* الیزه رکلوز – آنارشیسم و اخلاق
"... انسانهایی که در جایگاه قدرت و نمایندگی مردم قرار میگیرند، خواه ناخواه در موقعیتی بالاتر از هممیهنان خود ظاهر میشوند. این برتریِ ظاهری آنان را وسوسه میکند تا خود را فراتر از دیگران بدانند؛ اما همین وسوسهها و امکانات ویژه، اغلب به شکلی ویرانگر آنان را از سطح عمومی مردم پایینتر میکشد. از همین روست که ما پیوسته به برادران خویش ـ حتی به آنان که در جبههای خصمانه، در میان سوسیالیستهای دولتی، ایستادهاند ـ هشدار میدهیم: «به رهبران خود با دقت بنگرید! آری، آنان همچون شما نیتهایی پاک دارند، از دل و جان خواهان برچیدن بساط مالکیت خصوصی و استبدادند؛ اما شرایط تازه و فرصتهای نو، کمکم آنان را تغییر میدهد. منافع جای اخلاق را میگیرد و حتی اگر همواره به مأموریت نخستین خود وفادار بمانند، در عمل به آن خیانت خواهند کرد. زیرا با دستیابی به قدرت، ناچار باید از ابزار قدرت بهره برند: ارتش، پلیس، مأموران و جاسوسان.» این همان درسی است که سه هزار سال پیش شاعر کهن هندی در ماهابهاراتا از تجربه قرون به ما سپرد..."
پیشگفتار : ای انسان! تو که هزاران سال است در زنجیر قدرت و در سایه وحشت زیستهای، تو که صدای خود را بارها در آتش و خون خفه کردهای و با این حال دوباره برخاستهای، بدان که این سخن نه برای تکرار اندوه گذشته، بلکه برای گشودن دروازههای آینده است. تاریخ تو کتابی است که برگهایش آغشته به اشک و خون است، اما در میان خطوط سیاه و سرخ آن، همواره نوری از امید سوسو زده است! امیدی به رهایی، به برابری، به آزادی و اینک ما آمدهایم تا آن امید را به کلام بدل کنیم، تا آن رؤیا را در قامت حقیقت برپا سازیم.
هیچ جامعهای تا کنون از اسارت قدرت در امان نبوده است. هرگاه انسانی بر انسان دیگر سلطه یافته، فساد چون ماری خزنده درون روح او رخنه کرده است. شاهان با تاج زرین، کشیشان با ردای مقدس، فرماندهان با شمشیر خونین، همه و همه از یک گوهر بودهاند! گوهر فرمان و گوهر اطاعت و همینجا بود که انسانیت خوار شد، کرامت پایمال گشت و انسانِ آزاده به بندهای خاموش بدل گردید.
اما در هر عصری، در دل تاریک ترین شبها، ستارهای درخشیده است. از میان خرابههای امپراتوریها، از دل انقلابها، از زبان شاعران و اندیشمندان، فریادی برخاسته: «انسان برابر است! انسان آزاد است! هیچکس حق ندارد بر دیگری فرمان براند!» و این فریاد، اگرچه بارها در خون خفه شد، اما هرگز نمرد.
آنچه اکنون میخواهیم بگوییم، دعوت به آشوب نیست، بلکه فراخوان به حقیقتی است که در ژرف ترین لایههای جان بشر ریشه دارد. حقیقتی که میگوید: اخلاق از بیرون بر انسان تحمیل نمیشود، از آسمان با فرمان فرود نمیآید، از تاج و تخت یا کتاب قانون صادر نمیگردد؛ اخلاق از درون برمیخیزد، از همدلی، از شناخت خویشتن، از احترام به دیگری. آنچه آنارشیسم نامیدهایم، چیزی جز شکوفایی طبیعی همین حقیقت نیست.
بگذارید از گذشته درس بگیریم: امپراتوریهای عظیم با دیوارهای آهنین خویش نه تمدنی آفریدند و نه روحی والا. آنچه تمدن امروز ما را زاده است، نه نظم خشک پارت ها ، بلکه آشوب خلاق یونان آزاد است. نه صلح ظاهری چینِ منجمد، بلکه طوفان رنسانس اروپا. هر پیشرفتی، هر شکوفایی، هر هنری از دل انقلاب و آزادی برخاسته است. اگر گالیله توانست زیر شکنجه زمزمه کند «و با این حال میچرخد»، امروز ما میتوانیم در میدانهای شهر فریاد بزنیم: «جهان در حرکت است و هیچ قدرتی توان بازداشتن آن را ندارد.»
