ریشه های زن ستیزی در تاریخ
فرشید یاسائی
پیشگفتار : در طول تاریخ ، بشر به طور مدام در جستجوی عدالت و برابری بوده است، اما در این مسیر، زنان اغلب نادیده گرفته شده و با نابرابریهای عمیق مواجه بودهاند. زنستیزی، یا همان تبعیض و بیتوجهی سیستماتیک به زنان، پدیدهای است که ریشههای آن به دورانی بسیار دور برمیگردد و بهطور گستردهای در فرهنگها، جوامع و نظامهای مختلف دیده میشود.
تصور کنید در یک جامعه باستانی، زنان به دلیل جنسیت خود از حقوق اساسی خود محروم میشوند؛ این محرومیتها نه تنها شامل حقوق مدنی و سیاسی میشود بلکه در بسیاری از مواقع به نابرابریهای آموزشی، اقتصادی و حتی جسمی نیز منجر میشود. این مسأله تنها به جوامع باستانی محدود نمیشود؛ بلکه در دورانهای مختلف تاریخ و در مناطق مختلف جهان، زنان با انواع مختلف تبعیضها و محدودیتها مواجه بودهاند.
در این مقاله به بررسی عمیق پدیده زنستیزی در بستر تاریخی خواهیم پرداخت و سعی خواهیم کرد تا به درک بهتری از اینکه چگونه این پدیده به تدریج شکل گرفته و در جوامع مختلف تداوم یافته، برسیم. چرا برخی از جوامع به شکلی سیستماتیک به نابرابریهای جنسیتی دامن زده و آن را نهادینه کردهاند؟ چه عواملی باعث شده است که زنان در بسیاری از مواقع و در طول تاریخ به حاشیه رانده شوند و با محدودیتهای گستردهای مواجه گردند؟
به بررسی این سؤالات خواهیم پرداخت و تلاش خواهیم کرد تا الگوهای تاریخی و فرهنگی زنستیزی را شناسایی کنیم. همچنین، با تحلیل تأثیرات این پدیده بر زندگی زنان و جامعه بهطور کلی، به کشف راههای ممکن برای مقابله با این چالش تاریخی و ارتقاء برابری جنسیتی خواهیم پرداخت.
این مقاله دعوتی است به سفری در اعماق تاریخ، جایی که در آن زن ستیزی بهطور مداوم در اشکال و قالبهای مختلف خود تجلی یافته است. امید است که این مطالعه، به ما کمک کند تا با نگاهی نو به گذشته، در مسیر تحقق برابری و عدالت در حال حاضر و آینده گام برداریم. این مقدمه سعی دارد تا جذابیت و اهمیت موضوع را با استفاده از تصاویر تاریخی و پرسش های جالب به خواننده معرفی کند و بهطور مؤثری توجه به مقاله را جلب کند.
زنستیزی، یا بیتوجهی و تبعیض علیه زنان، یک پدیده تاریخی و جهانی است که در طول تاریخ و در فرهنگهای مختلف به اشکال گوناگون ظاهر شده است. این پدیده بهطور عمده نتیجه ساختارهای اجتماعی، فرهنگی و دینی است که به مرور زمان به نهادهای اجتماعی و ذهنیتهای فردی رسوخ کردهاند. از زمانهای باستان تا به امروز، زنستیزی به عنوان یک جزء اصلی از نابرابریهای جنسیتی و اجتماعی، تأثیرات عمیقی بر زندگی زنان و جامعه بهطور کلی داشته است.
در گذشتههای دور، بسیاری از جوامع به دلایل مختلفی نظیر نقشهای جنسیتی سنتی، باورهای دینی و ساختارهای سیاسی و اجتماعی، به ترویج و تقویت نابرابریهای جنسیتی پرداختهاند. این نابرابریها غالباً به شکل قوانین، رسوم و رفتارهایی که زنان را به حاشیه رانده و محدودیتهای زیادی را بر آنها تحمیل کرده است؛ خود را نشان داده است. برای نمونه، در تمدنهای باستانی نظیر مصر، یونان و روم، زنان غالباً از حقوق پایهای نظیر مالکیت ، تحصیل و مشارکت در امور عمومی محروم بودند.
با گذر زمان و تغییرات اجتماعی- فرهنگی و سیاسی، زن ستیزی به شکلهای نوین تری نیز بروز کرده است. در دوران مدرن، با وجود پیشرفتهای قابل توجه در زمینه حقوق بشر و برابری جنسیتی، زنان همچنان با چالشهای عمدهای نظیر تبعیض در محیط کاری، خشونت خانگی و نابرابریهای اقتصادی مواجه هستند.
این مقاله به بررسی پدیده زن ستیزی از منظر تاریخی نیز پرداخته و به تحلیل چگونگی شکلگیری و توسعه آن در جوامع مختلف میپردازد. همچنین، تلاش خواهد کرد تا عوامل فرهنگی، اجتماعی، و سیاسی که به تقویت زنستیزی کمک کردهاند را شناسایی و بررسی نماید. هدف این مقاله روشن ساختن ابعاد تاریخی زن ستیزی و بررسی تأثیرات آن بر زنان و جامعه است، بهطوری که بتوان از این تحلیلها برای مبارزه با نابرابریهای جنسیتی و ایجاد جامعهای عادلانه تر استفاده کرد. احتمالا پرسش هائی مطرح است که به بخشی از آن پرداخته شده است!
*********
آغاز : زن ستیزی یا تبعیض علیه زنان، پدیدهای پیچیده است که ریشههای آن به تاریخهای دور برمیگردد. این پدیده نه تنها به مسائل فرهنگی و اجتماعی بلکه به ساختارهای اقتصادی و سیاسی جوامع نیز مرتبط است. در اینجا به بررسی برخی از ریشههای زن ستیزی در تاریخ میپردازیم:
بسیاری از جوامع باستانی به دلیل ساختارهای اجتماعی مردسالارانه، زنان را در موقعیتهای فرودست و محدود قرار میدادند. این جوامع معمولاً باور داشتند که مردان به دلایل طبیعی یا دینی برای رهبری و تصمیم گیری برتری دارند. این باورها در اسطورهها، ادیان و سنتهای فرهنگی منعکس شده و در طول زمان به نهادهای اجتماعی تبدیل شدند.
در بسیاری از مذاهب و باورهای دینی، زنان به دلیل باورهای مذهبی یا تفاسیر خاص از متون مقدس، در موقعیتهای نابرابری قرار گرفتند. برای مثال، برخی از تفسیرهای مذهبی در جوامع مختلف، نقش زنان را به مسائل خانوادگی و خانهداری محدود کردهاند. در بسیاری از جوامع تاریخی، زنان به دلیل سیستمهای اقتصادی و قوانین مالکیتی که بر اساس حقوق مردان تنظیم شده بودند، از مالکیت و استقلال مالی محروم بودند. این محدودیتها به نوبه خود به نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی منجر شد.
در تاریخ علم و فلسفه، بسیاری از نظریه پردازان به دلایل مختلف زنان را ناتوان یا کمتر از مردان قلمداد کردهاند. این باورها بر اساس سوءتفاهمهای علمی یا تعصبات فرهنگی شکل گرفته و به تداوم نابرابریها دامن زده است. در بسیاری از دورهها، قوانین و سیاستهای رسمی به نفع مردان و علیه زنان تنظیم شده بودند. این قوانین شامل محدودیتهای حقوقی برای زنان در زمینههای مالکیت، تحصیل و مشارکت سیاسی - اجتماعی میشد. در برخی جوامع، زنستیزی با تبعیضهای نژادی و قومی ترکیب شده و به نابرابریهای عمیقتری دامن زده است. برای مثال، زنان از گروههای قومی و نژادی خاص با تبعیضهای مضاعفی مواجه بودند!
این ریشهها در طول زمان تغییر کرده و با تحولات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی تکامل یافتهاند. مبارزات برای برابری جنسیتی و تلاشهای حقوق بشری به تغییر و پیشرفت در این زمینهها کمک کرده است، اما همچنان چالشها و نابرابریها ادامه دارد...!
