیاری از مهندسین و دانشمندان سازه و زلزله فریاد میزنند مقاومسازی ساختمانهای فرسوده و ساختوساز درست و اصولی بر اساس موارد ذكرشده در مباحث مقررات ملی ساختمان و استاندارد 2800 و همچنین مسئله حوزه دور و حوزه نزدیك در گسلها را جدی بگیریم. برای ساختمانهای واقع در كوچهها و خیابانهای باریك و پر ازدحام كه واقعا دیگر كاربری مسكونی و تجاریشان منقضی شده است چارهای بیندیشیم! چگونه؟ مقاومسازی یا تخلیه مادامالعمر تا پس از وقوع حادثه، جان ساكنانش به یكباره منقضی نشود. از استادی پرسیدم وضعیت ساختمانهای با ضریب اهمیت خیلی زیاد در پایتخت چگونه است؟ با لبخندی صبورانه گفت: باید استحكامشان بالاتر رود! استحكامشان بالاتر رود یعنی چه؟! مگر میشود ساختمانی با ضریب اهمیت خیلی زیاد هنوز هم ضعف در مقاومت و استحكام داشته باشد؟ پس تكلیف جان مردم چه میشود؟! مگر نه این است كه سازههای با ضریب اهمیت خیلی زیاد، باید بتواند در هنگام وقوع بحران، بهترین و كاملترین خدماترسانی را به اهالی آن منطقه و از همه مهمتر آسیبدیدگان داشته باشد؟ پس چرا با اطمینان نمیتوانیم بگوییم ضریب اهمیت آنها بیشتر از یك است؟ بخشی از این موضوع به مسئله عدم قطعیت در سازهها مرتبط میشود كه قابلقبول است، ولی بخشی دیگر، كه به عدم رعایت اصول دقیق و حرفهای در طراحی و اجرای ساختمانها برمیگردد به هیچوجه پذیرفته نیست! در جهت تكمیل نكات گفتهشده، راهكار مقاومسازی و از آن مهمتر تخلیه مادامالعمر ساختمانهای نزدیك به گسل و روی گسل میتواند كمك شایانی در جلوگیری از بحرانهای جانفرسا داشته باشد و در این امر، مقاومسازی و بررسی مجدد سازههایی نظیر اماكن عمومی همچون بیمارستانها، درمانگاهها، مراكز آتشنشانی، نیروگاهها، مخازن سوخت و... باید بهطور حتم در اولویت قرار گیرد. به عنوان مثال مخزن سوختی كه در حال حاضر، در ناحیه غرب تهران بر روی گسل قرار گرفته مستعد آن است كه پس از وقوع یك زلزله بزرگ (كه مورد انتظار است) كل آن منطقه و چهبسا فراتر از آن را به آتش بكشد. سایر ساختمانهایی كه در گروه ساختمانهای با ضریب اهمیت زیاد و متوسط قرار دارند نظیر مدارس، مساجد، سالنهای اجتماعات، هتلها، خانههای مسكونی، اداری و تجاری و... نیز باید مورد ساختوساز و مقاومسازی با مصالح درست و عملكرد اصولی قرار گیرند و همانند ساختمانهای با ضریب اهمیت خیلی زیاد، در مسائل حوزه نزدیك به گسل و روی گسل نیز بررسی شوند. همچنین این نكته خیلی مهم است كه همگی در ابتدا فعالیت شایسته و درست را از خودمان شروع كنیم. مهندسین از نظارت و اجرای سازههایی كه به صورت غیراصولی ساخته میشوند بهطور جد خودداری كنند و كارفرمایان بدانند كه باید بهطور دقیق و حرفهای ساختوساز را انجام دهند و آن دسته از مهندسان و كارفرمایانی كه از كار دقیق و اصولی اجتناب میكنند باید به شكل یك مجرم كه جان و امنیت جامعه را به مخاطره میاندازند مورد محاكمه قرار گیرند و مهندسان باید بدانند كه با گرفتن رشوه و اصول غیراخلاقی، سازهها و از آن مهمتر یك جامعه را دچار بیماریهای واگیردار اخلاقی میكنند و فراگیرشدن یك بیماری اینچنینی میتواند ریشه یك جامعه و فراتر از آن ریشه یك كشور را بسوزاند. پس بیاییم و فرهنگسازی را از خودمان شروع كنیم. اگر مهندس سازه هستیم، سازه را اصولی تحویل جامعه دهیم و در بحث مقاومسازی ساختمانها به شكل جدی وارد شویم. اگر مسئول هستیم، به فكر پست و مقام نباشیم و با كمی تأمل بیشتر، به فكر پیشگیری از بحران، پیش از وقوع بحران باشیم و به یاری مهندسین مسئولیتپذیری كه به فكر بهبودی هرچه تمامتر سازههای عمرانی كشور هستند، بشتابیم. اگر استاد هستیم، دانشجویان و دانشآموزان جامعه را با یاددادن اصول درست اخلاقی و علمی (آكادمیك) برای پیشرفت و شكوفایی در جامعه بشری پرورش دهیم و از همه مهمتر اگر یك انسان هستیم، در هر پست و مقامی، به فكر همنوعانمان باشیم و برای یكدیگر بحران نسازیم و مسائل را بحرانیتر نكنیم. و همچنین باید به عنوان یك فرد در جامعه بدانیم كه ایجاد تشویش در اذهان عمومی، با دامنزدن به شایعات و ایجاد اضطراب در افراد جامعه، نهتنها هیچ كمكی نمیتواند بكند، بلكه شرایط را نیز بحرانیتر میسازد. پس بیاییم و به عنوان یك فرد ایرانی در هر جایگاهی كه هستیم، دست در دست هم دهیم و برای بهتر مدیریت كردن بحرانها افكار درستمان را عملی سازیم.شرق. * كارشناسارشد مهندسی عمران-زلزله
درسهایی برای امروز و فردا
کامبیز مینایی*درسهایی برای امروز و فردا
کامبیز مینایی.
بشر در تحول است و جوامع نیز تغییر میكنند به طوری که با توسعه جامعه، فرد هم تکامل مییابد. این رابطه البته دوطرفه است. ایران سرزمینی کهن با دستکم، هفت هزار سال قدمت است. در طول تاریخ، این کشور پرورشدهنده دانشمندان سرشناسی بوده است که برخی از آنان، با مجموعه کارهای خود، جهان را دگرگون کردهاند. خدمات دانشمندان بزرگی مانند «ابوریحان بیرونی»، «ابوعلی سینا»، «خوارزمی»، «خیام»، «زکریای رازی»، «خواجه نصیرالدین طوسی» و «غیاثالدین جمشید کاشانی» برای دنیا شناختهشده است. ایرانیان باستان نیز مبدع برخی فناوریهای هوشمندانه بودهاند که از آن جمله میتوان به اختراع قنات اشاره کرد. سرعت و تنوع تحولات اجتماعی در 200 سال گذشته کشور، اگرچه چیزی خارج از شرایط حاکم بر دیگر کشورهای جهان نیست، اما بهطور آشکاری تأملبرانگیز است. تحولات اجتماعی به تغییراتی بنیادین در طول زمان اشاره دارد كه به شكلی پایدار اثرات خود را بر جای میگذارد. تغییرات اجتماعی یك پدیده جمعی و اجتماعی است، یعنی در جامعه و در بخشی از آن پدید میآید. بنابراین تغییر اجتماعی شرایط، سبك زندگی، تحولات فرهنگی، اقتصادی، علمی و سیاسی را در بر میگیرد. یک تغییر اجتماعی در طول زمان بهتر شناخته میشود و ممکن است در دامنه زمانی طولانیتر اثرات کامل خود را نشان دهد. در مجموع، تغییرات اجتماعی پدیدههایی عمیق و مداوم هستند و نه سطحی و زودگذر، بنابراین همانگونه که اشاره شد در همه ارکان جامعه از جمله شرایط علمی کشور تأثیر خود را خواهد گذاشت. بدیهی است که علم هر جامعه نیز به نوبه خود تأثیرات مهمی در فرایندها و تحولات اجتماعی خواهد گذاشت. حوادث تاریخ معاصر ایران به خاطر قرارگرفتن کشور در منطقهای حساس در صد سال گذشته تحت تأثیر نقش نیروهای کشورهای خارجی قرار داشته است. پیش از آن در عصر قاجار، نظام تعلیم سنتی ایران تداوم و گسترش یافت و با توجه به پیشرفتهای کشورهای غربی و تحت تأثیر روند رو به رشد علم در آن کشورها، مدارس جدیدی در ایران تأسیس شدند. از جمله میتوان به دارالفنون که از تأسیس آن حدود 170 سال در کشور میگذرد، اشاره کرد. از صد سال پیش، تغییراتی اساسی در شیوه اداره کشور رخ داده که افزایش وزارتخانهها و ساماندهی نهادهای آموزشی از آن جمله است. در این قرن، نهضت ملیشدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332 و انقلاب اسلامی از مهمترین تحولات اجتماعی به شمار میروند که در فرایند توسعه علمی کشور تأثیرات خود را گذاشتهاند. فرایند توسعه علمی با بسیاری از عوامل ارتباط دارد. از جمله این فرایندها میتوان به فرهنگ علمگرایی اشاره کرد که در آن مردم به ارزش انسانی خود آگاهی دارند و تلاش میکنند زندگی خود را در پرتو خردورزی اداره کنند. شواهد موجود، حاکی از افزایش توجه مردم به مقوله علم در طول قرن گذشته بوده است. برای توسعه علمی همچنین به ساختارهای برنامهریزی نیاز است به طوری که نقادی و نوآوری در آنها به رسمیت شناخته شود. آزادی فکر، عقیده و مشارکت بخشهای غیردولتی از دیگر لوازم اصلی توسعه علمی به شمار میروند. دگرگونیهای اجتماعی ایران روندی آشفته داشته و بسیاری از تلاشهای مربوط به اصلاحات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ناموفق بوده است. بااینهمه در عرصه علم پیشرفتهای غیر قابل تردیدی انجام گرفته است. بررسی این موضوع مجال زیادی میخواهد، اما وجود نیروی انسانی نخبه و کوشا، نگاه خوشبینانه عموم مردم به علم، دوریگزیدن نسبی مراکز علمی و پژوهشی از مسائل سیاسی و جناحی و حمایتهای مقطعی از دانش توسط برخی سیاستمداران از جمله دلایل این موفقیت به شمار میرود. از سوی دیگر، با نگاهی به کشورهای منطقه خاورمیانه میتوان دریافت رشد علم و فناوری تضاد آشکاری با نابسامانیهای کشورها دارد. در شرایط جنگی علاوه بر نیروهای انسانی که ممکن است بهراحتی کشور را ترک کنند، فرصت کمتری برای بهبود زیرساختهای آموزشی و پژوهشی وجود دارد. یکی از جدیدترین تحولات اجتماعی سالهای اخیر، تغییر نگرش جامعه نسبت به مراکز علمی از نگاه سنتی به مجموعهای از توقعات جدید است. با چنین نگاهی، رسالت دانشگاه به نقشهای متعارف پژوهشی و آموزشی محدود نمیشود. در تفکر سنتی، مراکز علمی ارتباطی با نهادهای عمومی ندارد، اما هماکنون انتظار میرود مراکز علمی مدرن و در رأس آن دانشگاه، دامنه متنوعی از کارکردها و فعالیتهای اجتماعی را بر عهده بگیرند. دانشگاه امروزی، علاوه بر حفظ کارکردهای سنتی خود، مروج هنجارهای فرهنگ شهروندی است و نقش کلیدی در مسیر آگاهیباوری، آزاداندیشی، روحیه نقادی و نظارت جمعی و دفاع از نظام اجتماعی در سطح کلان بر عهده دارد. در این صورت، دانشگاه خود، یک نهاد جریانساز به شمار میرود که فعالانه در روندهای اجتماعی نقش دارد. با چنین توضیحی علم باید وظیفه خود را در ارتباط با منافع و مصالح کلی جامعه ایفا کند. در همین رابطه، علم پایگاهی برای هدایت عمومی و نقد و نظارت بر سیاستهای حاکم به شمار میرود. اکنون و در آستانه قرن جدید هجری خورشیدی بهترین فرصت است تا مراکز علمی شامل دانشگاهها، مراکز پژوهشی و پارکهای علم و فناوری به مفهوم واقعی در خدمت جامعه قرار گیرند. برای این مهم، همه این مراکز باید در ساختارهای خود تغییراتی دهند و انعطافپذیری و آمادگی لازم برای تحولات آینده را در دستور خود قرار دهند. برای رسیدن به این مقصد و برای اینکه از مراکز علمی انتظار تأثیرپذیری از تحولات اجتماعی پیشرو را داشته باشیم، توسعه کمی و کیفی فعالیتهای مراکز آموزشی و پژوهشی، انتخابیبودن ریاست مراکز علمی و فناوری که نتیجه آن پاسخگوبودن آنان در قبال عملکردشان خواهد بود، تلاش مسئولان سیاسی برای فراهمکردن شرایط آرامش در سطح کلان کشور، به مشارکت گرفتن اعضای هیئتعلمی مراکز علمی در تصمیمسازیها، حمایت از انجمنهای علمی و نهادهای مردمنهاد، حمایت از سرمایهگذاران بخش غیردولتی برای مشارکت در مراکز علمی، توسعه زیرساختها، امکانات و تجهیزات در مراکز علمی، دادن استقلال به دانشگاهها و دیگر مراکز علمی کشور و دیپلماسی علمی فعال در قبال دیگر کشورها باید در دستور کار قرار گیرد. موفقیت برخی رشتههای علمی در سالهای اخیر به مشارکتهای بینالمللی دانشمندان آن رشتهها ارتباط داشته است. همچنین توجه جدی به جلوگیری از خروج نخبگان یعنی کسانی که در طی سالهای متمادی نیروی اصلی پیشران علم کشور محسوب میشوند، ضرورت دارد. با این توضیحات به نظر میرسد جایگاه ایران کنونی با توانایی واقعی خود در علوم مختلف فاصله دارد و چابکسازی مراکز علمی کشور با درنظرگرفتن ملاحظات بالا برای پاسخگویی به تحولات اجتماعی، آینده علمی کشور را تضمین میکند.شرق * استاد دانشگاه شیراز
علم، اجتماع و سیاست
عبدالرضا ناصرمقدسی*
شاید از طنز روزگار باشد که قرن اخیر را با پاندمی شروع و با پاندمی به پایان میرسانیم. همین اتفاق جالب نشان میدهد که انسان تا چه اندازه ضربهپذیر بوده و تا چه میزان باید به رشد و ارتقای تفکر علمی بها دهد. تفکر علمی چیزی جدا از سایر جنبههای انسانی نیست و تغییرات سیاسی و اجتماعی میتواند بر آن تأثیر بسیاری بگذارد. اینکه جامعه یا دولتی قبول کند که تنها راه ارتقا و بهبود رفاه عمومی داشتن تفکری علمی است، موضوعی است که میتواند تحت تأثیر عوامل مختلفی قرار بگیرد و در صورت پذیرش یا رد آن نتایج متفاوتی را به بار آورد. متأسفانه سیر تفکر علمی و لزوم آن در جامعه ما سیر چندان خوبی نبوده و کماکان نیز نیروهای مقتدری در جامعه وجود دارند که به یافتههای علمی توجهی نداشته و تفکر علمی را موضوعی زائد میدانند. نتیجه چنین رویکردی این همه مشکلاتی میشود که کشور ما در تمام عرصهها با آن روبهرو بوده و چشماندازی نیز برای بهبود آن متصور نیستیم. به گمانم آسیبشناسی این موضوع از مهمترین کارهای متفکران و روشنفکران ما باید باشد. موضوعی که به دلیل عدم آشنایی روشنفکران ما با علوم تجربی عملا مغفول مانده و نتیجه آن را در همان آمارهای فوتی ناشی از کووید19 در ماههای قبل مشاهده کردیم. این جستار کوتاه میخواهد این فراز و فرود و تأثیر جریانهای فکری و سیاسی را بر چگونگی تفکر علمی در جامعه ما نشان داده و بر لزوم تغییر سریع دیدگاه و جهانبینی در میان روشنفکران و نیز حاکمان تأکید کند.