پس بیایید در این پیشگفتار پیمان ببندیم: ما نه بهدنبال قدرتیم، نه بهدنبال تاج و تخت، نه بهدنبال قانونهای خشک و بیروح. ما جویندگان حقیقتیم، پاسداران آزادی و برابری. ما میخواهیم اخلاقی بسازیم که از جان برآید و در جان بنشیند، اخلاقی که در آن هر فرد، نه بهخاطر ترس، بلکه بهخاطر عشق به انسانیت، دست در دست دیگری نهد.
پیش از آنکه به درون سخن برویم، این را به یاد آورید: هر کلمهای که میخوانید، نه شعاری توخالی است و نه خطابهای برای فریب. این کلمات ثمره خون قرنها، ثمره رؤیای شاعرانی است که سوختند اما نسرودند جز آزادی، ثمره اندیشمندانی است که در زندانها پوسیدند اما به حقیقت پشت نکردند. این کلمات فریاد بینام ترین کارگران، کشاورزان و زنان و مردانی است که در گمنامی زیستند و در گمنامی جان دادند، اما شمع آزادی را روشن نگاه داشتند.
ای برادران، ای خواهران، ای هم نوعان! اینک بیایید وارد این سخن شویم، با قلبی باز و چشمی بیدار. بگذارید بار دیگر پرسش جاودانه را از خود بپرسیم: «آیا جامعهای آزاد، اخلاقیتر، انسانیتر و زیباتر از جامعهای که بر ترس و قدرت بنا شده نیست؟» و پاسخ را، با همه وجود، از درون وجدان بشری بشنویم: «آری!»
*****
آنارشیسم، برخلاف تصور رایج، پدیدهای تازه در تاریخ اندیشه سیاسی نیست. خود واژهی «آنارشی» به معنای «بیحکومتی» یا «جامعهای بیارباب»، پیش از آنکه پیر- ژوزف پرودون آن را در قرن نوزدهم بهعنوان مفهومی نظری تثبیت کند، در فرهنگها و دورانهای مختلف به کار رفته است. در واقع، پیش از آنکه «آنارشیست»ها با هویت فکری مشخص خود پا به عرصه بگذارند، «آکراتها» ــ کسانی که بیحکومتی را میپذیرفتند ــ وجود داشتند. آنان در طول نسلها، بدون پذیرش اقتدار سیاسی، زندگی خود را بر مبنای آزادی و استقلال فردی سامان میدادند.
حتی در اعصار کهن نیز جوامع و قبایلی یافت میشدند که بر اساس میل و ارادهی آزاد زندگی میکردند و قواعدی جز خواست خویش نمیشناختند. رکلوز، با استناد به روایتهای تاریخی و ادبی، یادآور میشود که در میان این جوامع، نمونههایی از زیست آزادانه و برابریخواهانه دیده میشود؛ از جماعتهایی که بر اساس «خواست آزاد» میزیستند تا اجتماعاتی که با الهام از ایدهآلهایی مشابه صومعهی «تلهمیتها»ی فرانسوا رابلِه ، بر اساس اراده و رضایت متقابل گرد هم میآمدند.
اما تفاوت اساسی آنارشیستهای مدرن با این پیشینهی تاریخی در آگاهی روشن از هدف است. آنارشیسم جدید، صرفاً آرزویی مبهم یا خیالپردازی فلسفی در باب «مدینهی فاضله» نیست؛ بلکه برنامهای عملی و جهانشمول برای برچیدن هر نوع حکومت و سلطه است. رؤیای آزادی جهانی دیگر تنها در اورشلیم جدید یا شهرهای خورشیدی متفکران رنسانس محصور نیست، بلکه به کنش سیاسی و اجتماعی بدل شده است: تلاش برای برساختن جامعهای که در آن ارباب و رعیت، زندان بان و جلاد، ثروتمند و فقیر از میان برداشته شوند و تنها برادرانی برابر، آزاد و برخوردار از نان روزانه در صلح و همبستگی زندگی کنند. این همزیستی نه بر پایهی اطاعت کورکورانه از قوانین سرکوبگر، بلکه بر اساس احترام متقابل و شناخت علمی قوانین طبیعت تحقق مییابد.