زن ستیزی در میان فیلسوفان و متفکران
زن ستیزی در میان فیلسوفان و متفکران تاریخی، به دلایل مختلفی ظهور کرده است و تأثیر عمیقی بر شکلگیری و تداوم تبعیضهای جنسیتی در جوامع مختلف داشته است. در اینجا به بررسی برخی از مهمترین نظرات و ایدههای زن ستیزانه در تاریخ فلسفه و تفکر میپردازیم:
فیلسوفان و متفکران باستانی
آریستوتل (Aristotle): یکی از مشهورترین فیلسوفان باستانی که نظرات زن ستیزانهای داشته است ! او معتقد بود که زنان به طور طبیعی کمتر از مردان عقل دارند و نقش آنها عمدتاً به خانهداری و پرورش فرزندان محدود است. آریستوتل در آثار خود نظراتی مبنی بر اینکه زنان به دلیل " نقص" در طبیعتشان باید تحت سلطه مردان باشند!
افلاطون (Plato): هرچند افلاطون در "جمهور و یا جمهوریت" خود به برابری نسبی میان مردان و زنان اشاره میکند و برای زنان نیز نقشهایی در جامعه قائل است، اما برخی از تفاسیر او همچنان به تفکیک جنسیتی و جایگاه محدود زنان در جامعه پایبند است. نظرات او به وضوح به تغییرات و بهبودهایی که به نفع زنان هستند، کمکی نکرده است.
فیلسوفان قرون وسطی
توماس آکویناس (Thomas Aquinas): در قرون وسطی، توماس آکویناس با استناد به متون دینی و فلسفی، نظریات زن ستیزانهای ارائه کرد. او معتقد بود که زنان به طور طبیعی کمتر از مردان هستند و نقش اصلی آنها در جامعه باید به خانه داری و مراقبت از فرزندان محدود باشد. آکویناس تحت تأثیر تعالیم مسیحیت ، به نابرابریهای جنسیتی دامن زد.
فیلسوفان دوران مدرن:
ژان - ژاک روسو (Jean-Jacques Rousseau): روسو در اثر خود "امیل" به صراحت به نابرابریهای جنسیتی اشاره کرد و به نقش محدود زنان در جامعه تأکید کرد. او زنان را به عنوان موجوداتی با ویژگیهای خاص که باید به وظایف خانوادگی و تربیت فرزندان محدود شوند، توصیف کرد و اعتقاد داشت که این نقشها مناسب ترین و طبیعیترین نقشها برای زنان هستند.
فیلسوفان معاصر
میشل فوکو (Michel Foucault): فوکو به طور مستقیم به زنستیزی نپرداخته است، اما نظریات او در مورد قدرت و نحوه تولید دانش به نقد ساختارهای قدرت که به نفع مردان است، کمک کرده است. تحلیلهای او به بررسی نحوه شکل گیری نابرابریها و روابط قدرت در جوامع معاصر کمک میکند.
ژودیت باتلر (Judith Butler): باتلر از منتقدان معاصر است که به نقد ساختارهای جنسیت و نابرابریهای جنسیتی پرداخته است. او نظریات خود را در زمینه جنسیت و هویتهای جنسیتی توسعه داده و بر اساس فلسفه پساساختارگرا، به چالش کشیدن مفاهیم سنتی و نابرابریهای جنسیتی پرداخته است.
این نظرات و ایدهها نشان میدهد که زنستیزی در تاریخ فلسفه به گونهای گسترده وجود داشته و توسط فیلسوفان ، متفکران و حتی نظریه پردازان مختلف با برداشتهای متفاوت به وجود آمده است. با این حال، بسیاری از فیلسوفان معاصر به نقد و تجدید نظر در این نظریات خود پرداخته و تلاش کردهاند تا برابری جنسیتی را ترویج کنند.
متفکران آلمانی کلاسیک مانند ایمانوئل کانت، جورج ویلهلم فریدریش هگل و نیچه...برخی دیگر از متفکران آن دوران نظراتی داشتند که به نابرابری جنسیتی و زنستیزی دامن زد. این نظرات به طور قابل توجهی تحت تأثیر ساختارهای اجتماعی و فرهنگی مردسالارانه زمان خود بودند. در ادامه، به بررسی نظرات زن ستیزانه این متفکران و تأثیر آنها میپردازیم:
ایمانوئل کانت (Immanuel Kant)
کانت: متفکر برجسته آلمانی که در قرن هجدهم زندگی میکرد، نظراتی در مورد زنان داشت که به وضوح نابرابری جنسیتی را منعکس میکند. نظرات او در آثار مختلفش، به ویژه در "نقد عقل محض" و "نقد عقل عملی" به چشم میخورد: کانت معتقد بود که زنان به طور طبیعی در مقایسه با مردان کمتر عقل و مستقل هستند. او زنان را عمدتاً به نقشهای خانوادگی و اجتماعی محدود میدانست و آنها را به عنوان موجوداتی با قابلیتهای فکری کمتر نسبت به مردان توصیف میکرد. کانت همچنین به نقشهای محدود زنان در جامعه توجه داشت و به طور کلی باور داشت که زنان نباید در مسائل عمومی و فلسفی ، سیاسی دخالت کنند.
گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel)
متفکر آلمانی قرن نوزدهم نیز نظراتی داشت که به نابرابری جنسیتی کمک کرد! هگل به طور کلی نظراتی داشت که به طور ضمنی برتری مردان را بر زنان تأیید میکرد. در فلسفه تاریخ او، هگل نقش زنان را در تحولات اجتماعی و تاریخی کم رنگ توصیف میکرد و عمدتاً بر نقش مردان در تاریخ و توسعه فرهنگی تأکید داشت. همچنین نقش زنان در خانواده را به عنوان تابع و وابسته به مردان در نظر میگرفت و به نقشهای سنتی زنان در خانه و خانواده تأکید میکرد.
آرتور شوپنهاور (Arthur Schopenhauer): شوپنهاور، متفکر آلمانی قرن نوزدهم، نظراتی بسیار زن ستیزانه داشت. او در اثر خود "هنر همیشه به حق بودن" به طور علنی از زنان انتقاد کرد و آنها را به عنوان موجوداتی نامناسب و ناتوان برای اندیشیدن و تفکر فلسفی توصیف کرد.
فریدریش نیچه (Friedrich Nietzsche): نیچه نیز نظراتی داشت که به نابرابری جنسیتی دامن زد. هرچند او به طور مستقیم به نقد زنستیزی نپرداخت، اما نظرات او در مورد برتریهای جنسیتی و نقشی که زنان باید در جامعه داشته باشند، به گونهای بود که به نابرابریهای جنسیتی کمک کرد.
نیچه در برخی از آثارش نظیر " آیا انسانهای خوب میتوانند عادل باشند؟ " به وضوح به نابرابریهای جنسیتی پرداخته است. او به طور کلی نظراتی تند و اغلب زن ستیزانه در مورد زنان ابراز کرده که بر اساس برداشتهای خود از ویژگیهای زنان و نقش آنها در جامعه بود.
نظرات این متفکران به طور گستردهای تأثیرگذار بود و در توسعه فلسفه و علوم اجتماعی در قرن نوزدهم نقش داشت. با این حال، این نظرات به طور فزایندهای مورد نقد قرار گرفته است:
فمینیسم فلسفی: نقدهای فمینیستی به ویژه در قرن بیستم و بیست و یکم به بررسی و چالش نظرات این متفکران پرداخته و تلاش کردهاند تا نابرابریهای جنسیتی را از طریق تحلیلهای جدید و بازنگری در متون فلسفی اصلاح کنند. تغییرات اجتماعی و فرهنگی در قرن بیستم و بیست و یکم به نقد و اصلاح نظرات زنستیزانه کمک کرده و به ترویج برابری جنسیتی در فلسفه و جامعه پرداخته است. این بررسی نشان میدهد که نظرات زنستیزانه در فلسفه کلاسیک آلمانی به دلایل تاریخی و فرهنگی خاص آن دوران مربوط میشود. با این حال، نقدهای معاصر و تلاشهای اصلاحی به تغییر و بهبود وضعیت برابری جنسیتی کمک کرده است.
زن ستیزی در ادیان و ایدئولوژی های مختلف
زنستیزی یا تبعیض علیه زنان در ادیان و ایدئولوژیهای مختلف به شکلهای متفاوتی وجود داشته و همچنان وجود دارد. این پدیده در بسیاری از مذاهب و نظامهای فکری به دلیل تفسیرهای خاص از متون مقدس یا اصول ایدئولوژیک شکل گرفته است. در اینجا به بررسی زنستیزی در برخی از ادیان و ایدئولوژیهای مهم میپردازیم:
ادیان ابراهیمی و...!