شروع قرن با پاندمی
پاندمی آنفلوانزای اسپانیائی 1918 سبب مرگومیر زیادی در سرتاسر جهان شد. یکی از علل میزان بالای این مرگومیر عدم آشنایی علمی آن زمان با عامل این بیماری بود. در واقع شناخت بسیار اندک علمی، از پایههای ناتوانی بشر در برخورد با آن پاندمی محسوب میشود. پاندمی به دلیل شیوع سریع یک عامل عفونتزا ایجاد میشود. عامل این شیوع نیز در اکثر موارد زنجیره انسانی است. طبق همین بینش قرنطینهها نقش مهمی را در کنترل پاندمیها ایفا میکنند. در ایرانِ آن زمان نهتنها هیچ درکی نسبت به این موضوع وجود نداشت بلکه عملا کشور در معرض ورود کشورهای بیگانه از شمال، غرب و نیز جنوب بود. روسها، انگلیسیها، هندیها و عثمانیها همه با ورود از این سه مرز، ایران را در معرض سه موج جداگانه از ورود ویروس اسپانیایی قرار دادند. دولت ایران نیز نهتنها هیچ شناختی درمورد اهمیت جلوگیری از ورود این افراد به ایران نداشت بلکه عملا ضعیفبودن قدرت مرکزی ایران عامل اصلی لشکرکشی کشورهای بیگانه به ایران بود. همین موضوعات سبب ورود سه موج متناوب از این ویروس به کشور و همهگیری متعاقب آن بود. این موضوع یکی از دلایل مرگومیر بالای این پاندمی در ایران در مقایسه با سایر کشورها بود. موضوع بعدی زمینه بد روانی و اقتصادی آن زمان ایران بود. جنگ جهانی اول در سال 1914 آغاز شده بود و با اینکه ایران اعلام بیطرفی در این جنگ کرده بود، اما ضعف حکومت مرکزی، ایران را به صحنهای برای تاختوتاز نیروهای متخاصم تبدیل کرده بود. این موضوع به دنبال خود برای مردم ایران ضعف اقتصادی و قحطی را به بار آورد. بهطوریکه قبل از پاندمی 1918 ایران با بیمارهایی همچون وبا یا مالاریا دست به گریبان بود. همه اینها اضطراب و بار روانی شدیدی را به مردم ایران تحمیل کرد که خود میتواند از علل ضعف ایمنی و ابتلا به یک بیماری عفونی محسوب شود. موضوع بسیار مهم دیگری که از عوامل اصلی میزان بالای مرگومیر در ایران در پاندمی 1918 محسوب میشود پایینبودن میزان بهداشت عمومی و بدبودن شرایط سلامتی مردم بود. همانطورکه گفته شد قحطی و بیماریهایی مانند وبا و مالاریا گریبانگیر مردم آن زمان ایران بود. به این موضوعات باید میزان بالای کمخونی و نیز استفاده از تریاک را اضافه کرد؛ عواملی که نقشی مهم در فاجعه پاندمی 1918 در ایران بازی کرد. آخرین علت مرگومیر بالا در پاندمی 1918 نبودن سیستم متمرکز بهداشت و درمان در ایران بود. البته باید خاطرنشان کرد که پزشکی مدرن در سال 1870 با تأسیس دارالفنون و ساخت اولین بیمارستان مدرن در سال 1874 با نام مریضخانه دولتی که اکنون به عنوان بیمارستان سینا شناخته میشود وارد ایران شده بود. اما با اینکه در زمان «مظفرالدین شاه» اداره کل صحیه تشکیل شد، اما عملا در سال 1305 و پس از پاندمی 1918 بود که با کوشش دکتر «اسماعیل سنگ» و «علیاکبر داور» شکل امروزی خود را گرفت. همچنین انستیتو پاستور بهعنوان یکی از مهمترین مراکز در پیشگیری و کنترل بیماریهای واگیردار پس از پاندمی 1918 با تلاشهای «فیروز» وزیر امور خارجه وقت شکل گرفت. بنابراین همانطور که دیده میشود در زمان پاندمی 1918 عملا اداره یا سیستمی که بتواند متصدی کنترل شرایط موجود باشد، وجود نداشت. همین نبود سیستم درمانی و بهداشتی متمرکز عملا سبب شد کار پژوهشی نیز در ایران آن زمان انجام نشده و ما گزارشهای پزشکی چندانی از آنچه در پاندمی 1918 رخ داد، نداشته باشیم. موضوعی که همیشه در سیستم و بهداشت و درمان ایران ضعف بزرگی محسوب میشده است. اگر به تاریخ آن زمان نگاه کنیم متوجه میشویم که ایران تازه راه توسعه را آغاز کرده بود و ضعفهای متعدد بسیاری نیز در پیش روی آن بود. سیستم آموزشی ضعفهای بسیاری داشت و تفکر علمی چیزی نبود که چندان پا گرفته باشد. نتیجهاش هم همان چیزی شد که در پاندمی آنفلوانزای اسپانیایی شاهد بودیم و ایران یکی از بیشترین آمارهای فوتیها را داشت. همانطور که گفتم شاید از طنز روزگار باشد که بعد از صد سال دوباره ما باید قرنی را با پاندمی به اتمام و قرن جدید را کماکان با سؤالهای زیاد درمورد ادامه و تأثیر این پاندمی بر زندگیمان آغاز کنیم. همانطور که دیدیم نبود تفکر علمی در کنار ضعف دولت مرکزی و نداشتن دغدغه سلامتی مردم از مهمترین علل مصیبتهایی بود که در آن زمان برای مردم ما ایجاد شد. اکنون بعد از صد سال بررسی چگونگی تفکر علمی در جامعه ما بهخوبی میتواند تأثیر مسائل اجتماعی و سیاست را بر رشد تفکر علمی در جامعه ما نشان دهد.
مشخصات پاندمی کووید 19 در ایران
بعد از گذشت دو سال از شروع پاندمی کووید 19 در ووهان چین میتوان تصویری دقیقتر از آنچه در ایران اتفاق افتاد ارائه داد. خوشبختانه برخلاف پاندمی 1918، حجم بسیار بالایی از روزنگاریها را درمورد این پاندمی اخیر در اختیار داریم که میتواند منبعی بسیار عالی برای پژوهشگران جهت بررسی جنبههای مختلف انسانی و اجتماعی و نیز چگونگی ارتباط مستقیم بین سیاست و تأثیرات عمومیِ علم محسوب میشود. یک نگاه کلی به آنچه در طول دو سال گذشته اتفاق افتاد نکاتی را به ما متذکر میشود که نهتنها میتواند به ما برای ادامه مقابله با این پاندمی کمک کند بلکه نشاندهنده نقاط ضعفی است که با وجود گذشت صد سال از پاندمی قبلی کماکان گریبانگیر سیستم بهداشت و درمان و نیز سیاستگذاریهای کلی ایران بوده و نشان میدهد که به دلایل اجتماعی و سیاسی هنوز لایههای قدرت و نیز روشنفکران ما در اهمیت تفکر علمی شک دارند و یافتههای علمی متأسفانه مبنایی برای تصمیمگیری در مملکت ما نیست. اکنون که این مطلب را مینویسم در اوج موج ششم هستیم. خوشبختانه تعداد مرگومیرها در این موج نسبت به موجهای قبلی خیلی پایینتر بوده است. این موضوع به میزان بالایی ناشی از توجه به اهمیت واکسیناسیون و انجام آن در سطحی گسترده در ایران بود. اما همانطور که میدانیم این توجه به ضرورت واکسیناسیون با تأخیر بسیار صورت گرفت و با وجود یافتههای علمی بسیار مبتنی بر تأثیرگذاری واکسن در کاهش مرگومیر، دلایل سیاسی و ایدئولوژیک عملا بر تفکر علمی پیشی گرفت و نتیجهاش آمار مرگومیر بالا در موجهای قبلی این پاندمی بود. آمارهایی که بهصورت روزانه در موجهای قبلی چاپ شد نشان میدهد که مانند پاندمی 1918، ایران در موجهای پیشین یکی از بیشترین آمارهای فوتی را داشت. متأسفانه یک بررسی مقایسهای نشان میدهد که عللی مشابه پاندمی 1918، در مرگومیر بالای پاندمی اخیر نیز نقش داشته است. همانطور که گفته شد گسترش پاندمیها عمدتا توسط زنجیره انسانی صورت میگیرد. موضوعی که عملا درمورد پاندمی کووید 19 نیز شاهد بودیم. بنابراین نکته بسیار مهم در کنترل این بیماری قطع این زنجیره انسانی است. کووید 19 از استان ووهان چین شروع شد. متأسفانه با وجود توصیههای مبتنی بر لزوم قرنطینهسازی و اعمال سخت محدودیتها، توجه به این مسائل با کندی بسیار صورت گرفت و همین در گسترش کووید 19 در هفتههای اول پاندمی نقشی جدی داشت. اگر در پاندمی 1918 ضعف حکومت مرکزی سبب ورود بیماری در سه موج از خارج مرزهای ایران به کشور شد، در پاندمی اخیر توجهنکردن سیاستگذاران به توصیههای بهداشتی این فاجعه را بهوجود آورد. موضوع بعدی شرایط اجتماعی و اقتصادی پیش از کرونا در ایران بود. متأسفانه تحریمهای شدید و کاملا غیرمنصفانه علیه ایران از سوی آمریکا ضربات شدیدی به اقتصاد ایران وارد کرده است. این تحریمها بیشترین اثر خود را بر مردم عادی نشان میدهد. بیشک کاهش توان اقتصادی مردم، به غیر از بار روانی شدید، اثرات خود را در نوع تغذیه و نیز میزان استفاده از خدمات بهداشتی و درمانی نیز گذاشته است. در ضمن این تحریمها، کشور ایران را از نظر دارویی و تجهیزات درمانی بهشدت در مضیقه قرار داده است. متأسفانه با جود تمام هشدارها، دولت آمریکا هیچگونه نشانی از رفع تحریمها از خود نشان نداده و این تحریمها تبعات سنگین اجتماعی نیز برای مردم ایران داشته است. موضوعی که در آستانه پاندمی، اثر خود را با حدت و شدت تمام نشان داد. مردم در شروع پاندمی از هر لحاظ در مضیقه بودند. همچنین در سال 2019 ایران با فجایع طبیعی متعددی چون زلزله و سیل نیز دست به گریبان بود. اینها همه و همه سطح استرس و اضطراب را در جامعه ایرانی بالا برده بود. موضوعاتی که میتواند از علل پنهان مرگومیر بالا در پاندمی اخیر محسوب شود. نکته بعدی وضعیت سیستم بهداشتی و درمانی ایران است. اگرچه این سیستم نسبت به سال 1918 رشد قابل توجهی داشته است، اما هنوز نتوانسته روابط خود را با لایههای دیگر تعریف کند. چیزی که شاید بتوان از آن به عنوان تأثیر جدی لایههای قدرت بر میزان اهمیت تفکر علمی در جامعه ما یاد کرد. همچنین وضعیت حفظ سلامتی مردم در سیاستهای کلان کشوری مشخص نیست. درحالیکه بر اساس تفکر علمی اولویت باید حفظ سلامتی مردمان باشد و وزارت بهداشت باید متصدی اعمال سیاستگذاریها در زمان بحرانهای انسانیای همچون پاندمی کووید 19 تلقی شود. متأسفانه آنچه در طول دو سال گذشته شاهد بودیم نشاندهنده ضعف سیستم بهداشتی در کنترل شرایط موجود بوده که خود ناشی از نبود تفکر علمی در سطح سیاستگذرایهای کلان است. موضوعی که از علل اصلی عدم کنترل این بیماری در ایران بهویژه در موجهای قبلی این پاندمی محسوب میشود. وزارت بهداشت و درمان ایران قدرت قرنطینه شهرها را نداشت و نمیتوانست بهشخصه مانع ورود مردم به اماکن پرازدحام تفریحی و نیز زیارتی شود. همچنین شاهد بودیم که این وزارتخانه قدرت منع سفرهای نوروزی در شرایط پاندمی را نداشته و عملا نمیتوانست زنجیره انتقال را در هم بشکند. در این میان، اتفاقات قابل تأملی نیز در سطح اجتماع افتاد که گرچه نگارنده در ستون هفتگی «دغدغههای طبیبانه» به آنها پرداخته است، اما بررسی تأثیر وقایع اجتماعی بر رشد علم بدون ذکر آنها ناقص است. پاندمی کووید 19 بیش از هر چیزی نشان داد که ما باید بر اساس یافتههای علمی عمل کنیم. توقف یک بیماری کار علم است و علم باید سکاندار تمام تصمیمگیریها در این شرایط باشد. اما متأسفانه در این شرایط ما شاهد رشد مقولاتی همچون طب سنتی یا طب اسلامی که پایههای علمی ندارند در جامعه خودمان بودیم؛ موضوعاتی که از سوی برخي دولتمردان نیز بهشدت حمایت میشد و میشود. تبلیغات سنگین برای موضوعاتی که هیچگونه پایه علمی نداشته و فقط میتواند جان مردمان را به خطر بیندازد حاکی از تأثیر همان تفکر در شکلدادن بهنوعی تفکر شبهعلمی مغشوش است. موضوع بعدی بحث واکسیناسیون گسترده علیه کرونا در ایران است. خوشبختانه باید گفت که در حال حاضر واکسیناسیون در حجمی بسیار گسترده در ایران صورت گرفته و جای احسنت دارد. به ویژه تأکید وزارت بهداشت بر اهمیت دوز سوم نیز ناشی از تفکری منطقی و علمی است؛ اما همانطورکه میدانیم این واکسیناسیون گسترده بسیار دیر انجام شد که خود یکی از دلایل اصلی آمار بالای مرگومیر در پیک قبلی ویروس بود. متأسفانه تعدادی از پزشکان و استادان دانشگاهها هم از این تأخیر در واکسیناسیون حمایت کردند. این موضوع از نبود تفکر علمی حتی در قشر تحصیلکرده و دانشگاهی حکایت دارد که باید مورد مطالعه و دقت قرار گیرد.