البته این آرمان ممکن است از نگاه برخی دستنیافتنی جلوه کند؛ افسانهای شاعرانه و غیرواقعی. اما همانگونه که رکلوز تأکید میکند، برای بسیاری جذاب است و تصویری از جامعهای صلحآمیز و بیجنگ در برابر چشم آنان میگشاید: جایی که شمشیرها زنگ زده، توپها ذوب شده و کشتیهای جنگی خلع سلاح میشوند. در این معنا، آنارشیستها خود را تنها ادامهدهندگان سنتی کهن میدانند: همان معماران معبد برابری، همان «ماسون»هایی که بنای آزادی و برادری را میسازند؛ کسانی که با عشق به عدالت و کمال، زیستی نوین را پیریزی میکنند.
نکتهی مهم آن است که آرمان آنارشیستی منحصر به حلقهای محدود از رادیکالها نیست. تاریخ نشان داده است که بسیاری از شخصیتهای دینی و اخلاقی ــ از فرانسیس آسیزی و کاترین سیهنا گرفته تا ترزای آویلا ــ نیز بهگونهای دیگر برای تحقق صلح و برابری جهانی تلاش کردهاند. همچنین، میلیونها سوسیالیست با گرایشهای متفاوت، همچنان برای آیندهای مبارزه میکنند که در آن سلطهی سرمایه شکسته شود و برابری نه بهعنوان شعاری توخالی بلکه بهعنوان واقعیتی عینی تحقق یابد.
با این همه، آنارشیستها با دیگر جریانهای اصلاحی و انقلابی یک تفاوت بنیادین دارند: آنان قدرت را هدف خود نمیدانند. اشتباه تاریخی بسیاری از انقلابیون، حتی صادقترینشان، این بوده است که بر این باور بودهاند باید قدرت را تصاحب کنند. در ذهن آنان جامعهی آزاد همواره در قالب حکومتی تازه متصور میشد. از همین رو، پس از سرنگونی فرمانروایان پیشین، بهسرعت حاکمانی تازه جایگزین میکردند؛ و بدینترتیب چرخهی سلطه بیوقفه تکرار میشد. شعار «پادشاه مرده است! زنده باد پادشاه!» بهخوبی این ذهنیت تاریخی را خلاصه میکند.
از انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه که در پی سرنگونی سلطنت، خواستار «بهترین جمهوری در قالب یک پادشاه» شد، تا جمهوریخواهان ۱۸۴۸ که پس از چند ماه ناکامی به خانههایشان بازگشتند، یا پارلمان فرانکفورت که بهجای درهم شکستن ساختار سلطه، به دنبال یافتن «حاکمانی شایستهتر» بود، همگی گرفتار همین دور باطل شدند. ویکتور هوگو در این باره میگوید: «غریزهای دیرینه، آدمیان را به شقاوت میکشاند.»
در برابر این غریزهی دیرینه، آنارشیسم ظهور «روحی نوین» است. آنارشیستها در پی جایگزینی یک حکومت با حکومتی دیگر نیستند. شعار آنان هرگز «برو کنار تا من جای تو بنشینم» نبوده است. برعکس، آنارشیسم اساساً انکار قدرت به مثابه وسوسهای خطرناک است. هر کس که بخواهد به نام خوشبختی هممیهنانش در جایگاه قدرت نشیند، در نگاه آنارشیستها سزاوار نکوهش، ترحم یا حتی بیاعتباری است.
از نظر رکلوز، دولت و حکومت صرفاً یک مفهوم انتزاعی یا فرمول فلسفی نیستند؛ بلکه مجموعهای از افرادند که در بستر اجتماعی خاصی زندگی میکنند و از آن تأثیر میپذیرند. درست به همین دلیل، آنارشیسم نه نفی انتزاعی «دولت» بلکه نقد عینی شبکهای از روابط سلطه است که در طول تاریخ همواره بازتولید شده است.