اسلام :
برخی آیات قرآن به تفسیرهایی که به نفع مردان و علیه زنان است، کمک کرده است. برای مثال، آیههایی که به مسائل ارث، شهادت و قوانین ازدواج پرداختهاند، در برخی تفسیرها به نابرابریهای جنسیتی دامن زدهاند. با این حال، بسیاری از مسلمانان و مفسران معاصر به تفسیرهای اصلاحی پرداخته و برابری جنسیتی را ترویج میکنند. برخی از احادیث اسلام نیز به تفسیرهایی پرداختهاند که نابرابریهای جنسیتی را توجیه میکنند. این احادیث به نقشهای سنتی زنان در خانواده و محدودیتهای اجتماعی آنها اشاره دارند.
مسیحیت:
کتاب مقدس در عهد عتیق و عهد جدید، برخی متون به طور غیرمستقیم به نقشهای سنتی زنان و نابرابریهای جنسیتی اشاره دارند. برای مثال، در عهد عتیق، قوانین مربوط به نقش زنان در جامعه و خانواده به وضوح وجود دارد. در عهد جدید، نظرات پولس رسول در مورد زنان، مانند محدودیتهای مشارکت زنان در عبادت عمومی و نهادهای کلیسا، مورد توجه قرار گرفته است! در تاریخ کلیسا، زنان به دلیل تفسیرهای سنتی و قوانین کلیسایی محدود به نقشهای خاصی در جامعه و کلیسا شدهاند.
یهودیت:
برخی از قوانین موجود در تورات به نابرابریهای جنسیتی اشاره دارند، مانند قوانین مربوط به ارث و نقشهای خانوادگی. تفسیرهای تلمود به تفکیکهای جنسیتی و نظراتی که به نفع مردان است، پرداختهاند. با این حال، جوامع یهودی معاصر به بررسی و نقد این تفسیرها پرداخته و تلاش کردهاند تا به سمت برابری جنسیتی حرکت کنند.
هندویسم:
در متون مقدس هندویی مانند "ویداها" و "پراناها"، نقشهای سنتی زنان و محدودیتهای اجتماعی آنها وجود دارد. برخی از این متون به وجود تفاوتهای جنسیتی و محدودیتهایی برای زنان در زمینههای اجتماعی و دینی اشاره دارند. برخی از سنتهای هندویی نیز به تبعیضهای جنسیتی دامن زدهاند، مانند محدودیتهای مربوط به وضعیت ازدواج و نقشهای خانوادگی.
بودیسم:
در برخی متون بودایی، نظراتی وجود دارد که به نابرابریهای جنسیتی اشاره میکنند. با این حال، بودیسم به طور کلی بر اصول برابری و عدم تبعیض تأکید دارد و در برخی سنتهای بودایی، زنان نیز توانستهاند به درجات بالا در زندگی دینی برسند.
این بررسی نشان میدهد که زنستیزی در ادیان و ایدئولوژیهای مختلف به دلیل تفسیرهای خاص و نهادینه شده از باورها و قوانین تاریخی وجود داشته است. با این حال، در بسیاری از موارد، تلاشهای اصلاحی و نقدهای معاصر به حرکت به سمت برابری جنسیتی و رفع نابرابریها کمک کرده است.
آیا زن ستیزی در جوامع بشری به سنت تبدیل شده است؟
زن ستیزی در بسیاری از جوامع به شکلهای مختلفی به سنت تبدیل شده است. این تبدیل به سنت به دلیل ترکیبی از عوامل فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و مذهبی اتفاق افتاده است و به طور عمیق در ساختارهای اجتماعی و نهادهای مختلف ریشه دوانیده است. در اینجا به بررسی چگونگی تبدیل زن ستیزی به سنت و تأثیرات آن میپردازیم:
تفسیرهای مذهبی و دینی:
در بسیاری از ادیان و مذاهب، تفسیرهای تاریخی از متون مقدس به نابرابریهای جنسیتی دامن زده است. این تفسیرها به تدریج به سنتهای مذهبی تبدیل شدهاند و نقشهای جنسیتی خاصی را برای زنان و مردان تعیین کردهاند. این سنتها به شکل مناسک مذهبی و فرهنگی در جوامع مختلف ادامه یافتهاند.
سنتهای فرهنگی و اجتماعی:
بسیاری از جوامع دارای سنتها و آداب و رسوم فرهنگی هستند که به طور تاریخی به نابرابری جنسیتی دامن زدهاند. این سنتها معمولاً به دلایل اقتصادی، اجتماعی و تاریخی شکل گرفته و از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است.
قوانین و نهادهای قانونی:
در طول تاریخ، قوانین و نهادهای قانونی بسیاری از جوامع به نفع مردان و علیه زنان تنظیم شده است. این قوانین و میثاقنامه ها به طور سیستماتیک به نابرابریهای جنسیتی دامن زده و به شکل سنتی در جامعه پذیرفته شدهاند.
ساختارهای اجتماعی و خانوادگی:
ساختارهای اجتماعی و خانوادگی سنتی نیز به نابرابریهای جنسیتی کمک کردهاند. نقشهای سنتی زنان به عنوان خانه دار و مراقبت از فرزندان و نقشهای مردان به عنوان سرپرست و تأمینکننده خانواده، به طور معمول در بسیاری از جوامع پذیرفته و حفظ شده است.
زن ستیزی به عنوان سنت باعث محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی برای زنان میشود. این محدودیتها شامل دسترسی محدود به آموزش، اشتغال و فرصتهای اقتصادی است. زنان ممکن است به دلیل سنتهای جنسیتی از پیشرفتهای اجتماعی و اقتصادی محروم شوند که شده اند.
محدودیتهای حقوقی و قانونی:
قوانین سنتی و نهادهای قانونی که به نفع مردان و علیه زنان تنظیم شدهاند، میتوانند حقوق و آزادیهای زنان را محدود کنند. این محدودیتها میتواند شامل حق مالکیت، حق رأی و دسترسی به عدالت باشد. زن ستیزی به عنوان سنت میتواند به احساسات نارضایتی و عدم اعتماد به نفس در زنان منجر شود. این تأثیرات روانی و اجتماعی به تضعیف اعتماد به نفس و خودباوری زنان منجر میشود و به افزایش فشارهای اجتماعی و فرهنگی بر زنان دامن بزند.
تلاشهای اصلاحی و تغییرات
با وجود اینکه زنستیزی به طور تاریخی به سنت تبدیل شده است، تلاشهای زیادی برای اصلاح و تغییر این سنتها وجود دارد! بسیاری از کشورها قوانین جدیدی را به تصویب رساندهاند که به برابری جنسیتی و حقوق زنان توجه بیشتری دارد. این قوانین شامل قوانین ضد تبعیض، حقوق برابر در محیط کار و حقوق خانوادگی است.
حرکتهای اجتماعی و فمینیستی در سراسر جهان به بررسی و نقد سنتهای زن ستیزانه پرداخته و تلاش کردهاند تا برابری جنسیتی را ترویج کنند. این حرکتها به افزایش آگاهی و تغییر نگرشها در مورد جنسیت و نابرابریهای جنسیتی کمک کردهاند. تلاشهای فرهنگی و آموزشی برای تغییر نگرشها و سنتهای زنستیزانه در جوامع مختلف در حال انجام است. آموزش و فرهنگ میتواند به تغییر باورها و رفتارها در مورد جنسیت و برابری کمک کند.
این بررسی نشان میدهد که زنستیزی به عنوان سنت به دلیل تأثیرات تاریخی، فرهنگی و اجتماعی شکل گرفته و به طور گستردهای در جوامع مختلف ریشه دوانده است. با این حال ، تلاشهای اصلاحی و تغییرات اجتماعی به سمت برابری جنسیتی میتواند به تدریج به تغییر این سنتها و کاهش نابرابریهای جنسیتی کمک کند.