چرا پس از یک قرن کماکان در همان پله اول ایستادهایم؟
ما در جهانی زندگی میکنیم که بهسرعت در حال پیشرفت است. فضای مجازی، هوش مصنوعی، بحث سایبورگها، متاورس و صدها مورد دیگر بحث روز دنیایی را تشکیل میدهد که ما از آن بهشدت عقب افتادهایم. شاید چندان جستوجو برای علت این عقبماندگی سخت نباشد وقتی میبینیم دغدغه بخشی از مسئولان ما نه پیشرفت علمی و توسعه پایدار بلکه محدودکردن هر چه بیشتر ما از دسترسی به فضای آزاد اطلاعات و دستاوردهای فضای مجازی است. طرحی همچون «صیانت از کاربران در فضای مجازی» خود به شکلی تمام و کمال نشان میدهد که چرا به چنین وضعیتی نائل آمدهایم. ایدئولوژیککردن علم و عدم توجه به اینکه علم و یافتههای آن، شرقی و غربی ندارد، مهمترین آسیبشناسی عدم رشد تفکر علمی در ایران ماست. شاید بسیاری علت چنین موضوعی را به عدم توجه به علوم انسانی در سالهای اخیر، سترونشدن دانشگاهها و عدم وجود سیستم درست آموزشی در جامعه ما بدانند. این سخن، سخنی بسیار درست است. مهمترین ضعف این سرزمین نبود یک سیستم آموزشی بهینه در تمام سطوح است. سیستم آموزشی موجود عملا سبب ازبینرفتن قدرت تصمیمگیری، خلاقیت و استدلال میشود که از پایههای اصلی تفکر علمی محسوب میشود. اما به گمان من ریشه چنین تلقی اشتباهی از علم فراتر از اینهاست. درست است که دولتها مروج درکی ایدئولوژیک از علم بوده و با نفوذ در تمام ابعاد آموزشی، روح نگرش علمی را در دانشگاههای ما از بین برده است، اما در عین حال نباید نقش روشنفکران ما را در مشکل بهوجودآمده نادیده گرفت. عدم آشنایی روشنفکران ما با علوم تجربی و شیوه تفکر علمی که بهصورت غالب در حیطه علوم تجربی و توسط فیلسوفان علمیای شکل گرفته که همه بهصورت اصلی مبنای کار خود را علوم تجربی بهخصوص ریاضی و فیزیک قرار داده بودند که یکی از مهمترین علل عدم رشد تفکر علمی در جامعه ماست. روشنفکران ما هیچگاه درک نکردهاند که خیلی از اتفاقات بر اساس قوانین علمی رخ میدهد. ما اکنون میدانیم که بسیاری از موارد از روابط اقتصادی حاکم بر بازار تا نحوه توزیع و گسترش بیماریهای عفونی در سطح جامعه، از قوانین ریاضی تبعیت میکنند. برای همین است که دستور برای کاهش تورم و یا مرگومیر ناشی از کووید 19 بدون توجه به قوانین ریاضی و علمی حاکم بر آنها و ارائه راهحلی مبتنی بر همین قوانین نهتنها کارایی ندارد بلکه به بدترشدن وضعیت نیز منجر میشود. روشنفکران ما هیچگاه عمومیکردن علم و نقش بسیار مهم آن را در جامعه ما درک نکردند. موضوع مهم دیگر عدم درک علم به عنوان مقولهای کاملا مدرن توسط روشنفکران ماست. درحالیکه اکثرا چنین دغدغهای را ندارند. برای آنهایی که این سؤال پیش آمده نیز جوابشان بیشتر ضربهای به شرایط جامعه بوده تا کمک به پیشبرد تفکر علمی در آن. نمونه مشخص آن را میتوان در آثار «سیدحسین نصر» یافت که به صورت کاملا مشخص جوابی سنتی به مقولهای مدرن داده و از علم مقدس نام میبرد. من ریشههای مفاهیمی چون طب سنتی یا طب اسلامی را در تئوریسازی کسانی چون «سیدحسین نصر» از مقوله سنت و ارتباط آن با علم میدانم. مورخ معروف «آرنولد توین بی» بهدرستی میگوید که سؤالهای جدید پاسخهای جدید میطلبد. پاسخی سنتی و قدیمی به مقولهای مدرن نتیجهای بهتر از این نخواهد داشت. من همواره در جواب بیمارانم که از من درمورد ارجحیت طب سنتی بر پزشکی مدرن میپرسند میگویم هر وقت به جای خودرو با اسب به درمانگاه من آمدید آن وقت از طب سنتی برای درمان بیماریتان استفاده کنید.شرق * متخصص مغز و اعصاب
مه غلیظ هستهای بر سر «اینشتین»
حسن فتاحی . مصطفی روستایی . فریدون علیمازندرانی
«الکس» گویا آنچه در پیاش هستی این است که نازیها نتوانند ما را نابود کنند... این کار نیازمند جنگ است.
رئیسجمهور «فرانکلین روزولت»
این مقاله درباره تحولات اجتماعی و تأثیر آن در روندهای دانشی است. این تصور که دانشمندان درهای آزمایشگاه خود را بستهاند و مشغول کار پژوهشیاند و به ناگاه اختراعی یا نوآوریهایی از دل آزمایشگاه بیرون میآید و تحولی را رقم میزند، از اساس نادرست است. پس از دوره نوزایی یا رنسانس دانش، صنعت و سیاست بیشازپیش درهمتنیده شدند و روی یکدیگر اثربخشی داشتند. برای مثال رابطهای ژرف میان انقلاب صنعتی، دود کارخانههای بزرگ و پیشرفتهای ترمودینامیک و ساخت ماشینها و موتورهای مبتنی بر پیشرفتهای ترمودینامیک وجود دارد. رادارها در جنگ جهانی دوم گسترش یافتند و سپس در خدمت اخترشناسیِ رادیویی درآمدند. مثالهایی ازایندست بسیار است و ما در این مقاله به بررسی تحولات اجتماعی که منجر به ساخت نخستین بمب اتمی دنیا شد، میپردازیم. از عبارت «دوره اینشتینی» استفاده کردهایم، چون برههای از تاریخ بمب هستهای در جهان بانام او گره خورده و سایهروشنهای بسیاری هم دارد.
از هیدروژن تا اورانیوم
پیش از آنکه وارد داستان شویم لازم است کمی درباره بُنپارها یا عنصرهایی که در ساخت بمب هستهای به کار میرود، توضیح دهیم. اما پیش از هر چیز باید یک بدفهمی رایج را اصلاح کنیم. آنچه از آن با نام «بمب اتمی» یاد میکنند درواقع «بمب هستهای» است. دلیل آنهم به فیزیک و ساختار اتمی و هستهای بازمیگردد. اتم شامل هسته است و الکترونها. هسته هر اتمی، بهجز هیدروژن که فقط یک پروتون دارد، از نوترون و پروتون تشکیلشده (دیسیده) است. بار الکتریکی پروتون مثبت و بار الکتریکی نوترون خنثا است. جرم این دو ذره که هیچیک بنیادی نیستند و خودشان از ذرات دیگری با نام کوارک ساخته شدهاند، بسیار نزدیک به هم است. وقتی میگوییم اتم، منظورمان هسته و الکترونهای پیرامون آن است که در مدارهایی مشخص به دور هسته در گردشاند. خوب است بدانید چیدمان نوترونها و پروتونها نیز در هسته از قانونهای ویژهای تبعیت میکند. اما وقتی میگوییم هسته، منظورمان فقط آن ساختار پرجرم و فشرده مرکز اتم است. آنچه در راکتورهای (واکنشگاهها) هستهای یا در بمب هستهای رخ میدهد، واکنشهای هستهای است نه واکنشهای اتمی. نام بمب اتمی و آژانس بینالمللی اتمی از یک بدفهمی تاریخیِ رایج برجایمانده و آنقدر پربسامد شده که ماندگار شده است. در این میان برخی بُنپارها پرتوزا هستند و میتوانند شکافته شوند. به زبان خیلی ساده، هستهای اتمی برخی عنصرها همچون اورانیوم یا دیگر بُنپارها به دلیل نامتوازنی در تعداد نوترون و پروتون یا دیگر دلایل، امکان شکافت یا شکسته شدن خودبهخودی یا بهوسیله عامل خارجی را دارند. در این میان آنچه رخ میدهد آزادشدن مقدار هنگفتی انرژی است. به زبان ساده داستان ازاینقرار است. هسته بُنپار اورانیوم-235 را در نظر بگیرید. 143 نوترون و 92 پروتون دارد. این هسته شکافتپذیر یا شکافان نام دارد. اگر نوترونی را بهسوی هسته اورانیوم شلیک کنیم، این کار سبب شکافتهشدن آن به دو عنصر دیگر، برای نمونه کریپتون و باریم میشود. این واکنش هستهای تولید انرژی بسیار میکند. اگر این انرژی به شکل پایشی باشد، راکتور یا واکنشگاه هستهای میشود و اگر واکنش یکجا آزاد شود، نامش بمب هستهای است. بد نیست به این موضوع اشاره کنیم که ساختن یک راکتور هستهای ایمن و کارا بهمراتب از ساختن بمب هستهای دشوارتر است. ریزهکاریهای راکتور خیلی بیشتر از بمب هستهای است. شگفتآور هم نیست. ساختن از ویرانکردن آسانتر است. همانطور که صلح هوشمندی بیشتری میخواهد تا جنگ. بمبهای هستهای که برخی کشورها ساختهاند، دو نوعاند یا از نوع بمب هستهای شکافتی هستند یا از نوع بمب گرماهستهای که دو سازوکار شکافت و گداخت را باهم دارد. در آمریکا پدر بمب گرماهستهای «ادوارد تلر» بود و در شوروی فیزیکدان نامور «آندرهئی ساخاروف». سرنوشت این دو فیزیکدان بسیار متفاوت بود. «تلر» با شهادتش علیه «اوپنهایمر» از جامعه فیزیک آمریکا تا حدی دور افتاد، اما تا پایان عمر آزمایشگاهش را در اختیار داشت. اما «ساخاروف» مرد دفاع از مردمش شد، با فساد حاکم بر شوروی به مبارزه برخاست و در نهایت تبعید شد. «ساخاروف» از دادگاه وجدانش سربلند بیرون آمد.