انسانهایی که در جایگاه قدرت و نمایندگی مردم قرار میگیرند، خواه ناخواه در موقعیتی بالاتر از هممیهنان خود ظاهر میشوند. این برتریِ ظاهری آنان را وسوسه میکند تا خود را فراتر از دیگران بدانند؛ اما همین وسوسهها و امکانات ویژه، اغلب به شکلی ویرانگر آنان را از سطح عمومی مردم پایینتر میکشد. از همین روست که ما پیوسته به برادران خویش ـ حتی به آنان که در جبههای خصمانه، در میان سوسیالیستهای دولتی، ایستادهاند ـ هشدار میدهیم: «به رهبران خود با دقت بنگرید! آری، آنان همچون شما نیتهایی پاک دارند، از دل و جان خواهان برچیدن بساط مالکیت خصوصی و استبدادند؛ اما شرایط تازه و فرصتهای نو، کمکم آنان را تغییر میدهد. منافع جای اخلاق را میگیرد، و حتی اگر همواره به مأموریت نخستین خود وفادار بمانند، در عمل به آن خیانت خواهند کرد. زیرا با دستیابی به قدرت، ناچار باید از ابزار قدرت بهره برند: ارتش، پلیس، مأموران و جاسوسان.» این همان درسی است که سه هزار سال پیش شاعر کهن هندی در ماهابهاراتا از تجربه قرون به ما سپرد.
و اکنون شما ایدهآل ما را میشناسید. پرسش اصلی این است: آیا این ایدهآل واقعاً شریف است؟ آیا ارزش دارد که برای آن جانها فدا شوند و خطرهای سهمگین انقلاب به جان خرید؟ آیا اخلاق آنارشیستی، اخلاقی ناب و دستنخورده است و میتواند جامعهای آزاد بیافریند که در آن انسان بهتر زیست کند تا در جامعهای که بر پایه ترس و فرمانروایی استوار است؟ پاسخ من روشن است و امیدوارم شما نیز با من همداستان شوید: «آری، اخلاق آنارشیستی والاترین هماهنگی با عدالت و مهربانیِ انسانِ مدرن را دارد.»
بنیاد اخلاق دیرین، همانگونه که میدانید، چیزی جز وحشت نبود؛ وحشتی که کتابهای مقدس آن را ستایش کرده و نسلها با آن پرورده شدند. «ترس از خداوند آغاز حکمت است»؛ این سرآغاز همه تربیتها بود. جامعه بر پایه ترس بنا شده بود، نه بر پایه برابری. انسانها رعیت بودند، همسران چونان کنیزکان، کودکان در حکم بندگان. حتی والدین حق مرگ و زندگی بر فرزندان داشتند. در همه روابط، قدرت بر اطاعت چیره بود. امروز نیز میراث آن سنت در دولتهای فردی و سلطنتهای مقدس ادامه دارد؛ همان «قدرت مقدس» که پلهپله بر طبقات تکیه دارد: بالا دستوری صادر میکند، پایین ناگزیر به اطاعت است.
اخلاق رسمی چنین جامعهای چیزی جز احترام چاپلوسانه به بالا و تحقیر مغرورانه نسبت به پایین نیست. هر فرد چون یانوس دو چهره دارد: چهرهای خاضع و بندهوار رو به قدرت، و چهرهای متکبر رو به زیردستان. فرمان قدرت همواره آخرین سخن است؛ دستور باید بیچونوچرا اجرا شود. هیچ نیازی به بررسی، شک، توضیح یا وجدان نیست. و اگر فرمانروایی نباشد، قوانین خشک و فرمولهای از پیش نوشتهشده جایگزین او میشود.