چگونه میتوان از زن ستیزی جلوگیری کرد...؟
برای جلوگیری از زن ستیزی و کاهش نابرابریهای حقوقی ، میتوان از راهکارهای مختلف و استراتژیهای چندجانبه استفاده کرد. این استراتژیها شامل اصلاحات قانونی، تغییرات فرهنگی، رفرم در مذاهب و آئین ها ، آموزش و آگاهی رسانی و تقویت سازمانهای جامعه مدنی وادامه مبارزات پیگیر زنان جهت استیفای حقوق خود است! در ادامه به بررسی برخی از این نمونه ها میپردازیم:
اصلاحات قانونی و سیاستگذاری
تصویب و اجرای قوانین مؤثر در زمینه حقوق زنان، مانند قوانین ضد تبعیض در محیط کار، حق رأی و حقوق خانوادگی، میتواند به کاهش نابرابریهای جنسیتی کمک کند. ایجاد و تقویت قوانین حمایتی برای حفاظت از حقوق زنان در برابر خشونت خانگی، آزار و اذیت جنسی و سوءاستفاده میتواند به بهبود وضعیت زنان کمک کند. ترویج آموزش عمومی در زمینه برابری حقوقی زنان از طریق رسانهها، مدارس و دانشگاهها و خصوصا صدا و سیما و اینترنت میتواند به تغییر نگرشها و کاهش زن ستیزی کمک کند. آموزش مهارتهای اجتماعی و فرهنگی به ویژه در مورد احترام متقابل ، همدلی و شناخت تفاوتها میتواند به پیشگیری از رفتارهای زن ستیزانه کمک کند.
تغییرات فرهنگی و اجتماعی
نقد و تغییر سنتهای فرهنگی ، مذهبی و اجتماعی که به نابرابری جنسیتی دامن میزنند، از طریق فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی میتواند مؤثر باشد. ترویج و نمایندگی مدلهای مثبت از زنان در نقشهای مختلف، از جمله در سیاست ، کسب وکار و علم، میتواند به تغییر تصورات فرهنگی و اجتماعی کمک کند.
تقویت سازمانهای جامعه مدنی و حقوق بشری
تقویت و حمایت از سازمانهای حقوق بشری و فمینیستی که به دنبال بهبود وضعیت زنان و مبارزه با تبعیض هستند، میتواند به پیشبرد حقوق زنان کمک کند. تشویق و حمایت از فعالیتهای جامعه مدنی که به ترویج برابری حقوقی و مبارزه با خشونت و تبعیض میپردازند، نقش مهمی در تغییرات اجتماعی دارد.
بررسی و اصلاح نهادها و سیستمها
اصلاح نهادهای آموزشی و شغلی برای تضمین فرصتهای برابر و جلوگیری از تبعیض جنسیتی در استخدام، ارتقاء و پرداختها میتواند به کاهش نابرابریهای حقوقی کمک کند. اجرای سیاستهای متوازن برای ارتقاء حضور زنان در موقعیتهای رهبری و تصمیمگیری در بخشهای دولتی و خصوصی.
پشتیبانی و توانمندسازی زنان
ایجاد برنامههای توانمند سازی برای زنان به منظور ارتقای مهارتها، افزایش اعتماد به نفس و تقویت موقعیتهای اجتماعی و اقتصادی آنها. پشتیبانی از کارآفرینی زنان ، حمایت از زنان کارآفرین و فراهم کردن دسترسی به منابع مالی و آموزشی برای تقویت آنان.
پژوهش و تحلیل
حمایت از پژوهشهای علمی در زمینه نابرابری حقوقی و تحلیل عوامل مؤثر بر زن ستیزی برای ارائه راهکارهای مؤثرتر و مبتنی بر شواهد. ارزیابی مستمردر تأثیرات سیاستها و برنامههای مربوط به برابری حقوقی برای اطمینان از اثربخشی آنها و انجام اصلاحات لازم.
نتیجهگیری : پیشگیری و کاهش زن ستیزی نیازمند تلاشهای هماهنگ و چندجانبه است که شامل اصلاحات قانونی، تغییرات فرهنگی، رفرم در مذاهب ،آموزش و آگاهی رسانی و تقویت سازمانهای جامعه مدنی میشود. این اقدامات باید به صورت پایدار و مستمر انجام شود تا بتوان به تغییرات مثبت و مؤثر در وضعیت حقوقی زنان رسید.
آیا آموزش قادر است در زن ستیزی مردان ( بخصوص!) تاثیر گذارد؟
آموزش میتواند تأثیر قابل توجهی در کاهش زن ستیزی و تغییر نگرشهای مردان نسبت به زنان داشته باشد. آموزش نه تنها میتواند به تغییر باورها و رفتارهای فردی کمک کند، بلکه میتواند به تغییرات اجتماعی و فرهنگی در سطح وسیع تر نیز منجر شود. در ادامه به بررسی چگونگی تأثیر آموزش بر زن ستیزی و تغییر نگرشهای مردان میپردازیم:
افزایش آگاهی و شناخت
آموزش خصوصا در مطبوعات ، صدا و سیما و اینترنت میتواند مردان را با اصول برابری حقوقی زنان آشنا کند. این آشنایی میتواند شامل آگاهی از تاریخچه زن ستیزی، تأثیرات بشدت منفی آن بر جامعه و اصول حقوق بشر باشد. آموزش میتواند به مردان کمک کند تا نابرابریهای حقوقی و تبعیضهایی که زنان با آن مواجه هستند را بهتر درک کنند و اهمیت برابری حقوقی را بفهمند!
تغییر نگرشها و رفتارها
ارائه مدلهای مثبت از مردان و زنانی که به برابری حقوقی اعتقاد دارند و به آن عمل میکنند، میتواند تأثیرگذار باشد. این مدلها میتوانند به عنوان الگوهایی برای رفتار و نگرشهای مثبت مورد استفاده قرار گیرند. آموزش میتواند به توسعه همدلی نسبت به تجربهها و چالشهای زنان کمک کند. از طریق داستانها، مطالعات و بحثهای گروهی، مردان میتوانند به درک عمیقتری از مشکلات زنان و اهمیت حمایت از برابری حقوقی دست یابند.
پیشگیری از خشونت و تبعیض
آموزش میتواند به مردان اطلاعاتی درباره خشونت خانگی، آزار و اذیت جنسی و پیامدهای آن برای زنان ارائه دهد. این آگاهی میتواند به کاهش وقوع خشونت و تبعیض کمک کند. آموزش مهارتهای حل اختلاف و مدیریت تنش میتواند به مردان کمک کند تا به شیوههای غیرخشونتآمیز با مشکلات و اختلافات برخورد کنند و از رفتارهای زن ستیزانه پرهیز کنند.
تغییر فرهنگ و ساختارهای اجتماعی
آموزش می تواند به تغییر نگرشهای اجتماعی نسبت به جنسیت کمک کند. با آموزش نسلهای جدید و ایجاد برنامههای آموزشی در خانه ، مدارس و جامعه، میتوان به تدریج نگرشهای منفی فرهنگی را تغییر داد و به برابری حقوقی نزدیک تر شد. ترویج برابری حقوقی در محیط های کاری و عمومی. با آموزش مدیران و کارکنان در مورد برابری حقوقی و سیاستهای ضد تبعیض، میتوان به ایجاد محیط های کاری عادلانهتر و بدون تبعیض کمک کرد.
آموزش برای تغییر ساختارهای نهادینه شده
برنامههای آموزشی در نهادهای مختلف میتواند به تغییر ساختارهای نهادینه شده که به نابرابریهای جنسیتی دامن میزنند، کمک کند. آموزش میتواند به تغییرات مثبت در سطح کلان جامعه منجر شود.
نتیجهگیری : آموزش میتواند تأثیر قابل توجهی در کاهش زن ستیزی و تغییر نگرشهای مردان نسبت به زنان داشته باشد. از طریق افزایش آگاهی، تغییر نگرشها و رفتارها، پیشگیری از خشونت و تبعیض، تغییر فرهنگ و ساختارهای اجتماعی و آموزش برای تغییر نهادهای نهادینه شده، می توان به بهبود وضعیت حقوقی و ترویج آن کمک کرد. با این حال، این تغییرات نیازمند تلاشهای مستمر و هماهنگ در سطح فردی، خانوادگی، اجتماعی...است. باید این مهم در منازل شکل گیرد و پسران را در این زمینه آگاه کرد!