پشت چراغقرمز
داستان بمب هستهای را میتوان از یک فیزیکدان مجارستانی شروع کرد. دانشمندی بسیار بااستعداد از اروپای شرقی. «لئو زیلارد» که برخی نام او را «سیلارد» هم نوشتهاند اهل مجارستان امروزی بود. مردی خوشکلام و فریبنده، رفیق شفیق «آلبرت اینشتین» در سالهای برلین و بهاندازه او باهوش. «زیلارد» بارها مزه تلخ آوارگی و مهاجرت را چشید. بار اول به مقصد آلمان و فرار از آشوبهای سرزمین مادریاش که به برلین رفت. بار دوم در میانه جنگ جهانی دوم و فرار از موج فزاینده نازیسم که اروپا را بلعیده بود و بار سوم برای یافتن جایگاه و امکانات دانشگاهی که به آمریکا رفت. وقتی «چادویک» در سال 1932م. نوترون را کشف کرد، کسی گمان نمیکرد 13 سال بعد هیروشیما و ناگازاکی با بمب هستهای ویران خواهند شد. گویا «زیلارد» به سال 1933م. زمانی که در انگلستان بود، نخستین کسی بود که به فکر افتاد چه میشود اگر بتوان با پرتاب یک نوترون به بُنپاری، دو نوترون گسیل شود و این زنجیره به شکل واکنشهای هستهای زنجیرهای ادامهدار شود. معروف است که «زیلارد» این فرایند را در ذهن خودش و هنگامیکه پشت چراغقرمز ایستاده بود، فهمید. او محاسباتی را پیش برد و دریافت چه مقدار هنگفتی از انرژی در این میان آزاد میشود. «زیلارد» به فضای تیره اروپا و گسترش نازیسم و نظامیگری واقف بود؛ بنابراین از دانشمندان خواست نتایج پژوهشهایشان را مخفی نگه دارند. خودش هم چنین کرد. البته در آن بازه زمانی هیچکس هم توان نهفته در دل واکنشهای هستهای را جدی نگرفت. حتی فیزیکدانانی بودند که آن را باور نداشتند. اما دانش همیشه اینگونه بوده است که در کنار انکارکنندگان پدیدههای نو، برخی هم آن را جسورانه به پیش بردهاند. واکنشهای هستهای در مغز پرتوان «زیلارد» پشت چراغقرمز کلید خورده بود و اندکی بعد در آمریکا، «انریکو فرمی»، بهاحتمال بسیار نخستین کسی بود که واکنشهای هستهای را در نخستین راکتور جهان، در شیکاگوی آمریکا به راه انداخت. از دیگر سو، دختر و داماد «ماری» و «پییر کوری» معروف هم که فیزیکدان بودند، برای کشف فرایند پرتوزایی مصنوعی یا القایی جایزه نوبل را بردند و اعلام کردند تبدیلهای هستهای که با آزادشدن انفجاری انرژی همراهاند، امکانپذیرند. آرامآرام که جهان بهسوی جنگ جهانی دوم میرفت، در آلمانِ نازی، «اتو هان» و «اشتراسمان» نشان دادند درواقع آنچه «انریکو فرمی» در شیکاگو انجام داده، انفجار یا پرسونانه بگوییم، شکافت هستههای اورانیوم بوده است. یک سال بعد هم «لیزه مایتنر» و «فریش» نشان دادند از دل شکافت هستههایی همچون اورانیوم چه مقدار هنگفتی انرژی آزاد میشود. در این بازه زمانی «زیلارد» آمریکا بود و دریافت نوترونهای او، همانها که پشت چراغقرمز به مغزش خورده بودند، میتوانند واکنش زنجیرهای به راه اندازند. گویی در این زمان چیزی زاده شد که جهان را به دو بخش پیش و پس از خودش تقسیم کرد. بمب هستهای در ذهن فیزیکدانان زاده شده بود. نهفقط دانشمندان که حتی دولت آلمان نازی هم از داستان شکافت هستهای خبردار بود. زیرا صادرات هرگونه سنگ معدن اورانیوم را ممنوع کرده بودند. اگر آلمان میتوانست نخستین دارنده بمب هستهای شود، تاریخ جهان بهکل دگرگون میشد.
«اینشتین» وارد میشود
«زیلارد» که حالا در آمریکا به سر میبرد و میدانست جنگ جهانی دوم چه پیامدهایی دارد، همچنین به قدرت بازدارندگی سلاح هستهای هم اشراف داشت، درصدد برآمد با مقامهای سیاسی آمریکا، بهویژه اگر امکانش باشد رئیسجمهور نشستی داشته باشد. اما او فیزیکدانی مهاجر و ناشناخته بود. روابطی با مقامهای سیاسی عالیرتبه آمریکایی نداشت و حتی شهروند آمریکا هم نبود. بار دیگر هوش او به فریادش رسید. «اینشتین» حالا در آمریکا و در انستیتوی مطالعات پیشرفته پرینستون بود و برآمدن حزب نازی و جنگ جهانی دوم او را برآشفته بود. اجازه دهید نکته مهمی را بگوییم. «اینشتین» از کودکیاش مردی صلحطلب بود و هرگز در هیچ پروژه نظامیای مشارکت و همکاری نداشت. اما بهضرورت و اجبار تاریخ بود که ناچار رویکرد صلحطلبی خود را کنار گذاشت. او بر این باور بود که ماشین نظامی آلمان باید متوقف شود. همانطور که ماشین نظامی هر کشور متجاوز دیگری باید در هر برهه از زمان متوقف شود. بنابراین رویکرد صلحطلبیاش را برای مدتی کنار گذاشت و خواستار برخورد با آلمان شد، اما بههیچوجه نگفت که از بمب هستهای استفاده کنند. زیرا او اساسا درگیر فیزیک هستهای نبود و از ریزهکاریهای واکنشهای هستهای بنپارهای سنگین همچون اورانیوم دانشی نداشت. «زیلارد» و یک فیزیکدان باهوش دیگر با نام «یوگین ویگنر»، بیم آن داشتند که آلمان تمام اورانیوم کنگو را که یکی از مستعمرات دولت پادشاهی بلژیک بود، به چنگ آورد و بمب هستهایاش را بسازد. راهحل آنها این بود که نامهای تهیه کنند و به اطلاع دولت بلژیک برسانند. آنها میدانستند «آلبرت اینشتین» که حالا شهرتی افسانهای و جهانی دارد، با ملکه مادر بلژیک رابطه دوستانه و شخصی دارد. روز یکشنبه «زیلارد» و «ویگنر» با خودرو به سمت محل اقامت تابستانی «اینشتین» رانندگی کردند. «زیلارد» و «ویگنر»، دو فیزیکدان مجارستانی بعد از کلی گشتن و گمشدن در روستای محل اقامت، او را یافتند. دور یک میز چوبی نشستند و «زیلارد» سازوکار واکنشهای هستهای زنجیرهای را برای «اینشتین» توضیح داد. «اینشتین» پرسونانه به صحبتهای «زیلارد» و «ویگنر» گوش کرد، پرسشهایی را مطرح کرد و نگره «زیلارد» را پسندید. «اینشتین» پذیرفت نامهای بنویسند، اما خطاب به کاردار سفارت بلژیک که دوستش بود. اما «ویگنر» بهدرستی نکتهای را یادآور شد. نه «اینشتین» در آن زمان شهروند آمریکا بود و نه آن دو فیزیکدان مجارستانی پناهنده. نوشتن و ارسال چنین نامهای میتوانست پیامدهایی داشته باشد. بنابراین تصمیم گرفتند با سربرگ وزارت امور خارجه آمریکا نامه را به کاردار برسانند. «اینشتین» نامه را نخست به آلمانی دیکته کرد. «ویگنر» به انگلیسی برگرداند و «زیلارد» مسئول رساندن نامه شد. درنهایت بعد از آزمودن چندین گزینه، «زیلارد الکساندر ساش» (با تلفظ زاکس و ساکش هم نوشتهشده) را یافت که اقتصاددان بود و دوست رئیسجمهور وقت آمریکا، «روزولت». «ساش» پذیرفت نامه را به دست رئیسجمهور برساند، اما این کار تا دو ماه به درازا کشید و درنهایت او توانست پیش «روزولت» برود. چون بیم آن داشت او نامه را نخواند، خودش نامه را با صدای بلند خواند. اینجا بود که ناقوس جنگ برای ارتش آمریکا هم به صدا درآمد و دستور ساخت بمب هستهای و پژوهیدن درباره مواد شگفتانگیز پرتوزا صادر شد.
نامه به رئیسجمهور
در جهان سیاست و جهان دانش برخی نامهها ماندگار شدهاند. یکی از آن نامهها، نامه «اینشتین» به رئیسجمهور وقت آمریکا، «روزولت» است. نامهای که رسانهها دوست داشتند چنین نشان دهند که همهچیز زیر سر این نامه بود و زیر سر فرمول یا دیسول معروف «اینشتین» که همارزی جرم-انرژی را روایت میکند. حتی کار بهجایی رسید که «اینشتین» را به خاطر فرمول معروفش، سرزنش کردند. این در حالی است که چنین چیزی بههیچروی درست نیست و «اینشتین» زمانی که فرمول یا دیسول معروف همارزی جرم-انرژی را ارائه کرد، هیچ دانشی از بنپارهای شکافان نداشت. برای هرچه روشنترشدن مطلب میخواهیم برای نخستین بار متن کامل نامه را در صفحه علم روزنامه «شرق» منتشر کنیم. حق امتیاز ترجمه فارسی نامه به کتابی با عنوان «اینشتین: زندگی یک نابغه» تعلق دارد؛ با ترجمه «حسن فتاحی» و «فاطمه کاشی» که تا چند هفته دیگر انتشارات گوتنبرگ منتشر خواهد کرد. نامه به این شرح است:
عالیجناب
مایلم به اطلاع برسانم در پی دریافت دستنوشتههایی از پژوهشهای اخیر انریکو فرمی و ال.زیلارد، به این نتیجه رسیدهام که تبدیل عنصر اورانیوم این توانایی را دارد که به سرچشمۀ جدید و مهم انرژی در آیندهای نهچندان دور تبدیل شود. شرایط پیشامده دربردارندۀ جنبهها و رویکردهایی است که مراقبت هوشمند و در صورت نیاز اقدام فوری دولت آمریکا را میطلبد؛ بنابراین در رابطه با همین موضوع، وظیفۀ خودم میدانم که جناب رئیسجمهور را از برخی حقایق آگاه سازم و مشورتها و پیشنهادهایی را اعلام کنم. طی چهار ماه گذشته بهواسطۀ پژوهشهای ژولیو در فرانسه و نیز فرمی و زیلارد در آمریکا، مشخص شده است که انجام واکنشهای هستهای زنجیری به مقدار جرم زیادی از اورانیوم امکانپذیر است. حاصلِ واکنش هستهای تولید مقادیر زیادی از انرژی است و عناصری رادیومگون است. به نظر میرسد که امکان انجام این کار در حال حاضر قطعی است و میتوان در آیندهای نهچندان دور نسبت به ایجاد واکنشهای یادشده اقدام کرد. این پدیده منجر به ساختن بمب هم خواهد شد. اینطور به نظر میرسد که از این شیوه میتوان بمبهای جدید و بسیار پرتوانی را ساخت. اگرچه عملیبودن این کار چندان قطعی نیست؛ چنانچه بمبی از این نوع با کشتی به یک شهر بندری حمل و در آنجا منفجر شود، شهر و قسمت هنگفتی از حومۀ آن بهکلی نابود خواهد شد. بههرحال ممکن است که چنین بمبهایی آنچنان سنگین باشند که حمل آن به شکل هوایی ممکن نباشد. کانیهای اورانیوم ایالاتمتحده آمریکا از نظر غِنا بسیار فقیر و البته به لحاظ مقدار هم در حد متوسطی است. در کانادا و البته چلسواکی سنگ معدن اورانیوم خوبی وجود دارد؛ البته مهمترین منبع اورانیوم کنگویِ بلژیک است با توجه به این وضعیت ممکن است تمایل داشته باشید بین دولت و گروهی از فیزیکدانان که در حال حاضر در آمریکا روی پدیدۀ واکنشهای هستهای زنجیری پژوهش میکنند، ارتباط دائمی برقرار کنید. یک راه انجام این کار اینگونه است که شما وظیفۀ برقراری تماس را به فردی مطمئن و امن واگذار کنید؛ همچنین از وی بخواهید تا وظایف خود را در یک سمت غیررسمی انجام دهد. وظایف آن شخص میتواند شامل موارد زیر باشد:
الف- با نهادهای دولتی و وزارتخانهها در تماس باشد. آنان را در جریان تحولات پیشِ رو قرار دهد. همچنین توصیههای لازم را برای اقدامات دولت به آنها ابلاغ کند. بهطور خاص توجه آنها را به موضوع تأمین اورانیوم برای کشور جلب کند.
ب- در صورت نیاز، با تأمین منابع مالی، پژوهشهایی را که در حال حاضر با بودجۀ محدود آزمایشگاههای دانشگاهی انجام میشوند، با تخصیص بودجۀ بیشتر سرعت بخشند. این کار میتواند با تماس با افرادی که مایل به کمک هستند، در نیل به اهدافِ چنین پروژههایی صورت گیرد. همچنین با جلب همکاری آن دسته از آزمایشگاههای صنایع خصوصی که دارای تجهیزات لازم هستند، تأمین بودجۀ بیشتر را محقق کند. اطلاع یافتهام که دولت آلمان فروش اورانیوم معادن تحت تصرف و مالکیت خود را در چکسلواکی عملاً متوقف کرده است. دلیل این اقدام شتابزده را شاید بتوان با توجه به این نکته که فون ویساکر، پسر معاون وزیر کشور آلمان عضو انستیتوی قیصر ویلهلم برلین است، یافت. این انستیتو هماینک مشغول انجام برخی از پروژههای صورتگرفته روی اورانیوم، همچون آمریکاییها است.