اما در میان برادران، وظیفه سختتر و در عین حال شریفتر است: باید حقیقت را صادقانه جست، وظیفه فردی را شناخت، بر خویشتن کار کرد و حقوق همقطاران را حرمت نهاد. تنها در این صورت است که انسان به اخلاق راستین و حس مسئولیت میرسد. اخلاق فرمان نیست، شعار نیست، نقابی برای ظاهر نیست؛ بخشی از ذات است، زاییدهی زندگی. این است برداشت ما آنارشیستها از اخلاق. آیا ما حق نداریم آن را با اخلاق واهی گذشتگان مقایسه کنیم؟
شاید برخی هنوز آن را رؤیایی خیالی بخوانند. اما من خوشحالم حتی اگر آن را رؤیایی شریف بدانند؛ زیرا این رؤیا ریشه در منطق تاریخ دارد و از تکامل طبیعی بشر برآمده است. در روزگار باستان، بشر از نادانی و ناتوانی خویش لرزان، خدایانی آفرید تا مظهر قدرت و عدالت باشند. این خدایان، با اقتدار مطلق، اربابان آسمان شدند و نمایندگان زمینی یافتند: جادوگران، کشیشان، فرمانروایان. اما انسان خالق خود را پشت سر گذاشت؛ خدایان تغییر یافتند، از تصویرهای زمینی به انتزاعهای دور، و سرانجام در قوانین طبیعت مستحیل شدند. و اکنون، خدا از جهان رخت بربسته و انسان بار دیگر تنهاست، تنها اما آزاد.
با سقوط خدا، فروغ قدرتهای زمینی نیز خاموش میشود. دیگر نه تامرلانی میتواند چهل درباری را به مرگ افکند و یقین داشته باشد که فرمانش بیدرنگ اجرا شود، و نه سلطانی میتواند خود را سایه خدا بداند. آزادی اندیشه همه انسانها را ناخودآگاه به آنارشیست بدل کرده است. جرم بزرگ، همان است که اسطوره آدم و میوه درخت شناخت به تصویر کشید: اندیشیدن. و از همین روست که کلیسا دشمن علم بود و ناپلئون خشمگین بر «ایدئولوگها» تاخت.
اما اندیشمندان آمدند و توهمات را زدودند. امروز هر دانشمند و نویسندهای خود را خالق اندیشه خویش میداند. «آنکه بر خود تکیه کند، استوار ایستاده است»، گفت گوته. این همان چیزی است که میتوان «آنارشیسم اشرافی» نامید؛ آزادی برای خواص، نه برای همه. اما دروازههای بسته دیگر فرو ریختهاند. علم، هنر و ادبیات از نفس تفکر آزاد جان گرفتهاند، و این سیل دیگر بازنایستادنی نیست.
از روزگار پیشاتاریخ تا امروز، هر شکوفایی بزرگ بشر در روزگار آزادیهای خطرناک، در دل آشوبها روییده است. امپراتوریهای منظم ماد و پارس دستاوردی سترگ نیافریدند، اما یونانِ آزاد و پرتلاطم سرچشمه تمدن مدرن شد. همانگونه که رنسانس ایتالیا و اروپا از دل هزاران شورش و تکان سیاسی سر برآورد، همانگونه که قرن هجدهم با انفجار فلسفه و انقلابها حقوق بشر را به جهان عرضه کرد. امروز نیز جهان در تلاطم است و ما در میانه قرنی از نبردها و دگرگونیهای سترگ ایستادهایم.
به یاد آورید: اگر به جای این صد سال پرغوغا، صد سال سکونِ بیتاریخ، همچون چین امپراتوری را میزیستیم، چه میشد؟ جز مرگ تدریجی و بیتحرکی؟ اما اکنون، به یمن انقلابها و آزادی اندیشه، میتوانیم از بام خانهها فریاد بزنیم: «جهان در حرکت است، و همواره در حرکت خواهد بود!»
این حرکت بزرگ به سوی اخلاق آزاد و عمل آزاد، اصول آنارشیسم را به جان جامعه مینشاند. نمونههای کوچک آن را در زندگی روزمره میبینیم: در میان مردم عادی که برای بقا ناگزیرند یکدیگر را یاری کنند؛ در دهقانانی که نان اندک خود را تقسیم میکنند؛ در همسایگانی که ابزار و خانه و قوت را با هم به اشتراک میگذارند. شادی واقعی در برابری و آزادی است؛ در جشنی روستایی اگر کسی بخواهد چون ارباب فرمان دهد، همه لذت نابود میشود.
حتی در دریا، در کشتیای که با شکوه امواج را میشکافد، فرماندهی کاپیتان بیش از آنکه حقیقتی باشد، توهمی است. هر کس وظیفهاش را میداند، هر کس سهم خود را بر دوش دارد. زندگی جمعی بر همکاری میچرخد، نه بر فرمان.