آیا برابری حقوقی زنان با مردان میتواند کمکی باشد؟
برابری حقوقی زنان با مردان میتواند بهطور قابل توجهی به کاهش نابرابری و ترویج آن کمک کند. تحقق برابری حقوقی به معنای این است که زنان و مردان از نظر قانونی و حقوقی از فرصتها، امکانات و حمایتهای یکسان برخوردار باشند. در زیر، به بررسی چگونگی تأثیر برابری حقوقی بر بهبود وضعیت زنان و کاهش نابرابری جنسیتی و حقوقی میپردازیم:
افزایش فرصتهای اقتصادی و شغلی
برابری حقوقی میتواند به زنان امکان دهد که به طور برابر به فرصتهای شغلی و پیشرفتهای شغلی دسترسی داشته باشند. این به معنای برقراری قوانین ضد تبعیض و سیاستهای استخدامی است که به طور عادلانه با همه جنسیت ها برخورد کند. برابری حقوقی میتواند به ایجاد قوانین و مقرراتی که از حقوق برابر در پرداختها و مزایا اطمینان حاصل کند؛ کمک کند. این باعث کاهش شکاف دستمزد بین زنان و مردان میشود.
حمایت از حقوق خانوادگی و شخصی
برابری حقوقی میتواند به ایجاد و اجرای قوانین حمایتی برای زنان در زمینه حقوق خانوادگی، از جمله حق مرخصی جهت زایمان، حقوق والدین و حفاظت در برابر تبعیض در محل کارو خانه کمک کند. برابری حقوقی شامل قوانین حمایتی برای حقوق زنان در زمینه مالکیت و ارث است. این به زنان امکان میدهد که به طور مساوی از داراییها و منابع مالی بهرهمند شوند.
کاهش خشونت و آزار
برابری حقوقی میتواند به تصویب و اجرای قوانین مؤثر در زمینه مقابله با خشونت خانگی، آزار و اذیت جنسی و سایر اشکال خشونت علیه زنان کمک کند. این قوانین میتوانند به حمایت از زنان و تأمین امنیت آنها کمک کنند. برابری حقوقی تضمین میکند که زنان به طور برابر از سیستم قضائی برخوردار باشند و به عدالت دسترسی داشته باشند. این شامل حق اقامه دعوی و دریافت حمایتهای قانونی در صورت وقوع خشونت ، تجاوز یا تبعیض.... است.
پیشبرد برابری اجتماعی و فرهنگی
برابری حقوقی میتواند به تغییر نگرشهای اجتماعی نسبت به جنسیت کمک کند. وقتی قوانین برابری حقوقی وجود دارد، جامعه ممکن است بیشتر به پذیرش برابری جنسیتی تمایل پیدا کند و رفتارهای سنتی و تبعیضآمیز را کمتر حمایت کند. برابری حقوقی میتواند به ترویج آموزش و فرهنگ برابر کمک کند. با وجود قوانین برابری حقوقی، نهادهای آموزشی و فرهنگی ممکن است به ترویج و تأکید در برنامههای آموزشی و فعالیتهای فرهنگی بپردازند.
تقویت مشارکت زنان در سیاست و تصمیم گیری
برابری حقوقی میتواند به تقویت حضور زنان در موقعیتهای مدیریتی و تصمیمگیری کمک کند. با وجود قوانین و سیاستهای برابر، زنان ممکن است بهطور بیشتری در نهادهای سیاسی و مدیریتی مشارکت داشته باشند. قوانین برابری حقوقی میتوانند به تضمین نمایندگی برابر زنان در مجالس قانونگذاری و سایر نهادهای تصمیمگیری کمک کنند.
پیشرفت در زمینه بهداشت و رفاه اجتماعی
برابری حقوقی باید به تأمین دسترسی برابر زنان به خدمات بهداشتی و درمانی کمک کند. این شامل خدمات بهداشتی ویژه زنان و حمایتهای ویژه در دوران بارداری و زایمان است و به توسعه خدمات رفاهی و حمایتی برای زنان، از جمله حمایتهای مالی و اجتماعی، کمک کند.وجود خانه های امن برای زنان از ضرورت های حقوقی آنان است!
نتیجهگیری: برابری حقوقی زنان با مردان به طور قابل توجهی میتواند به کاهش نابرابری جنسیتی و بهبود وضعیت زنان کمک کند. از طریق افزایش فرصتهای اقتصادی، حمایت از حقوق خانوادگی و شخصی، کاهش خشونت و آزار، پیشبرد برابری اجتماعی و فرهنگی، تقویت مشارکت زنان در سیاست و تصمیمگیری و بهبود دسترسی به خدمات بهداشتی و رفاهی، برابری حقوقی میتواند به ایجاد جامعهای انسانی و عادلانهتر کمک کند. اجرای این خواسته ها نیازمند تلاشهای مستمر زنان و مردان است که هماهنگ مبارزه را ادامه میدهند!
آیا زن ستیزی بیماری مردانه است ؟
زن ستیزی به طور عمومی نمی تواند به عنوان "بیماری مردانه" یا "بیماری خانوادگی" طبقه بندی شود، بلکه پدیدهای پیچیده و چند وجهی است که تحت تأثیر عوامل مختلف اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و ساختاری قرار دارد. برای درک بهتر این موضوع، باید به بررسی عوامل مختلفی که به زن ستیزی دامن میزنند، بپردازیم:
عوامل اجتماعی و فرهنگی
در بسیاری از جوامع ، ساختارهای اجتماعی تاریخی به نابرابریهای جنسیتی دامن زدهاند. این ساختارها شامل نقشهای سنتی و جنسیتی است که به طور تاریخی برای زنان و مردان تعیین شدهاند و ممکن است به شکل نهادینهای در جامعه وجود داشته باشند. بسیاری از فرهنگها و رسوم به طور تاریخی زن ستیزی را به عنوان یک جزء از هویت فرهنگی خود پذیرفته و منتقل کردهاند. این سنتها ممکن است به شکلهایی از جمله محدودیتهای اجتماعی و قانونی برای زنان به نمایش درآید.
عوامل خانوادگی
تربیت خانوادگی نقش مهمی در شکل گیری نگرشها و رفتارهای جنسیتی دارد. خانوادهها میتوانند با آموزشها و الگوهای خود به تقویت یا مقابله با نگرشهای زن ستیزانه بپردازند. رفتار و نگرش های والدین و بزرگ ترها نسبت به جنسیت میتواند تأثیر زیادی بر نحوه برخورد افراد با موضوعات جنسیتی داشته باشد. ساختارهای خانوادگی که به نابرابری جنسیتی دامن میزنند، مانند نقشهای سنتی که در آن زنان به عنوان مسئولان اصلی خانه و مردان به عنوان نانآوران اصلی شناخته میشوند، میتوانند بر شکلگیری و تقویت زن ستیزی تأثیرگذار باشند.
عوامل فردی و روانشناختی
نگرشها و باورهای فردی که تحت تأثیر جامعه ، خانواده ، مذهب ، سنت و فرهنگ قرار دارند، میتوانند به شکل گیری زن ستیزی کمک کنند. این نگرشها ممکن است از احساس برتری جنسیتی، ناتوانی در درک برابری جنسیتی و تعصبات فرهنگی نشأت بگیرد. تجربیات فردی مانند شکستهای شخصی یا فشارهای اجتماعی ممکن است به شکل گیری رفتارهای ز نستیزانه منجر شود، هرچند این تنها یکی از عوامل ممکن است و نمی تواند به عنوان دلیل اصلی در نظر گرفته شود.
عوامل اقتصادی و سیاسی
نابرابریهای اقتصادی و سیاسی نیز میتوانند به تقویت زن ستیزی کمک کنند. قوانین و سیاستهایی که به نفع مردان و علیه زنان هستند و همچنین محدودیتهای اقتصادی که زنان را از فرصتهای برابر محروم میکنند، میتوانند به تقویت نابرابری جنسیتی کمک کنند. نهادهای فرهنگی، آموزشی و دینی ممکن است به ترویج یا تقویت نگرشهای زن ستیزانه پرداخته و این نگرشها را به نسلهای آینده منتقل کنند.
نتیجهگیری: زنستیزی به عنوان یک پدیده اجتماعی و فرهنگی پیچیده، نتیجه تعامل عوامل مختلف اجتماعی، فرهنگی، خانوادگی، فردی، اقتصادی و سیاسی است. این پدیده نمیتواند به سادگی به عنوان یک "بیماری مردانه" یا "بیماری خانوادگی" توصیف شود، بلکه باید به عنوان نتیجه تعاملات پیچیدهای از عوامل مختلف در نظر گرفته شود. برای مقابله با زن ستیزی، نیاز به تغییرات گسترده در ساختارهای اجتماعی، فرهنگی، قانونی و اقتصادی وجود دارد که شامل آموزش، اصلاحات قانونی و تغییرات نگرش های فرهنگی و مذهبی است!