با نهایت احترام
اینشتین، آلبرت
مهمترین اقدام «اینشتین» در مسیر ساخت بمب هستهای، نوشتن و ارسال همین نامه بود. بعد از ارسال این نامه، درحالیکه پژوهشهای هستهای در آمریکا تازگی نداشت، دستور ساخت بمب هستهای و پروژه منهتن کلید خورد. منهتن پروژهای بود که «اینشتین» در آن و در آنجا حضور نداشت. اما فیزیکدانان نامور بسیار دیگری بودند که در آزمایش و ساخت بمب هستهای همکاری کردند.
«اینشتین» و تابلوی ورود ممنوع
شاید عجیب به نظر آید اما «اینشتین» که خطر دستیابی آلمان را به سلاح هستهای گزارش کرد و به رئیسجمهور آمریکا نامه هم نوشت، از حضور در پروژه ساخت بمب هستهای منع شد. نه اینکه خودش چنین تصمیمی بگیرد یا نگیرد. بلکه دو نهاد اصلی مخالف حضور او بودند و با وجود آنکه به جایگاه او واقف بودند، او را یک ریسک امنیتی به شمار آوردند. دشمن شماره یک او کسی نبود جز رئیس افبیآی، سرهنگ «ادگار هوور». او معتقد بود دو عامل صلحطلبی و اندیشههای سوسیالیستی «اینشتین» دلایل کافیاند تا اجازه همکاری با ارتش آمریکا در ساخت سلاحی با مادههای ناشناخته (یا همان اورانیوم) را نداشته باشد. «هوور» برای «اینشتین» پروندهای درست کرد و در نهایت «اینشتین» با تابلوی ورودممنوع به یکی از بزرگترین پروژههای دانشی جهان روبهرو شد. این نکته را باید بگوییم که «اینشتین» هرگز طرفدار کمونیسم و ترس سرخ نبود. سوسیالیسم «اینشتین» از جنس شوروی پس از «لنین» نبود. او بیشتر بر توزیع عادلانه امکانات و برخورداری حداقلی شهروندان از امکانات کشور تأکید میکرد.
«اینشتین» بهمثابه یک انسان
اگرچه «اینشتین» در پروژه منهتن ژیرندگی (فعالیت) نداشت؛ باور عموم مردم بر این بود که از نزدیک در ساخت بمب اتم همکاری داشته است. به سال 1945م. چند ماه پس از اینکه ارتش آمریکا هیروشیما و ناگازاکی را هدف حمله هستهای قرار داد و جنگ جهانی دوم با شکست آلمان و ژاپن به پایان رسید، مجله تایم عکس «اینشتین» را روی جلد چاپ کرد؛ درحالیکه ابر قارچیشکل بزرگی از انفجار هستهای ناشی از بمب اتم پشت سر او بود و فرمول معروف او روی آن نوشته شده بود. نیوزویک هم عکس او را روی جلدش چاپ کرد و چنین نوشت: مردی که همه اینها را آغاز کرد. این تصور و تصویری بود که دولت ایالات متحده آمریکا آن را پرورش داده بود. روایت رسمی پروژه بمب هستهای چاپ شد و بهشدت به نامهای که «اینشتین» به رئیسجمهوری نوشته بود، پرداخته شده بود. ازآنپس «اینشتین» که کمتر از 10 سال به پایان عمرش مانده بود برای دو چیز اشتیاق داشت: نظریه وحدت میدان و راژمان دولت جهانی یا فدرالیسم جهانی. امروز که شاهد یک جنگ غیرقانونی و نابخردانه علیه کشوری در اقلیم سرزمینی شوروی سابق هستیم، بیش از پیش درمییابیم تا چه حد حق با «اینشتین» بوده و تحولات سیاسی تا چه اندازه بر روندها و تصمیمهای دانشی و دانشورزانه اثر میگذارد. اجازه دهید مقاله را با این گله از وزارت ارشاد به پایان ببریم که برای چاپ کتاب نامبردهشده، اصلاحیهای فرستادهاند که نه در شأن مترجم و ناشر است و نه در شأن دانشمندی همچون «اینشتین».شرق .
علم و ماهیت اجتماعی آن
حسین معافی*
علم ماهیت اجتماعی دارد؛ به این معنی که علم در یک جامعه، در تعامل افراد با یکدیگر شکل میگیرد و توسعه مییابد و عوامل گوناگون اجتماعی در آن تأثیرگذار است. از نگاه جامعهشناختی آنچه در این دیدگاه اهمیت دارد، تأثیر شرایط و مسائل فرهنگی جامعه بر پیشرفت علم و رکود آن است، نه تأثیر جامعه بر فهم افراد. برابر این دیدگاه، شرایط و ویژگیهای فرهنگی و اجتماعی، میتواند مانع پذیرش و گسترش یک علم در جامعه شود یا اینکه از آن حمایت کند؛ بدون آنکه روی ماهیت و محتوای آن تأثیرگذار باشد. دیدگاه دوم که روانشناسانه است و تاریخنویسان علم بیشتر بر همان اساس، تاریخ علوم را تدوین کردهاند، رشد علم و رکود آن را نتیجه وجود قهرمانان و نوابغ توانا و نبود آنان دانستهاند. متأسفانه در سالهای گذشته بیشتر نخبگان، رتبههای برتر کنکور و دانشگاه و برگزیدگان المپیادهای علمی، ایران را ترک کرده و به کشورهای دیگر مهاجرت کردهاند. این امر نشاندهنده نبود شرایط و امکانات علمی برای رشد و توسعه و از سویی نشاندهنده اهمیتندادن به خواست نخبگان و پژوهشگران است. آمارها نشان میدهد که نخبگان و دانشمندان ایرانی مقیم خارج در اقصانقاط جهان، در پستهای حساس علمی و فنی مشغول به کار و فعالیت هستند. این امر باعث شده است افراد برجسته علمی، دانشمندان، متفکران و محققان در کشور ایران کمتر حضور داشته باشند و شاهد رکود علمی یا رشد علمی لاکپشتی باشیم. از دیدگاه جامعهشناسی، علم بهعنوان یک کل پیچیده نگریسته میشود که دارای ابعاد ذهنی، فرهنگی و اجتماعی است. دانش، یک فعالیت اجتماعی است که تحتتأثیر منظومه بزرگتری از فشارها، نیازها و دستاوردها که مشخصه یک گروه و جامعه است، شکل میگیرد. در این نگاه، پیشرفت و دانش در یک جامعه، تنها محصول نبوغ دانشمندان و مربوط به امور درونی علم نیست؛ بلکه مجموعه گستردهای از عوامل اجتماعی، سیاسی و جغرافیایی موجود در یک جامعه، نقش تعیینکننده دراینباره دارد. به همین دلیل با آنکه افراد با استعداد بالا در هر جامعه وجود دارد، علم تنها در برخی جوامع رشد میکند. علم در جوامعی بیشتر رشد میکند و به توسعه پایدار میرسد که دارای نظم و شرایط مناسب باشد و زمینه مشارکت فعال افراد مستعد و علاقهمند در کارهای علمی در آن فراهم شود. زمینههای فرهنگی و اجتماعی مناسب، نهتنها موجب استفاده از استعدادهای موجود در خود آن جامعه میشود؛ بلکه نیروها و مغزهای متفکر بسیاری از دیگر نقاط را به سوی خود میکشاند. جذب استعدادهای درخشان، متفکران و دانشمندان برجسته که عوامل ذهنی رشد علم به شمار میآیند، در یک نظام علمی و فراهمکردن زمینه رشد و فعالیت آنان، از ویژگیهای یک نظام علمی خوب و موفق به شمار میآید. بهراستی چرا کشور ایران که مهد علم و تمدن بوده و از منابع طبیعی فراوانی برخوردار است، نباید نخبگان علمی سایر کشورها را جذب و از توان علمی آنها در پیشبرد اهداف خود استفاده کند! در کشور ایران باید شرایط و امکانات علمی و تحقیقاتی لازم برای پژوهشگران مهیا شود و دانشمندان و محققان ایرانی از حمایتهای همهجانبه و کافی برخوردار شوند. «ابن خلدون» عوامل رشد علم را «عمران بشری»، «نظام سیاسی و ساختار اداری حکومت»، «شهرنشینی»، «نیاز اجتماعی» و «نظام آموزشی» میداند که در قرن اخیر در کشور ایران توجه چندانی به این عوامل نشده است. اینکه چرا هریک از این عوامل در صد سال گذشته، نتوانسته شرایط رشد و شکوفایی علمی کشور را آنچنان که شایسته ایران و ایرانی است، محقق کند، جای سؤال است؛ بنابراین باید هریک از این عوامل، آسیبشناسی شود تا دلایل رکود علمی کشور مشخص شود. در جامعهای که علم و دانایی، محور توانمندی و توسعه جوامع بشری باشد، ارتقای کیفی آموزش و تربیت نسلی پرسشگر و خلاق امری ضروری است. یکی از عوامل مهم در رشد علم استفاده از روشها و نوآوریهای جدید در سیستم آموزشی کشور است که شوربختانه نظام آموزشی و برنامههای درسی کشور در سالهای گذشته تغییر چشمگیری نداشته و همچنان به روشهای سنتی اداره میشود. امروزه، با واقعیتی به نام جهانیشدن مواجهیم. جهانیشدن به معنای گسترش ارتباطات میان انسانها و افزایش تأثیر متقابل اقوام، ملتها و کشورها بر یکدیگر است. یکی از راههای رشد علم در هر کشوری تعامل سازنده در همه عرصههای علمی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی با دنیاست که دشمنی اروپا و آمریکا با ایران و اِعمال تحریمهای ظالمانه علیه ملت ایران در سالهای گذشته، باعث شده کشور ایران در انزوای علمی به سر ببرد و سرعت پیشرفت کشور کُند شود. اگرچه تحریمها، خودباوری، استقلال و اتکا به نیروهای داخلی را افزایش داده و باعث پیشرفتهایی در برخی عرصهها شده؛ ولی باید قبول کنیم که رشد تکبعدی نمیتواند گرهگشای مشکلات کشور باشد؛ بلکه باید در همه حوزهها و عرصههای علمی به تکامل برسیم و به یک رشد همهجانبه دست پیدا کنیم. هر جامعه و نهادهای آن، یا مؤید ارزشهای علم هستند یا در تعارض با آنها قرار میگیرند. اگر ساختار نهادهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی از استقلال دانشمندان و کارکرد بسامان مجموعه هنجارهای علم حمایت کند، نتیجه آن رشد و توسعه علم است؛ ولی زمانی که ارزشهای متفاوتی مانند ملیگرایی، توان سیاسی و اقتصادی و سنتگرایی عامیانه، با ارزشهای اخلاق علمی و دستاوردهای آن، ناسازگاری پیدا کند و مانع کارکرد مستقل و خودسامان علم شود، نهادهای اجتماعی با علم، ستیز پیدا میکنند. انقلاب اسلامی ایران که با شعارهای اسلام ناب محمدی (ص) که کاملترین دین آسمانی است، پا به عرصه جهانی گذاشته، ضروری است که در عرصههای علمی و تکنولوژی هم سرآمد کشورهای دنیا باشد و علاوه بر صدور اسلام، به صدور علم و فناوری هم اقدام کند؛ چراکه برای رسیدن به تمدن اسلامی باید جزء کشورهای پیشرفته و پیشرو در علم و فناوری باشیم. قرن حاضر، عصر انفجار اطلاعات و ارتباطات است و گسترش علم و تکنولوژی با گسترش حوزه ارتباطات رابطه مستقیم دارد؛ بنابراین دسترسی به اطلاعات آزاد میتواند در رشد علم و فناوری بسیار مؤثر باشد. کشور ایران باید دسترسی به اینترنت پرسرعت و البته ایمن را مهیا کند و از محدودکردن آن جلوگیری کند. تجربه استفاده از فضای مجازی نباید مانند استفاده از رادیو، تلویزیون و ماهواره تکرار شود. به طور کلی تحولات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی تأثیر بسزایی در رشد یا عدم رشد هر کشوری دارند. مسئولان کشور باید شرایط و امکانات لازم را در همه زمینهها برای رشد علم و جلوگیری از رکود آن فراهم کنند تا در همه عرصهها شاهد کشوری قدرتمند و پیشرفته در جهان باشیم. شرق. * تحلیلگر مسائل اجتماعی و فرهنگی
دانشمندی خفته در دل ابرنواختران
حسن فتاحی