اگر جامعه امروز با خشونت و انقلاب روبهرو شود، تقصیر از آنِ کسانی است که بر تداوم تفاوتهای طبقاتی و بر قوانین سرکوب اصرار میورزند، نه از آنِ کسانی که عدالت و برابری میجویند. تاریخ نشان داده است که سیاست نفرت جز نفرت نمیزاید، و جز به نابودی ملتها نمیانجامد.
اما ما امید داریم ـ و این امید را به تفکر آنارشیستی مدیونیم ـ که بشر دیگر به تباهی محکوم نباشد. چه کسی میتواند در وجدان خویش خویشتن را برتر از دیگران بداند؟ چه کسی نمیبیند که هر انسان، برادری و همنوعی است؟ ما آنارشیستها یقین داریم اخلاق راستین ـ اخلاق عدالت کامل، آزادی و برابری ـ همان است که دیر یا زود تحقق خواهد یافت. و اگر مخالفان ما خود نیز در دل به نادرستی راه خویش معترفاند، چرا نباید جهان را به فرزندان آزادی سپرد؟
سخن پایانی : اکنون که این راه دراز را پیمودیم و در میان استدلالها و خاطرات و تصاویر گام زدیم، اکنون که تاریخ گذشته را بازنگریستیم و آینده را به چشم خیال نگریستیم، باید بایستیم و بار دیگر با صدایی رسا بپرسیم: «پس چه باید کرد؟»
نخست باید دریابیم که دشمن اصلی بیرون از ما نیست، بلکه در درون ماست: در وسوسه قدرت، در میل به برتریجویی، در رضایت به اطاعت کورکورانه. هرگاه انسان به خود اجازه داد که خود را بالاتر از دیگران بداند، نخستین گام را به سوی تباهی برداشته است. و هرگاه پذیرفت که فرمانی را بیچونوچرا اطاعت کند، نخستین حلقه زنجیر بر دست و پای خویش نهاده است.
اما در همان لحظه که انسانی با جرأت بگوید «نه!»، در همان لحظه که بایستد و از برابری و آزادی خویش دفاع کند، در همان لحظه اخلاق نوین آغاز میشود. اخلاقی که نه بر ترس، که بر مسئولیت استوار است؛ نه بر فرمان، که بر همبستگی؛ نه بر قدرت، که بر عشق به انسانیت.
جهان کنونی پر از خشونت است. جنگها، انقلابها، سرکوبها هر روزه زمین را میلرزانند. اما آیا این خشونتها محصول آنانی است که عدالت و برابری میجویند، یا آنانی که بر تداوم تبعیض و سلطه پای میفشارند؟ تاریخ با صدای بلند پاسخ داده است: سیاست نفرت جز نفرت نمیزاید، و ملتهایی که بر نفرت بنا شوند، سرانجام در آتش خود میسوزند.
ما اما به امید زندهایم. امیدی که نه در وعدههای پوچ دولتهاست و نه در تاج و تخت شاهان، بلکه در دل مردم ساده، در همسایگانی که نان اندک خویش را با هم قسمت میکنند، در کارگرانی که بار یکدیگر را بر دوش میکشند، در دوستیهای بینامی که بر پایه برابری بنا شده است. این همان آنارشیسم زندهای است که در قلب جامعه جاری است، حتی اگر نامی بر آن ننهد.
به یاد آورید: شادی تنها در میان آزادگان است. هیچ جشنی، هیچ ضیافتی در جایی که اربابی فرمان میراند و زیردستانی اطاعت میکنند، شادیآفرین نیست. خوشی واقعی آنگاه است که همه برابر باشند، هر کس آزادانه سخن بگوید و در کنار هم بمانند، نه از سر اجبار، بلکه از سر میل و دوستی.
اینان نشانههای آیندهاند. آیندهای که در آن، همانگونه که کاپیتان کشتی گفت، فرماندهی جز توهمی بیش نخواهد بود. هر کس سهم خود را میشناسد و همکاری بر همهچیز میچربد. در آن جهان تازه، انسان نه برده فرمان، بلکه خالق زندگی خویش است.