آیا زن ستیزی ویژه مردان است ؟
زن ستیزی پدیدهای است که به طور عمده تحت تأثیر عوامل فرهنگی، اجتماعی و ساختاری قرار دارد و نمیتوان آن را تنها به گروه خاصی نسبت داد. در واقع، زن ستیزی یک مشکل حاد اجتماعی است که بر روی هر دو جنس تأثیر میگذارد و نمیتوان آن را ویژه مردان یا زنان نسبت داد. در ادامه به بررسی نقشهای مختلف مردان و زنان در این زمینه و تأثیرات آن میپردازیم:
زنستیزی و نقش مردان
مردان به ویژه در جوامع سنتی و پدرسالار، در ساختارهای اجتماعی و فرهنگی به نابرابری جنسیتی دامن میزنند! این ساختارها میتوانند به شکلگیری و تقویت نگرشهای زن ستیزانه کمک کنند. اکثر مردان تحت تأثیر نگرشهای فرهنگی و اجتماعی و خصوصا مذهبی به برتری جنسیتی خود نسبت به زنان اعتقاد دارند! این نگرشها میتوانند به رفتارها و تصمیمات نادرست در زمینههای مختلف اجتماعی و خانوادگی منجر شوند. آموزش و آگاهیرسانی میتواند به تغییر نگرشها و رفتارهای مردان کمک کند.
زن ستیزی و نقش زنان
زنان نیز ممکن است تحت تأثیر جامعه و فرهنگ و نابرابری جنسیتی قرار گیرند و به طور ناخودآگاه رفتارهای زن ستیزانهای را انجام دهند و نسبت به فرزندان دختر خود سخت گیری کنند! این ممکن است به شکل گیری الگوهای منفی و نگرشهای محدود کننده در مورد نقشها و فرصتهای زنان منجر شود.
زنان در مبارزه با زن ستیزی نقش حیاتی دارند. زن ستیزی میتواند تأثیرات منفی بر روی سلامت روانی و اجتماعی زنان و خصوصا دختران جوان داشته باشد. این تأثیرات میتواند شامل کاهش اعتماد به نفس، احساس عدم ارزشمندی و محدودیتهای اجتماعی باشد. البته بسیاری از زنان به فعالان حقوق بشر، فمینیستها و حامیان برابری حقوقی تبدیل شدهاند و برای تغییر قوانین، نگرشها و ساختارهای اجتماعی تلاش میکنند.
عوامل فرهنگی و اجتماعی
زن ستیزی به شدت تحت تأثیر ساختارهای فرهنگی و اجتماعی قرار دارد که ممکن است از نسلهای گذشته به ارث رسیده باشد. این ساختارها ممکن است شامل نگرشهای سنتی، قوانین نابرابر و تبعیضهای اجتماعی باشد که به هر دو جنس تأثیر میگذارند. نقشهای سنتی جنسیتی که به مردان و زنان نسبت داده میشود، میتواند به تقویت زن ستیزی کمک کند. این نقشها ممکن است باعث محدود شدن فرصتهای زنان و نابرابریهای اجتماعی شوند.
راهکارها و اقدامات
آموزش و آگاهی رسانی در مورد برابری جنسیتی و حقوق بشر میتواند به تغییر نگرشها و رفتارها کمک کند و نقش هر دو جنس در مقابله با زن ستیزی را تقویت کند. اجرای قوانین و سیاستهای حمایتی که به برابری حقوقی توجه دارند و به جلوگیری از تبعیض و خشونت علیه زنان کمک میکنند، میتواند به کاهش زن ستیزی کمک کند. تلاش برای تغییر نگرشهای فرهنگی - اجتماعی نسبت به جنسیت و نقشهای سنتی میتواند به ایجاد جامعهای برابرتر و عادلانه تر کمک کند و لازمه آن تغییرعمیق نگرش در جامعه کوچک خانواده است!
نتیجهگیری: زن ستیزی یک پدیده پیچیده است که هر دو جنس ممکن است به طور مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر زن ستیزی قرار گیرند و هم در شکل گیری و مقابله با آن نقش داشته باشند. برای مقابله با زن ستیزی، نیاز به تلاشهای هماهنگ از سوی همه اعضای جامعه، از جمله مردان و زنان، وجود دارد. آموزش ، تغییر نگرشها و حمایت از برابری حقوقی از جمله راهکارهایی هستند که می توانند به کاهش زن ستیزی و ایجاد جامعهای عادلانهتر کمک کنند! پایان.سپتامبر 2024
روکرآنارشیست آلمانی کیست؟
فرشید یاسائی
" فرهنگ بدون آزادی مرده است و آزادی بدون فرهنگ بیمعنا...
فرهنگ زنده و پویا تنها در یک جامعه آزاد میتواند شکوفا شود."
رودولف روکر (1958Rudolf Rocker 1873- ) یکی از برجسته ترین نظریه پردازان و فعالان آنارشیست آلمانی بود که تاثیر زیادی بر جنبشهای کارگری و آنارشیستی اوایل قرن بیستم داشت. او به خاطر دیدگاههای خود درباره آنارشیسم ، سوسیالیسم و فدرآلیسم و همچنین فعالیتهای گستردهاش در سازماندهی کارگران و نشر آثار نظری ؛ شناخته شده است.
زندگی و فعالیتها : رودولف روکر در 25 مارس 1873 درشهر ماینس آلمان به دنیا آمد. او در خانوادهای کارگری بزرگ شد و از سنین جوانی با ایدههای سوسیالیستی و آنارشیستی آشنا شد. روکر در دوران نوجوانی به حزب سوسیال دموکرات آلمان پیوست، اما به زودی از آن جدا شد و به سمت آنارشیسم گرایش پیدا کرد. روکر در سال 1898 به انگلستان مهاجرت کرد و در لندن ساکن شد. او به سرعت در میان جامعه یهودیان مهاجر شرق لندن که به شدت تحت تاثیر ایدههای سوسیالیستی و آنارشیستی بودند ؛ جایگاه خود را یافت. روکر به عنوان سردبیر روزنامه "آربایتر فراین" (Arbeiter verein!) به فعالیت پرداخت و نقش مهمی در سازماندهی کارگران یهودی ایفا کرد.
نظریهها و آثار: روکر یکی از طرفداران اصلی آنارشیسم سوسیالیستی بود که ترکیبی از اصول آزادیخواهانه آنارشیسم و عدالت اجتماعی سوسیالیسم را ترویج میکرد. او معتقد بود که آزادی واقعی تنها از طریق خودسازمانی و فدرآلیسم به دست میآید. روکر در کتابهای خود مانند "آنارشیسم و سازماندهی" (Anarchism and Organization) و "ملیگرایی و فرهنگ" (Nationalism and Culture) به تشریح دیدگاههای خود پرداخت.
روکر در طول زندگی خود در جنبشهای کارگری مختلفی فعال بود و تلاشهای بسیاری برای بهبود شرایط کارگران انجام داد. او به ویژه در سازماندهی اعتصابات و تظاهرات کارگری نقش برجستهای داشت و از طریق نوشتارها و سخنرانیهای خود به آگاهیبخشی و آموزش کارگران پرداخت.
بازگشت به آلمان و سالهای پایانی : با آغاز جنگ جهانی اول ، روکر به شدت مخالف جنگ بود و به عنوان یکی از منتقدان اصلی ملیگرایی و جنگطلبی شناخته شد. پس از جنگ، او به آلمان بازگشت و به فعالیتهای آنارشیستی خود ادامه داد. در سالهای پایانی زندگی، روکر همچنان به نوشتن و تدریس پرداخت و تا زمان مرگش در 10 سپتامبر 1958 به ترویج ایدههای آزادیخواهانه و عدالتطلبانه خود مشغول بود.
میراث : رودولف روکر یکی از مهمترین چهرههای آنارشیسم در قرن بیستم محسوب میشود. آثار و فعالیتهای او تأثیر زیادی بر جنبشهای کارگری و آنارشیستی در سراسر جهان داشته و ایدههای او همچنان مورد توجه و بحث قرار میگیرد. او نمادی از تلاش برای تحقق آزادی و عدالت از طریق خودسازمانی و همبستگی کارگران است. رودولف روکر نقش کلیدی و برجستهای در جنبش آنارشو - سندیکالیستی ایفا کرد. فعالیتها و نظریههای او تاثیر عمیقی بر توسعه و شکلگیری جنبش آنارشیستی در اوایل قرن بیستم داشت. برخی از نقشها و تاثیرات مهم او به شرح زیر است:
فعالیتهای بینالمللی : روکر در عرصه بینالمللی نیز فعال بود و با گروهها و جنبشهای آنارشیستی در کشورهای مختلف همکاری میکرد. او به عنوان یکی از رهبران اتحادیه بینالمللی کارگران آنارشیست (International Workers' Association) فعالیت کرد و تلاشهای بسیاری برای ترویج همبستگی بینالمللی میان کارگران و آنارشیستها انجام داد.