نوشتن این مقاله، از آن دست کارهایی است که هم مسئولیتی سنگین بر دوشم است، هم ادای احترام و دین به استاد و رفیقی ازدسترفته و هم هر واژهاش قطره اشکی است که به یاد استاد فقید و رفیق عزیزم، از چشمانم جاری میشود. این مقاله درباره پروفسور «شاون بیشاپ» است. استاد فقید اخترفیزیک هستهای دانشگاه فنی (تکنیکال) مونیخ. مرد نازنینی که از نیمقرن تنها سه روز کمتر زیست و در آستانه پنجاهسالگیاش چشم از جهان فروبست، اما یاد و نام او تا 500 سال دیگر، در ذهن خوانندگان مقالههایش و کسانی که راه او را ادامه خواهند داد، مانا است. در این مقاله میخواهم کمی درباره زندگی دانشمندی بگویم که خیلی زود در جهانِ دانش از نردبان پیشرفت بالا رفت، اما دست روزگار شاید 30 سال زودتر از آنچه گمانش را داشتیم او را به سفری ابدی برد. من سالها با «شاون بیشاپ» عزیز، دوست بودم و آنچه مینویسم برگرفته از دوستی پررنگ ما بود و پس از مرگ او هم با وجود میراث ماندگارش برای نویسنده این مقاله، ادامه خواهد یافت. پیش از هر چیز میخواهم از چندین نفر قدردانی کنم که در نوشتن این مقاله به من یاری رساندند. نخست دانشجوی دکترای او «یولیانا استانچو» است. او برایم ایمیلی بلند فرستاد و از روزهای آخر زندگی پربار استادش گفت. «شاون بیشاپ» تا یک هفته پیش از مرگش که انتظارش را هم داشت، به کار پژوهشی مشغول بود. دیگری استاد سرشناس اخترفیزیک هستهای فرانسوی، «اولیور سورلین» است. او را هم همچون «شاون»، سالهای زیادی است که میشناسم. از زمانی که من دانشجو بودم و او هنوز پروفسور نشده بود. «اولیور» و «شاون» هر دو اخترفیزیکدانانی هستند که به من بسیار محبت داشتند و از قضا با هم بسیار رفیق بودند. «شاون بیشاپ» فیزیکدانی حاضر در شبکههای اجتماعی بود. او بسیار خوشسخن بود و خوشاخلاق. آخرین دیدار حضوری ما زمستان 2017 بود. همهچیز خوب بود و او سخت مشغول کارهای پژوهشیاش. اما از آن سال به بعد رویدادهای ناگواری هم برای او و هم برای من و هم کره زمین رخ داد. چندین ماه پس از آخرین دیدار ما که بسیار هم با «شاون» حرف زدیم و قرار کار مشترکی را گذاشتیم، پدرم گرفتار فساد اقتصادی ساختاری شد که حتی بیم جان هم داشتیم. مالمان رفته بود و ترس بهخطرافتادن جانمان را هم داشتیم و بیدلیل هم نبود. راستش هنوز هم این پرونده که باورش دشوار است یک سر آن به داروخانهای در تهران وصل است و سر دیگر آن به ناکجاآباد حلنشده و تا اینجای کار دو نفر، از جمله زندهیاد پدرم و زندهیاد آقای «قدسی» دقمرگ شدند. پدر من نوههایش را هرگز نخواهد دید و زندهیاد آقای «قدسی» بزرگشدن دخترش را که یتیم شد. از این داستان بگذریم که قصهای پرغصه است. آن سوی زمین هم «شاون بیشاپ» درحالیکه هیچ علامتی از بیماری نداشت، ناگهان فهمید میهمانی ناخوانده که نامش تومور است در مغزش پدیدار شده. خیلی زود در آلمان، جایی که یک دهه در دانشگاه فنی مونیخ استاد ناموری بود، زیر نظر پزشکان کاربلد و ابزارها و داروهای پزشکی کمنظیر درمان را شروع کرد. جراحی و روند درمان سنگینی را پشت سر گذاشت. کمی بعد بار دیگر در ایران، پدر من بهواقع به سرطان بیعدالتی مبتلا شد. سرطان مری بلایی دیگر شد بر جان ما در باران بلا. در این بازه زمانی «شاون» از کسانی بود که بسیار با من همدلی داشت. خودش درحالیکه گریبانگیر بیماری بود، همواره سرچشمه امید بود. تا قبل از بیماری خودش و بیماری پدرم، هرگز از بیماری با هم حرف نزده بودیم. او فقط همیشه به من میگفت: ورزش کن حسن، ورزش. خودش هم دوچرخهسوار حرفهای بود. بعد هم همهگیری کرونا آمد و حالا دیگر دیدار حضوری ما هم ممکن نبود. به شبکههای اجتماعی پناه برده بودیم و با هم در تماس بودیم. بعد از فوت پدرم، «شاون» از کسانی بود که شفقت و همدلیاش بالا بود. او همهچیز را از دریچه دانش میدید و بسیار خِرَددوست بود. دشمن سرسخت خرافات بود و اندیشههای ابرزاستاری. روزی از روزها به او نامهای بلند نوشتم و خبر دادم که بالاخره در جهانبینی من تغییری بزرگ رخ داده است. بسیار خرسند شد و گفت: «جز این انتظار نداشتم. تو از مردان قلعه دانش هستی. من به تو امید دارم». به او گفتم بهمحض اینکه کتاب اخترفیزیک هستهایام که با ذوق ترجمه کردهام، چاپ شود، برایش میفرستم. میدانست که از او قدردانی کردهام بابت تمام خوبیهایش. دانشمند عجیبی بود. همواره تشویق و پشتیبانی میکرد، اما میگفت: «تو میتوانی کاری از این بزرگتر هم انجام دهی». در حل مسئله بسیار کمک میکرد، اما هرگز مسئله را برایت حل نمیکرد. من و «شاون» ساعتهای زیادی با هم حرف زدهایم، از اخترفیزیک هستهای تا سیاست خاورمیانه و تاریخ دانش و نوشتن کتاب؛ چه هنگام شامخوردن و چه هنگام راهرفتن در دل کوههای برفی آلپ. در این مقاله میخواهم درباره مردی بگویم که به صورت مستقیم به نویسنده این مقاله و نامستقیم به توسعه ایران کمک کرده است.
رفیق بود و شفیق، دبیر بود و دلیر
اجازه دهید کمی از زندگی او بگویم و بعد از آنچه به من آموخت. «شاون بیشاپ» با قدی بلند و بدنی تنومند، با موهای طلاییرنگ که بخشی از آن ریخته بود، در 22 اکتبر 1971م. برابر با هشتم آبان 1350 ه.خ به دنیا آمد. دوره مدرسه را در سرزمین مادریاش، کانادا، گذراند و برای رشته فیزیک وارد دانشگاه مکمستر شد. سپس به دانشگاه ویکتوریا رفت. در نهایت دکترای خود را در اخترفیزیک هستهایِ آزمایشگاهی از دانشگاه سایمون فریز دریافت کرد. او سه دوره پژوهشی بسیار مهم در زندگی دانشیاش داشت. نخست مدتی را در مرکز ملی شتابدهنده ذرهای کانادا پژوهید. سپس پنج سال را در ژاپن و در «رایکن» گذراند. رایکن انستیتوی پژوهشی بلندآوازهای در آسیای دور و جهان است که بیش از 105 سال از بنیانگذاری آن میگذرد. رایکن همسنگ انستیتوی ماکس پلانک در آلمان است که در شهرهای گوناگون ساختمان پژوهشی دارد. به سال 2008م. با جایگاه استادتمامی به دانشگاه فنی مونیخ پیوست. در واقع با ورود «شاون» به این دانشگاه، اخترفیزیک هستهای و بهویژه گرایش آزمایشگاهی در آن پا گرفت. او گروه پژوهشی بسیار پرکاری داشت. در همین کمتر از 14 سال حضورش در دانشگاه فنی مونیخ که چند سال پایانی آن با بیماری و همهگیری کرونا سپری شد، دانشجویان درجهیکی تربیت کرد و یکی از مهمترین پژوهشها را پیش برد که داستانش را جلوتر خواهم گفت. دوستی من و «شاون» از سال 2012 شروع شد. من تازهکار بودم و او استادتمام. اگر کمی عقبتر بروم از آنجایی آغازید که من به لطف و محبت بیدریغ پروفسور نامبردار اخترفیزیک هستهای، «کارل لودویگ کراتس»، مردی که بسیار مدیون او هستم، امکان حضور در مدرسه اخترفیزیک هستهای سالانه اروپا را یافتم. به پروفسور «کراتس» ایمیل زدم و گفتم قصد دارم اخترفیزیک هستهای را در کنار کار اصلیام ادامه دهم. آن روز هیچ نمیدانستم آنچنان طعم شیرین این تکه جواهرنشان از اخترشناسی در کام من ماندگار خواهد شد که به کار اصلی و آرزوی اصیل و آرمان دانشیام تبدیل شود. همان زمان هم دریافت ویزا از سفارتخانهها دشوار بود و پردردسر. اما کسانی مثل پروفسور «کراتس» یا «بیشاپ» چنان رتبه بلند دانشی دارند و چنان پرصلابت حرف میزنند که هر بار ویزا را گرفتم و به سفر دانشی بیمانندی رفتم. این داستان تا سال 2017 برقرار بود و من علاوه بر ارتباط ایمیلی با «شاون»، چشمانتظار گفتوگو با او بودم. «شاون» ویژگی جالبی داشت. پرسشهای دانشی را خیلی خوب و آرام توضیح میداد. همیشه برایم مقاله میفرستاد و میگفت بخوان و بپرس. او آنقدر باهوش بود که از روی پرسشهایی که از او میپرسیدم، میفهمید چقدر فهمیدهام. نخستین برخورد ما اینگونه بود که وقتی مرا دید گفت چطور آمدی؟ و من هم که تازه رسیده بودم و هنوز سرمای استخوانسوز سالزبورگ در مغز استخوانم بود، گمان کردم میگوید از کجا آمدهام. فوری پاسخ دادم: من از سرزمین «خیام»، «ابوریحان»، «ابنسینا»، «زکریای رازی» و «صوفی» آمدهام. خندید و گفت حسن! نگفتم از کجا و با چه کسانی آمدهای، گفتم سفر چطور بود. بعد هم از من خواست درباره تکتک کسانی که نام بردم حرف بزنم. دوستی ما اینگونه کلید خورد و در تمام این سالها او الهامبخش من بود. با «شاون» بحثهای بسیار تندوتیزی هم داشتیم که البته پس از گذر سالها، در بسیاری موارد دریافتم حق با او بود. «شاون» رفیق شفیقی بود که میتوانستم بهراحتی به او از مشکلاتم بگویم. دانشمند دانایی بود و سرزنده. در هماندیشیها و فراهماییها پویا بود و خوشخلق. او به همراه پروفسور «کراتس» نخستین کسانی بودند که از سخنرانی من پشتیبانی کردند. به یاد دارم در نخستین سخنرانیام در همان مدرسه سالانه که چند سال پیش از آن تازهکار بودم، «شاون» پیش از نوبت ارائه من، یک بار تمام اسلایدهای مرا دید و نکات ظریفی را یادآور شد. در پایان از من خواست کمی بیشتر درباره «ابوریحان بیرونی» بگویم. «شاون» میدانست من دلباخته کتاب هستم و چون کتابهای ترجمهای خودم را به او هدیه داده بودم، آنها را در کتابخانهاش، در کنار کتابهای یکی از دانشمندان مورد علاقهاش گذاشته بود و همیشه میگفت: «هِی مرد، پس تا کی منتظر باشم کتاب خودت را به زبان انگلیسی بنویسی». او دبیر دلیری بود و بارها نشان داده بود آموزاندن و آموزگاری در خون اوست.
زندگی در قلب ابرنواختران
بخش چشمگیری از پژوهش «شاون بیشاپ» فقید روی ابرنواختر بود. ازآنجاییکه او در هر حالی، حتی در جاده میان سالزبورگ و مونیخ، در میان بوران و برف دانشپژوهی را دوست داشت، من هم در همین یادنامه کمی از دانش و کارهای او خواهم گفت. ابرنواختر چیست و چرا مهم است؟ ستارگان پرجرم در پایان عمر خود چند مرحله اساسی را سپری میکنند. نخست شروع میکنند به گداخت بُنپارها یا عنصرهای سنگین. درون ستاره، در لایههای درونی آن همجوشی هستهای با فشار و دمای بالا شروع میشود. این مرحله تا جایی پیش میرود که در لایههای به ترتیب از بالا به پایینِ آن، هلیوم، کربن، نئون، اکسیژن و سیلیکون تولید میشود. در ژرفای ابرنواختر آهن شکل میگیرد. بُنپار یا عنصری ضروری برای برخی روندهای زیستی روی زمین. بنا بر دلایلی که از حوصله این مقاله خارج است، دیگر گداخت آهن نداریم و بنپارهای فراآهن به روشی دیگر تولید میشوند. ستاره به ناگاه رمبشی سترگ و انفجاری سخت را تجربه میکند. تصور کنید ستارهای با جرم 10 برابر خورشید، در پی رمبش گرانشی هسته و انفجار، لایههای خود را با چنان سرعتی به سمت بیرون پرتاب میکند. حال اگر این ابرنواختر در فاصلهای به حد کافی نزدیک (در مقیاس اخترشناسی) به سامانه خورشیدی نزدیک باشد، آن مواد پرتابی روی سیارههای سامانه ازجمله زمین به شکل ایزوتوپهای ویژهای ردیابی خواهند شد. کار پژوهشی «شاون بیشاپ» و گروهش یافتن ردپای ایزوتوپ آهن-60 برجایمانده از انفجاری ابرنواختری در 2.7 میلیون سال پیش بود. «شاون» به دنبال ردپای آهن-60 در دل سنگهای فسیلی بود و برای کشف آن به کنیا و آرژانتین و چندین جای دیگر سفر کرد. در میان بُنپارهای برجایمانده از ابرنواختران، ایزوتوپ آهن-60 ازاینرو منحصربهفرد است که روی زمین هیچ روند طبیعی وجود ندارد که چنین ایزوتوپی را تولید کند؛ بنابراین اگر ردپایی از این ایزوتوپ یافتیم بیشک برای ابرنواختری است که سامانه خورشیدی را بارور کرده است.