و شما ای دوستان، اگر حتی آنارشیست نیستید، آیا باز هم میتوانید چشم بر این حقیقت ببندید؟ آیا در ژرفای وجدان خود، همنوع خویش را چون برادر نمیبینید؟ آیا نمیدانید که هیچ انسانی برتر از دیگری نیست و هیچ قدرتی برتر از وجدان آزاد انسان نیست؟
این است امید ما: اخلاق عدالت، آزادی و برابری سرانجام تحقق خواهد یافت. ما میکوشیم آن را با همه توان به زندگی بیاوریم، و میدانیم که مخالفان ما خود نیز به نادرستی راه خویش آگاهند. دیر یا زود، این جهان به فرزندان آزادی سپرده خواهد شد.
پس بگذارید با ندایی رسا سخن پایان را چنین بیان کنیم: ما ایمان داریم به انسان، به آزادی، به عدالت. ما ایمان داریم به آیندهای که در آن هیچ فرمانروایی نباشد، هیچ بندهای نباشد، هیچ تحقیر و هیچ برتریجویی نباشد. ما ایمان داریم به جامعهای که در آن اخلاق از درون بجوشد، نه از بیرون تحمیل شود.
و با این ایمان، راه خویش را ادامه خواهیم داد؛ حتی اگر راه دشوار باشد، حتی اگر در میان خون و آتش بگذرد، زیرا میدانیم که در آن سوی رنج، جهانی روشنتر در انتظار است.تابستان 2025
*****
* بیوگرافی الیزه رکلوز : الیزه رِکلوز (Élisée Reclus) جغرافیدان، نویسنده و اندیشمند آنارشیست فرانسوی قرن نوزدهم بود که هم در عرصه علم و هم در اندیشهی اجتماعی تأثیر عمیقی بر جای گذاشت. او در ۱۵ مارس ۱۸۳۰ در منطقهی «سنت فوی-لا- گرانده» فرانسه در خانوادهای پروتستان و فرهیخته چشم به جهان گشود. برادرانش نیز بعدها در علوم و سیاست نامآور شدند و همین محیط خانوادگی او را از همان کودکی به سوی مطالعه و کنجکاوی علمی سوق داد.
رِکلوز تحصیلات خود را در الهیات آغاز کرد اما بهزودی علاقهی پرشوری به جغرافیا، طبیعت و علوم انسانی پیدا کرد. در جوانی به آلمان و سپس به انگلستان سفر کرد و در این مسیر با اندیشههای نوگرایانه و جنبشهای اجتماعی آشنا شد. او بعدها به عنوان یک جغرافیدان برجسته، سفرهای پژوهشی گستردهای در اروپا، آمریکا و آفریقا انجام داد. حاصل این تجربهها در آثار پرحجم و ماندگاری همچون «جغرافیای جهانی» (La Nouvelle Géographie Universelle) متبلور شد؛ اثری ۱۹ جلدی که جهان را با نگاهی علمی، دقیق و در عین حال شاعرانه توصیف میکرد و هنوز از منابع ارزشمند تاریخ جغرافیا به شمار میرود.
در کنار کار علمی، رکلوز یک متفکر اجتماعی پرشور بود. او به آزادی انسان، برابری اجتماعی و همزیستی مسالمتآمیز ملتها باور داشت. گرایشهای آنارشیستیاش سبب شد در جریان کمون پاریس (۱۸۷۱) شرکت کند و پس از شکست آن، مدتی به تبعید برود. اما حتی در تبعید نیز دست از نوشتن، تحقیق و آموزش برنداشت. اندیشههای او، جغرافیا را از چارچوب خشک نقشه و تقسیمات سیاسی فراتر برد و به آن روحی انسانی و اخلاقی بخشید.
رکلوز علاوه بر تحقیقات علمی، سبک نگارشی جذاب و شاعرانهای داشت که خوانندگان را نهتنها با دادههای دقیق، بلکه با زیبایی و ژرفای طبیعت آشنا میکرد. او بر این باور بود که جغرافیا باید ابزاری برای درک وحدت انسان و زمین باشد، نه صرفاً دانشی برای سلطهگری و استعمار.
الیزه رکلوز سرانجام در ۴ ژوئیه ۱۹۰۵ در توربل، نزدیک بروکسل درگذشت. میراث او، ترکیبی از علم جغرافیا و آرمان آزادیخواهی، همچنان الهامبخش جغرافیدانان، تاریخپژوهان و فعالان اجتماعی است؛ شخصیتی که هم در علم و هم در اندیشهی رهاییبخش انسانی مرزها را درنوردید.