تأثیر بر نسلهای بعدی : آثار و نظریههای روکر تاثیر زیادی بر نسلهای بعدی آنارشیستها و نظریهپردازان آزادیخواه گذاشت. او با ترویج ایدههای خود درباره فدرآلیسم ، خودسازمانی ، سندیکالیسم به عنوان یکی از مهمترین چهرههای آنارشیسم در قرن بیستم شناخته میشود.
ترویج فرهنگ و آموزش : روکر مانند اکثر متفکران آنارشیست بر اهمیت آموزش و فرهنگ در تحقق جامعه آنارشیستی تاکید داشت. او معتقد بود که برای ایجاد تغییرات اجتماعی عمیق، نیاز به آموزش و آگاهیبخشی به مردم است. در این راستا، او به نوشتن مقالات ، سخنرانیها و شرکت در جلسات آموزشی پرداخت و تلاش کرد تا از طریق آموزش، بنیانهای فرهنگی یک جامعه آزاد و عادلانه را تقویت کند. رودولف روکر با فعالیتها و نظریههای خود نقش بیبدیلی در جنبش آنارشیستی ایفا کرد و میراث او همچنان الهامبخش فعالان و نظریهپردازان این جنبش است.
رودولف روکر یکی از نظریه پردازان برجسته آنارشو سندیکالیسم بود که آثار و سخنانش تأثیر عمیقی بر جنبش آنارشیستی و کارگری داشت. او در نوشتههای خود به تبیین ایدههای آنارشیستی و نقد ملی گرایی و سرمایهداری پرداخت. برخی از مهمترین آثار و نقلقولهای او عبارتند از:
- ملیگرایی و فرهنگ (Nationalism and Culture)
این کتاب یکی از مهمترین آثار روکر است که در آن به نقد ملیگرایی و تاثیرات منفی آن بر فرهنگ و جامعه میپردازد. او در این کتاب استدلال میکند که ملیگرایی به جای اتحاد و همبستگی بینالمللی، به تفرقه و جنگ منجر میشود. تجربه ظهور ناسیونال سوسیالیسم در آلمان و اثرات مخرب ناسیونالیسم افراطی ....صحت نظریات روکر را ثابت کرد!
- آنارشیسم و سازماندهی (Anarchism and Organization)
در این کتاب، روکر به بحث درباره اهمیت سازماندهی در جنبش آنارشیستی میپردازد. او معتقد است که خود مدیریتی و فدرآلیسم ابزارهای اساسی برای تحقق آزادی و عدالت هستند.
- آنارشیسم: اصول و راهبردها (Anarchism: Principles and Practice)
این کتاب یک مقدمه جامع بر اصول و روشهای آنارشیسم است. روکر در این اثر به تشریح ایدههای اساسی آنارشیسم، از جمله خود سازماندهی، آزادی و اختیار فردی، و عدالت اجتماعی میپردازد.
- انقلاب و ضدانقلاب (Revolution and Counter-Revolution)
در این کتاب ، روکر به تحلیل انقلابها و فرآیندهای ضدانقلابی میپردازد و نشان میدهد که چگونه قدرتهای حاکم سعی میکنند انقلابها را سرکوب کنند و وضعیت موجود را حفظ کنند.
نقلقولهای بیاد مانده از روکر:
درباره آزادی و فرهنگ: " فرهنگ بدون آزادی مرده است و آزادی بدون فرهنگ بیمعنا... فرهنگ زنده و پویا تنها در یک جامعه آزاد میتواند شکوفا شود."
درباره آنارشیسم و سازماندهی مینویسد:
"...آنارشیسم به معنای هرج و مرج نیست. بلکه به معنای خودسازماندهی و خودگردانی است. آنارشیسم به ما میآموزد که انسانها میتوانند بدون نیاز به دولت و سلطه، زندگی اجتماعی را بر اساس همکاری و همبستگی سامان دهند."
درباره انقلاب:
" انقلاب نه تنها تغییر در ساختارهای سیاسی و اقتصادی است، بلکه تغییر در ذهنیت و فرهنگ جامعه نیز هست. انقلاب باید از درون انسانها آغاز شود."
روکر با ترویج ایدههای خود در سطح بینالمللی و از طریق نوشتن، سخنرانی و آموزش، توانست یک نقش محوری در توسعه و تقویت جنبش آنارشیستی ایفا کند. آثار و دیدگاههای او همچنان الهامبخش افرادی است که به دنبال ایجاد یک جامعه بدون سلطه و مبتنی بر عدالت و آزادی هستند.
او یکی از مهمترین فرماندهان و نظریهپردازان آنارشیستی و سندیکالیسم در اوایل قرن بیستم بود. او به شدت به ایدههای خودسازماندهی کارگران و تأکید بر نقش سندیکالیسم در تحقق آنارشیسم پرداخت. روکر با ترکیب اصول آنارشیستی با استراتژیهای سندیکالیستی، به ترویج یک جامعه بدون دولت و سرمایهداری میپرداخت.
اصول نظریات آنارشیستی روکر:
- آزادی فردی: روکر به اهمیت حفظ آزادی فردی و جلوگیری آن توسط دولت تأکید میکرد.
- خودسازماندهی: او باور داشت که انسانها قادرند برای مدیریت امور خود و جامعه بدون نیاز به دولت خودسازمانی کنند.
- فدرآلیسم: روکر به تشکیل اتحادیهها و سازمانهای فدرآلیستی برای مدیریت مسائل به صورت محلی و بینالمللی اعتقاد داشت.
نقش سندیکالیسم در آنارشیسم : روکر به سندیکالیسم به عنوان یک راهبرد مهم برای تحقق آنارشیسم باور داشت. او اعتقاد داشت که اتحاد و سازماندهی کارگران از طریق اتحادیهها و انجمنهای کارگری، میتواند به تدریج قدرت دولت و حکومت را ضعیف کند و بنیانهای جامعه آزاد و عادلانه را بنا کند.
روکر با تأکید بر جامعه آزاد و فرهنگ، اصول و ارزشهای اساسی آنارشیسم خود را تبیین میکرد. او باور داشت که جامعه آزاد و عادلانه تنها از طریق خودمدیریتی، همبستگی که فرهنگ بر آن غالب باشد، قابل تحقق است. در زیر به تفصیل به نقش این دو عنصر در نظریات روکر میپردازیم:
۱. جامعه آزاد:
آزادی فردی: روکر به آزادی فردی به عنوان اصل مهمی در جامعه آزاد اشاره میکرد. او معتقد بود که هر فرد باید از هرگونه سلطه و تحکم دولت و ازاحزاب تشنه قدرت خود را رها کند...!
خودمدیریتی: روکر به تشویق خودسازماندهی و اتحاد کارگران و افراد جامعه به عنوان راهی برای ایجاد جامعه آزاد اشاره میکرد. او باور داشت که انسانها بهترین تصمیمات را برای خودشان میتوانند بگیرند و باید توانایی خودسازماندهی را داشته باشند.
آموزش و آگاهی: روکر به اهمیت آموزش و آگاهیبخشی به افراد جامعه به منظور فهمیدن و مقابله با سیستمهای استبدادی تأکید داشت. او معتقد بود که تنها افرادی که به آگاهی و دانش دست یافتهاند، قادر به ایجاد تغییرات اجتماعی میشوند. روکر به فرهنگ و ارزشهای جامعه به عنوان ابزارهایی برای تقویت اتحاد و همبستگی افراد اشاره میکرد. او معتقد بود که فرهنگ جامعه میتواند بستری برای ایجاد ارتباطات معنیدار و ارزشهای مشترک بین افراد فراهم کند.