مرد آهنی
«شاون بیشاپ» به مرد آهن-60 معروف بود. در آخرین درس گروهیای که نگارنده هم حضور داشت، او از سفری به نیمکره جنوبی آمده بود و با خودش سنگی را آورده بود. او به همراه یک زمینشناس زن آرژانتینی به جایی بیابانمانند رفته بود و از لایههای زیرین صخرهها نمونهبرداری کرده بود تا در دل میکروفسیلها ردپای بقایای ابرنواختری را بیابد. شاید از خودتان بپرسید چرا باید در ژرفای اقیانوس یا دل صحراها و لایههای رسوبی زمین به دنبال آهن-60 باشند. چرا در نمونههای جمعآوریشده از مانگ (نام فنیتر کره ماه) نگردیم. پاسخ این است که در زمین فرایند رسوب داریم که آهنگ مشخص و سنجهپذیری دارد؛ اما در مانگ چنین نیست. ثبت زمانسنجی در اخترفیزیک هستهای بسیار مهم است. مرد آهنی فقید ما کاری مهم را به سرانجام رساند. او نمونههایی یافت که توانست سنسنجی کند. نمونهها ریزفسیلهای زمینی بودند که در کریستالهای بیوژنی با خاستگاه اقیانوس آرام تولید شده بودند. شروع نشانگان آهن-60 از 2.7 میلیون سال پیش آغاز و به طور چشمگیری بعد از گذشت یک میلیون سال یعنی 1.7 میلیون سال پس از آغاز نشانگان کاهش یافته است. معنای این کشف چنین است که سامانه خورشیدی یک میلیون سال را صرف عبور از بقایای ابرنواختر کرده است. برای تجزیهوتحلیل دادهها و نمونهها باید ملاحظاتی را مانند زمان واپاشی برآورد میکردند و این کارها بر سختی کار میافزود. درواقع کار «شاون بیشاپ» صرفا اخترفیزیک هستهای نبود؛ بلکه ترکیبی از زمینشناسی، شیمی هستهای، شیمی زمینشناسی و حتی زیست-باستانشناسی هم بود. پیشبرد چنین پژوهشهایی کاری ساده نیست و نیازمند تواناییهای پژوهشگر است که بتواند همزمان چندین دانشجو، چندین استاد و همکار و چندین آزمایشگاه را مدیریت کند. «شاون بیشاپ» دانشمند توانایی بود. او که به مرد آهن-60 شهره بود، در کار پژوهشی هم ارادهای آهنین داشت. آنچنان که در دوره بیماریاش نهتنها دست از پژوهش نکشید؛ بلکه حتی درباره بیماریاش و تکنیکهای هستهای بهکاررفته در روند درمان هم بسیار آموخت. «شاون بیشاپ» و گروهش از ابزاری با نام کوتاهشده اِیاماس استفاده میکردند. ابزاری که درواقع بینابسنج شتابدهنده جرمیِ بسیار حساس است. کمترین فراوانی یا غلظت یک مادّه را میتواند با پرسونش (یعنی دقت) بالایی بسنجد. این ابرنواختر که زمین و سامانه خورشیدی را بارور ساخته است، به مجموعهای از هماختران تعلق دارد که در فاصله سیصد سال نوری از ما قرار دارند. بین 10 تا 15 میلیون سال گذشته هم به طور متوسط 15 تا 20 ابرنواختر رخ داده که بخش بزرگی از فضای میانستارهای یکی از بازوهای کهکشان راه شیری را غنیسازی کرده است. مرد آهن-60 حالا رخ در نقاب خاک کشیده است؛ اما یاد او در میکروفسیلها پابرجاست.
آزمودم، مرگ من در زندگی است
میخواهم این مقاله را با درسهایی از زندگی «شاون بیشاپ» به پایان برسانم. درسهایی که نخست به خودم میگویم، سپس جوانان کشورمان که دل در گرو دانش بستهاند. زندگی پیشبینیناپذیر و تلخکامانه کوتاه است. نه زندهیاد پدرم و نه «شاون بیشاپ»، هیچکدام باور نداشتند زودتر از انتظارشان چشم از جهان فروخواهند بست. «شاون بیشاپ» سه روز مانده به زادروز پنجاهسالگیاش چشم از جهان فروبست و این در حالی است که من همیشه به او میگفتم پس از بازنشستگی کتاب بنویس. ریاضیدان فقید و جاویدنام کشورمان «مریم میرزاخانی» را به یاد آوریم که چگونه در چهلسالگی جهان را بدرود گفت. گویی جهان پیر است و بیبنیاد، عمر هم کوتاه است. شاید مرگ چنین بزرگانی تلنگری باشد که از وقت و زمانی که داریم به بهترین وجه استفاده کنیم. «شاون بیشاپ» که بهراستی از پیروان راستین «داروین» است، به نقل از او میگفت: «کسی که جسارت آن را دارد یک ساعت از زندگی را هدر دهد به ارزش آن پی نبرده است». «شاون» دانشمندی بود که درِ اتاقش به روی همه باز بود. بارها و بارها دوستانم را در مونیخ پیش او فرستاده بودم تا برایم کتابی را از او بگیرند و بیاورند. تکتک دوستانم، چه آنها که فیزیک خوانده بودند و چه آنها که نخوانده بودند، از خوشصحبتی او میگفتند. یکی از دوستانم تعریف میکرد که رفته بودم به دیدارش تا برایم سه جلد کتاب بگیرد. به «شاون» گفته بود: حسن گفته در سنگها به دنبال آهن هستید! داستان چیست؟ «شاون» برایش دو ساعت حرف زده بود و از کارهایی که کرده، گفته بود. بعد از آن ملاقات دوست من به اخترشناسی علاقهمند شد. از بارزترین ویژگیهای «شاون بیشاپ»، «نمیدانم اما باید بدانم» بود. اگر پاسخ پرسشی را نمیدانست، بهراحتی میگفت نمیدانم؛ اما باید تلاش کنم بیاموزم. او در تدریس هم کممانند بود. سر کلاسهایش آدمی به ذوق میآمد و اخترفیزیک هستهای را چنان درس میداد که گویی در نهایت شاعرانگی اشعار شکسپیر را میخواند. او بسیار نکتهسنج بود؛ اما در هماندیشیها آنچنان پرسش خود را مطرح میکرد و اشتباه دانشجویان را میگفت که هرگز حس نمیکردید مچگیری میکند. من و «شاون» با هم بحثهای بسیاری داشتیم، گاهی بحثهای ما در همان زمان به نتیجه نمیرسید؛ اما او هرگز اندیشهاش را تحمیل نمیکرد. سال 2020 که کرونا تازه همهگیریاش امان همه را بریده بود، برایش نامهای نوشتم و گفتم درباره فلان موضوع که سال پیش به من گفتی، بعد از خواندن چند کتاب و مقاله فهمیدم حق با تو بود. بسیار خوشحال شد و گفت: «من را بیشازپیش امیدوار کردی». راستش را بگویم گمانم بر این بود «شاون» از کمند بیماری جسته است و بهبود خواهد یافت. برای خودم هم این امید را داشتم که بهزودی و شاید برای همیشه دیدن سهل او ممکن خواهد شد. اما نه گره از مشکلات و رنجهای من باز شد و نه او سلامتی را بازیافت. مرگ «شاون» درس بزرگی دارد. کار امروز را به فردا نیندازیم، همچنان که او به پیروی از دانشمندان بزرگ چنین نکرد. او کار پژوهشیاش را نهتنها عقب نینداخت؛ بلکه در روزهای سخت بیماری هم به فکر آن بود و تا آخرین روزها کار کرد. «شاون» دریافته بود زندگی کوتاه است و کار بسیار. یادش گرامی باشد و نامش در کتاب اخترفیزیک هستهای که ترجمه کردهام؛ اما بیناشر مانده، مانا باد. او همواره من را به دانشگستری و آگاهیافروزی در ایران تشویق میکرد و میگفت راه «بیرونی» را ادامه بده. پروفسور «شاون بیشاپ» 21 اکتبر سال 2021 چشم از جهان فروبست؛ اما کیست که نداند مرد نکونام نمیرد هرگز.شرق
فیزیک کوانتومی و مسئله آگاهی
سینا فلاحزاده
شاید اینکه انسانها موجوداتی دارای آگاهی هستند در نگاه اول یک مسئله کاملا پیشپاافتاده به نظر برسد؛ اما وقتی کار به بررسی تاریخی تأملات فلسفی میکشد متوجه میشویم که این مسئله ظاهرا ساده در واقع یکی از بغرنجترین و پرمناقشهترین مسائل فلسفه و علم در چند قرن اخیر و بهویژه دوران معاصر است. مسئله آگاهی که معمولا در حیطه فلسفه ذهن یا فلسفه آگاهی به آن پرداخته میشود، معمولا با توجه به پیشرفت علم و به طور کلی تغییر افق دانایی دورههای گوناگون به شکلهای متنوعی مطرح میشود. در دوران معاصر هسته سخت این مسئله عبارت است از پرسشهایی که حول ارتباط میان ساختار فیزیکی مغز و آگاهی کیفی شکل گرفتهاند: اینکه چگونه ممکن است یک ساختار فیزیکی مثل مغز زندگی کیفی و تجربیات درونی متنوع ما را تولید کند؟ این مسئله در واقع ریشه در مسئله قدیمیتر فلسفه ذهن دارد: اینکه ماهیت ذهن ما چیست؟ آیا ذهن و جسم چنانکه دکارت تصور میکرد، دو جوهر کاملا متفاوت هستند که در وجود انسانی به هم پیوستهاند؟ اگر این دوگانهانگاری درست باشد، رابطه این دو جوهر کاملا متفاوت با هم چگونه است؟ از اینها مهمتر آیا ذهن و آگاهی میتوانند در جهان تأثیر علیتی داشته باشند یا اینکه مانند سایه واقعیت فیزیکی هستند و تمام تأثیرات علیتی که به آنها نسبت میدهیم، در واقع توهمی بیش نیستند؟ این مقاله یک نوشته دیگر در زمینه فلسفه ذهن و آگاهی نیست. مباحث مربوط به فلسفه آگاهی در طول چند دهه گذشته به چنان حدی از پیچیدگی و بلوغ رسیدهاند که سخنگفتن از آنها به جز در کتابهای مفصل و مقالات تخصصی بسیار دشوار است. در این نوشته قصد داریم نگاهی کوتاه به تأثیراتی که پیشرفتهای فیزیک نوین بهویژه در حیطه مکانیک کوانتومی در مباحث فلسفه آگاهی معاصر داشتهاند، بیفکنیم و برخی از سرشاخههای بحث را برای مخاطب غیرمتخصص معرفی کنیم.
مشکل «نویز سفید»
در تحلیل سیگنالها در مخابرات و در ارتباطات «نویز سفید» به سیگنالی گفته میشود که توان آن به صورت یکنواخت در تمام فرکانسها توزیع شده باشد. از آنجایی که نویز سفید ذاتا یک پدیده تصادفی است، در مباحث فلسفی بهویژه در فلسفه علم به صورت استعاری از تعبیر «نویز سفید» برای نشاندادن حالتی استفاده میشود که در یک زمینه معرفتی خاص هرکس هرچه دلش خواست بگوید. این وضعیت شاید در نگاه اول با شهودهای ما درباره آزادی اندیشه و بیان همخوانی داشته باشد؛ اما باید توجه کنیم که بسیاری از مطالبی که بیمحابا و بدون هرگونه تحلیل انتقادی مطرح میشوند، در واقع گمراهکننده و بسیار پرهزینه و مایه دردسر و اتلاف وقت هستند. این دقیقا وضعیتی است که در زمینه ارتباط میان فیزیک کوانتومی و شناخت ذهن، بهویژه در ایران معاصر شاهدش هستیم. انواع گوناگونی از بدفهمیها و ایدهها و نظریههای گمراهکننده در شرایطی که دقیقا مانند حالت نویز سفید به نظر میرسد، مطرح میشوند و در بسیاری از موارد پاسخ درستی دریافت نمیکنند. بسیارند کسانی که از کلمه فخیمه «کوانتومی» برای دادن سر و شکل موجه علمی به لاطائلات و اباطیل خودشان استفاده میکنند و دانسته و ندانسته مخاطب را به این گمان میاندازند که «لابد پیشرفتهترین علوم این حرفها را اثبات کردهاند!». مرکز ثقل اصلی این ادعاهای مناقشهبرانگیز شبهعلمی البته حول همان «قانون جذب» و قضیه «راز» و «شفای کوانتومی» میچرخد. در دو دهه اخیر تلاش فراوانی هم صورت گرفته که عرفایی مثل «ابن عربی» و «مولانا» را بهعنوان یکی از فیزیکدانان کوانتومی در ردیف «بور»، «هایزنبرگ» و «شرودینگر» جا بزنند! و نشان بدهند که علم فیزیک پس از قرنها سرگشتگی در تاریکی جهان مادی سرانجام (آنهم به صورت کاملا مشکوک و مبهم) به همان نتایجی دست یافته است که درویشان چرخزن قونیه بدون پاسکردن حتی یک واحد فیزیک و حساب دیفرانسیل قلبا و شهودا به عینالیقین و بدون هرگونه ابهام میدانستهاند! یعنی احتمالا این چند ده میلیارد دلاری که صرف تربیت استادان و دانشجویان و انجام پروژههای درازدامن و ساخت شتابدهنده هادرونی و رصدخانه امواج گرانشی و سایر انواع آشکارسازها و آزمایشها شده است، تقریبا هدر رفته است و بسی بهتر بود اگر همهاش نذر خانقاهی میشد تا مگر دل درویشان به دست آید! البته این حرفهای محیرالعقول صرفا در کشور ما که سابقه فربهی در زمینه عرفان و گرایشهای باطنی و شهودی در تاریخ طولانی آن قابل مشاهده است، مطرح نمیشود. کم نیستند کسانی که در اروپا یا شرق دور با نشاندادن شباهت ظاهر کلام بنیانگذاران فیزیک کوانتومی به عرفای شرقی تلاش میکنند تا رابطهای هرچند کمرمق میان این دو عرصه آشکارا متفاوت و غالبا نامربوط پیدا کنند. در چنین وضعیتی تشخیص اینکه کدام گزاره از تأمل علمی و فلسفی برآمده و کدامیک در ردیف شطح و طامات (!) است، برای مخاطب عام تا حدود زیادی دشوار میشود. این مسئله کار مروجان علم را به مراتب دشوار میکند؛ بهویژه اینکه میدانیم از طرفی مسئله آگاهی دشوارترین مسئله علم و فلسفه معاصر است و از طرفی دیگر مکانیک کوانتومی هم رازآمیزترین حیطه فیزیک. امیدوارم بتوانم در فرصتی بهتر و مجالی فراختر نقد و بررسی مفصلتری از ادعاهای جریان موسوم به «عرفان کوانتومی» عرضه کنم؛ اما برای تحلیل رابطه احتمالی میان فیزیک کوانتومی و آگاهی باید شبکه بسیار پیچیده و گسترده از مفاهیم تودرتو را با دقت و حوصله بررسی کنیم تا بتوانیم مطمئن باشیم که قدمهای لرزان اول را در مسیر درست برداشتهایم.
مکانیک رازآمیز
بنیانگذاران مکانیک کوانتومی در همان سالهای نخست ظهور آن دریافته بودند که موفقیت مکانیک کوانتومی میتواند نگاه کلاسیک ما به جهان و خودمان را که در برخی موارد ریشه در اندیشههای بسیار قدیمی و حتی باستانی داشت، دگرگون کند. نگاه ما به علیت، قوانین طبیعت، تعینگرایی، نقش آگاهی در طبیعت و همچنین رابطه میان ذهن و عین ازجمله مسائلی بودند که به نظر میرسید ظهور فیزیک نوین میتواند آنها را تغییر دهد. مکانیک کوانتومی از نظر خوانایی با نتایج تجربی یکی از موفقترین رشتههای علمی است که دستاوردهای تکنولوژیکی بیشمارش زندگی ما را به نحوی بیسابقه دگرگون کرده است. با وجود این هنوز دانشمندان و فیلسوفان نتوانستهاند در بسیاری از مسائل مفهومی مطرح در آن به نتایج رضایتبخش دست پیدا کنند. از جمله این مسائل باز میتوان به موضعیت، علیت، تعینگرایی و ارتباط میان ذهن و عین (در مسئله اندازهگیری در مکانیک کوانتومی) اشاره کرد. در مباحث غیرتخصصی درباره ارتباط فلسفه و فیزیک نوین دائم این گزاره به میان میآید که «رفتار ذرات زیراتمی اصل علیت را نقض میکند» یا اینکه «فیزیک کوانتومی علیت را رد میکند». این دو گزاره نمونههایی از گزارههای غلط و محصول بدفهمیهای ناشی از سادهسازیهای افراطی هستند که بر مباحث فلسفی در محیطهای عمومی و رسانهای سایه میاندازند. واقعیت این است که تحلیل علیت در مکانیک کوانتومی (برای مثال در آنچه به نامساوی بل و آزمایشهای تجربی آن یا به مسئله فروپاشی تابع موج در اندازهگیری مربوط میشود) چنان دشوار است و جزئیات علمی و فلسفی پیچیده دارد که تنها در محافل و مقالات جدی و آکادمیک میتوان حق مطلب را درباره آنها، آنهم به صورت حداقلی، ادا کرد. از سوی دیگر پیامدهای این مباحث چنان برای اندیشه ما اهمیت دارند که انصافا حتی در سطح مباحث عمومی هم نمیتوان از آنها گذشت.
باور به اصالت فیزیک؟
آیا میتوان تمام واقعیت (یعنی تمام هستندهها و پدیدارها و روابطشان و نهایتا ذهن و آگاهی انسان) را با توسل به علوم طبیعی و بهویژه فیزیک به طور کامل و عمیق توضیح داد و تبیین کرد؟ پاسخ مثبت به این سؤال یعنی پایبندی به چهار نحله فکری همبسته مادهگرایی (ماتریالیسم)، طبیعتگرایی، علمگرایی (ساینتیسم) و نهایتا اصالت فیزیک (فیزیکگرایی یا فیزیکالیسم). این چهار نحله فکری در واقع کاملا یکسان نیستند و در جزئیاتشان با هم تفاوتهایی دارند. علمگرایی بیشتر یک برنهاده در شناختشناسی است و اصالت فیزیک ایده همبسته آن در فلسفه ذهن. این دو در واقع دو روی یک سکه هستند. معمولا هر برهانی که له یا علیه یکی از آنها اقامه بشود، به صورت مشابه درباره دیگری هم کاربرد دارد. جالب است که علمگرایی در میان فیلسوفان چندان رواج ندارد و فیلسوفانی که چنین گرایشاتی دارند معمولا ترجیح میدهند تا از نوعی متافیزیک طبیعتگرایانه دفاع کنند. با وجود این نسخه ارتدکس علمگرایی در میان دانشمندانی که دستی هم در علوم انسانی دارند، رواج بیشتری دارد؛ اما اصالت فیزیک در فلسفه ذهن که در واقع همان یگانهانگاری مادیگرایانه (Materialistic Monism) در مقابل دوگانهانگاری (Dualism) است، در دوران ما رواج تام دارد. اکثر فیلسوفان ذهن در دوران ما ذهن و آگاهی را در نهایت از لحاظ فیزیکی قابل تبیین میدانند. تاکنون نسخههای بسیاری از فیزیکگرایی در فلسفه ذهن و آگاهی مطرح شده است که اشاره به آنها در حوصله نوشتار حاضر نیست. تلاش برای استفاده از مکانیک کوانتومی برای کمک به حل مسئله آگاهی در واقع تحت تأثیر همین روحیه غالب دوران معاصر است اما اینگونه نیست که هرکسی که از مکانیک کوانتومی در این حیطه بهره میبرد، لزوما باورمند به اصالت فیزیک است. در واقع آنقدر تبیینهای مختلف و مفاهیم شناوری در هر دو طرف این ارتباط وجود دارند که استفاده از برچسبهای اینچنینی باید با دقت و تحلیل موشکافانه صورت پذیرد.
اصلا چه ربطی دارد؟!
قبل از هر پیشرفتی در بحث خوب است چند نکته دراینباره بگوییم که چرا فکر کمکگرفتن از مکانیک کوانتومی برای مسئله آگاهی به ذهن برخی از فیلسوفان خطور کرده است و اساسا آیا انجام چنین کاری و فرض چنین ارتباطی معقول هست یا نه؟ از طرفی میدانیم که مکانیک کوانتومی بهمثابه بنیادیترین نظریه توصیفکننده رفتار ذرات زیر اتمی جایگاه غیرقابل مناقشهای در فهم ما از جهان دارد، اما از سویی دیگر ممکن است این ایراد وارد شود که تحلیل کوانتومی ساختار مغز و آگاهی به تمهیدات فلسفی بیشتری نیاز دارد، چراکه ابتدابهساکن چندان مشخص نیست که اثرات کوانتومی غیربدیهی در رفتار مغز انسان مؤثر باشند. به عبارت دیگر ابتدا باید نشان دهیم که اثرات کوانتومی غیربدیهی مثل درهمتنیدگی کوانتومی واقعا ممکن است در رفتار مغز انسان نقشی ایفا کنند و مغز انسان یک سامانه کلاسیک نیست. از جهتی از دههها قبل برای محققان واضح بود که مغز انسان احتمالا پیچیدهترین سامانه غیرخطی موجود در جهانِ شناختهشده است؛ بنابراین مشخصات رفتاری سیستمهای غیرخطی پیچیده باید در تمام سطوح در آن قابل مشاهده باشند. این نکته تا دو دهه قبل درباره مکانیک کوانتومی محل مناقشه بود؛ اما از دو دهه قبل به این سو بهتدریج شواهدی از ذیمدخلبودن مکانیک کوانتومی در تحلیل سیستمهای زیستی پیدا شد که نشان میدادند میتوانیم مکانیک کوانتومی را در این عرصه هم جدی بگیریم. معمولا اثرات کوانتومی غیربدیهی در دماهای بسیار پایین در شرایط ایزوله آزمایشگاهی قابل مشاهده و بررسی هستند و آشکارشدن اثر آنها برای سیستمهای زیستی مثل مغز انسان که یک محیط بسیار آشوبناک مرطوب و سرشار از نویز و نسبتا گرم به حساب میآید کمی دور از انتظار است. اما رشته نوظهور زیستشناسی کوانتومی در دهههای اخیر بهویژه بعد از یافتن شواهدی مثبت در زمینه اثرات کوانتومی غیربدیهی در کارکرد سیستمهای زیستی بیش از پیش جدی گرفته میشود. بهتدریج گروههای تحقیقاتی بیشتری مشغول پژوهش در این عرصه نوظهور میشوند و نتایج امیدوارکننده آنها از پیدایش یک زیرشاخه جدید و جذاب در بیوفیزیک خبر میدهد که تا قبل از شروع سده جدید چندان جدی گرفته نمیشد. از جمله مثالهای مهم از بهکارگیری اثرات کوانتومی غیربدیهی در تحلیل رفتار سیستمهای زیستی که در واقع نخستین نمونههای تحقیقات موفق در زیستشناسی کوانتومی هم هستند میتوان به تحلیل فتوسنتز، حس بویایی، جهتیابی پرندگان، شیمی پروتئینها و جابهجایی انتقالدهندههای عصبی در سلولهای مغز اشاره کرد که در منابع گوناگون به تفصیل بررسی شدهاند. پس از سویی احتمالا میتوانیم به آینده زیستشناسی کوانتومی خوشبین باشیم و از سوی دیگر این کاربرد موفق مکانیک کوانتومی میتواند ما را به استفاده از آن در تحلیل آگاهی انسان که بههرحال یکی از ویژگیهای مغز انسان بهعنوان یک سیستم زیستی بسیار پیچیده است، امیدوار کند. وضعیت امروز ما در این زمینه با 30 سال قبل تفاوت اساسی دارد. آن روزها سخنگفتن از فرضیات کوانتومی مغز بیشتر شبیه به داستانهای علمی و تخیلی و مایه سرگرمی بود تا علم واقعی.
ارتباط 2 امر رازآمیز
بنیانگذاران مکانیک کوانتومی بهویژه «بوهر»، «هایزنبرگ» و «فون نویمان» که طرفدار تعبیر موسوم به کوپنهاگی از مکانیک کوانتومی بودند، یک جایگاه اساسی برای آگاهی در طبیعت قائل بودند. به نظر آنها نوعی برهمکنش آگاهی با سیستم کوانتومی در روال اندازهگیری موجب «فروپاشی تابع موج» شده و باعث میشد که خاصیت مورد مشاهده، اندازه پیدا کند. به نظر آنها تابع موج ماهیت ذاتا احتمالاتی ذرات را نشان میداد و این برهمکنش با آگاهی بود که میتوانست مقدار یک کمیت مشاهدهپذیر را مشخص کند؛ یعنی تابع موج شامل اطلاعاتی نبود که بتواند به صورت یکتا آینده یک ذره را مشخص کند. چنانکه مشهور است «اینشتین» با این نحوه ورود احتمالات و نقشی که «بوهر» و «هایزنبرگ» برای آگاهی در فرایند اندازهگیری قائل بودند، موافق نبود. او کشاندن پای مفهوم احتمالات و ناتعینگرایی ذاتی را به تحلیل فیزیکی جهان ناموجه میدانست و میگفت که «خداوند در کار آفرینش تاس نمیریزد» و درمورد نقش مشاهدهگر و آگاهی او در مسئله اندازهگیری هم با لحنی که خالی از شوخی نبود میگفت که اینان (بوهر، هایزنبرگ و...) معتقدند که ما وقتی رویمان را از آسمان برمیگردانیم، ماه از آسمان غیب میشود و وقتی دوباره به سمت جایگاه آن مینگریم ظاهر میگردد! (نقل به مضمون). جالب است که او در نامهای به «شرودینگر» آشکارا از لقب
mystiker برای «بوهر» استفاده کرده بود که در آلمانی به معنی عارف و رازورز است. پس ارتباط میان آگاهی انسان و مکانیک کوانتومی از همان سالهای آغازین شکلگیری نظریات کوانتومی مطرح بود اما نه بهعنوان پایهای برای توضیح آگاهی یا بهعنوان کمکی برای حل مسئله آگاهی چنانکه امروزه نزد ما مطرح است. در واقع به نظر بوهر آگاهی از طریق فروپاشی تابع موج واقعیت (reality) را ایجاد میکند. بهطور کلی اگر بخواهیم به نظریات و فرضیات محققان گوناگون درباره ارتباط میان مکانیک کوانتومی و آگاهی نظری بیفکنیم، خواهیم دید که نزدیک به 30 مورد نظریه مستقل دراینباره در طول قرن گذشته ارائه شده است و نظریهپردازی در این مورد کماکان ادامه دارد. طبیعتا در این مقاله فضای کافی حتی برای نام بردن از همه آن محققان نداریم، پس به ناچار به اشاراتی محدود به یک مورد بسیار مشهور از این نظریات که درمورد ماهیت آگاهی هم هست اکتفا میکنیم. شاید بتوان گفت معروفترین فرضیه از میان فرضیات کوانتومی مغز که به ماهیت آگاهی میپردازد، فرضیه «فروکاست عینی هماهنگ»(Orchastrate Objective Redudction) یا به اختصار Orch-OR است که توسط «راجر پنروز» ریاضیدان و فیزیکدان برنده جایزه نوبل و همچنین استوارت همروف متخصص بیهوشی مطرح شد. «پنروز» در یک کتاب خود (Emperors of new mind, 1989) به صورت مختصر به ایده اصلی این نظریه اشاره کرد، اما در مورد جزئیات اینکه چگونه میتوان این ایده را در مورد مغز به کرسی نشاند، سخنی نگفت. «استوارت همروف» با خواندن کتاب «پنروز» به او پیشنهاد کرد که ساختارهای مناسبی در نورونهای مغز وجود دارند که ممکن است بتوان از تحلیل کوانتومی آنها برای تبیین آگاهی در چار