رودلف روکر و جنگهای داخلی اسپانیا و آنارشیسم : رودلف روکر، به عنوان یک متفکر آنارشیست آلمانی، در کتابش با عنوان "جنگهای داخلی اسپانیا " که در سال ۱۹۳۷ نوشته شده است ، به بررسی عوامل چندگانهای که در جنگهای داخلی اسپانیا از سال ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹ نقش داشتهاند؛ میپردازد. این کتاب به عنوان یکی از آثار مهم در تحلیل نظریات گوناگون و تأثیرات جنگهای داخلی شناخته میشود.
آنارشیسم نیز یکی از جریانات اساسی - فرهنگی مهمی بود که در اسپانیا در طول این دوره شهرت داشت. آنارشیسم به عنوان یک جنبش اجتماعی و سیاسی که به از بین بردن دولت و سازمانهای قدرتمرکزی مخالف است، در اسپانیا دارای تأثیر فراوانی بود. آنارشیستها در این جنگها به عنوان یکی از جریانات مهم در میان گروههای مختلف جنگنده حضور داشتند و نقش بزرگی در مبارزات سیاسی - نظامی داشتند.
رودلف روکر در کتاب خود، به تحلیل این ایدئولوژیها ( کمونیسم ، فاشیسم ، استالینیسم ، سوسیالیسم....! ) و نقش آنارشیسم در جنگهای داخلی اسپانیا میپردازد. او به بررسی نقش فرهنگ و ایدئولوژی در این جنگها نظر انداخته و تأکید دارد ، علاوه بر جنبههای سیاسی و نظامی، جنگهای داخلی همواره دارای یک پیچیدگی فرهنگی و ایدئولوژیک بودهاند که میتوانست نقش بسزایی در پیشرفت و تغییرات جامعه داشته باشد! بنابراین، در تحلیل رودلف روکر، آنارشیسم به عنوان یکی از جریانات فلسفی اساسی و مهم در جنگهای داخلی اسپانیا ، نقش اول را داشته است ! وی این مسئله را به عنوان یک زمینه برای درک عمیقتر تأثیرات فرهنگی و اجتماعی این جنگها مورد بررسی قرار داده است.
رودلف روکر به عنوان یک متفکر آنارشیست آلمانی، در زمان جنگهای داخلی اسپانیا (1936-1939) به طور فعال در مورد آن آگاهی کسب میکرد و تحلیلهایی در ارتباط با این جنگها و جریانات اجتماعی و ایدئولوژیک مرتبط با آنها ارائه داد. چناکه میدانیم روکر اصالتاً یک آنارشو- سندیکالیست بود، یعنی او به ایدههای آنارشیسم و سندیکالیسم علاقهمند بود. آنارشیسم به دنبال از بین بردن دولت و سازمانهای مربوط به آن است ، در حالی که سندیکالیسم تأکید دارد بر تشکیلات صنفی و اقتصادی که به طور مستقل از دولت و بر اساس مدیریت مشترک از سوی کارگران و کارفرمایان عمل میکنند.
رودولف روکر و پتر کروپتکین (P. Kropotkin ) دو تن از برجستهترین نظریهپردازان آنارشیسم بودند و ارتباط و تأثیر متقابلی بر یکدیگر داشتند. هر دو این افراد در جنبش آنارشیستی بینالمللی فعال بودند و به توسعه نظریهها و راهکارهای عملی آنارشیسم کمک شایانی کردند. تأثیرات فکری کروپوتکین که یکی از برجسته ترین نظریه پردازان آنارشیسم بود و آثار او مانند "همیاری متقابل: عاملی در تکامل" (Mutual Aid: A Factor of Evolution) و "فتح نان" (The Conquest of Bread) ( به فارسی ترجمه شده است! ) تأثیر زیادی بر تفکر آنارشیستی در سراسر جهان داشت. روکر نیز از این تأثیرات بیبهره نبود و در برخی از نوشتهها و سخنرانیهایش به ایدههای کروپوتکین اشاره کرده و از آنها بهره گرفته است. رابطه بین رودولف روکر و پیتر کروپوتکین نمونهای از همکاری و تبادل نظر در میان نظریهپردازان آنارشیست است که به توسعه و تقویت جنبش آنارشیستی کمک کرده است. هر دو آنها با بهرهگیری از ایدهها و تجربیات یکدیگر، به ایجاد یک بنیاد نظری و عملی قوی برای آنارشیسم پرداختهاند که تا امروز نیز مورد توجه و استفاده قرار میگیرد.
در این قسمت بهتر دیدیم چند کلامی هم به دشمنان سندیکالیسم یعنی مارکس و مارکسیسها بپردازیم . روکر با وجود برخی اختلافات اساسی با مارکس و مارکسیستهای ، گاها گوشه چشمی به نظرات مارکس نیز داشت! ...این انتقاد بر او واجب است گرچه بعدا متوجه به اشتباه خود شد! رودلف روکر باور داشت که تئوری مارکسیستی، به ویژه در زمینهی دیالکتیک ماده و تاریخ ( ارثیه هگل ) قابل ارتقاء و تعمیق است! اما بعد که متوجه شد : مارکس به طور کلی و با تعصب و یکدندگی ویژه به تئوریهای اصلی وعقاید جامد خود دفاع میکند....ازوی روی گردان شد!
روکر نقد بسیاری به مارکسیسم و نظر دیکتاتوری او داشت، به عنوان مثال، او مخالفت کرد با نظریههایی که ادعا میکردند که نهادهای " مرکزیت محور" مانند دولت و حزب باید برای هدایت انقلاب و کنترل اجتماع از دستور عملهایی استفاده کنند. روکر به آزادی فردی و خودمدیریتی بسیار تأکید داشت و اعتقاد داشت که هر نظامی که زندگی و تصمیمگیریهای فرد را محدود کند، نقض جوهر انسانی است. او این ایده را در مقابل تمایلات مارکسیستی که به تأسیس یک دولت کارگری بزرگ و تمرکز قدرت در دست یک حزب میپرداختند، مطرح کرد. روکر شدیدا مخالف با تمرکز قدرت اقتصادی در دست حکومت یا حزب است! برای او ، خودمدیریتی اقتصادی باید توسط خود کارگران و اتحادیهها و سندیکاهای خودشان باشد! نه حزب و یا دولت! به نظر او برای رسید به خودکفائی ، عدالت سیاسی ، قضائی و اجتماعی ضروری است که انسان ها آزاد باشند!
به طور کلی: اختلافات رودلف روکر با مارکس و مارکسیستها بیشتر به دیدگاههای مختلف شان نسبت به قدرت، آزادی فردی، و شکلدهی به اجتماع برمیگردد. این اختلافات نشان از تنوع و پررنگی در دیدگاههای آنارشیستی و مارکسیستی در جریانهای تفکر اجتماعی و سیاسی دارد. نقد سرمایهداری یکی از مفاهیم مهم در اقتصاد است که به معنای توانایی سرمایهداران برای تبدیل داراییهای خود به پول نقد یا نزدیک به نقد است. نظریه روکر در مورد نقد سرمایهداری به شکلی خاص تعریف نشده است، اما میتوان مفهوم و اهمیت آن را از دیدگاه اقتصادی کلی بررسی کرد.
در دیدگاه اقتصادی روکر، نقد سرمایهداری به عنوان یکی از عوامل اقتصادی کلان مورد توجه قرار میگیرد. وی به بررسی تأثیرات سیاستهای مالی و پولی بر اقتصاد میپردازد و نقد سرمایهداری نیز به عنوان یکی از کانالهایی برای انتقال تأثیرات این سیاستها به بازارهای مالی و اقتصاد کلان مورد توجه قرار میگیرد. از دیدگاه روکر، نقد سرمایهداری میتواند تأثیرات زیادی بر روی نرخ بهره، نرخ ارز، و سایر متغیرهای اقتصادی داشته باشد. به عنوان مثال، در شرایطی که سرمایهگذاران تصمیم به تبدیل داراییهای خود به پول نقد میگیرند، ممکن است باعث افزایش نرخ بهره و کاهش نرخ ارز شوند که این تأثیرات میتواند بر اقتصاد عمومی تأثیر منفی یا مثبت داشته باشد، وابسته به شرایط اقتصادی و مالی داخلی و بینالمللی. بنابراین، درک نقد سرمایهداری از دیدگاه روکر به ما کمک میکند تا پیچیدگیهای اقتصادی را درک کنیم و اهمیت اقدامات سیاستی و نقش سرمایهداران در این فرآیندها را بیشتر بررسی کنیم.پایان
علل و انگیزه های حسادت و امکان درمان آن
اما گلدمن
ترجمه : ا. مازیار ظفری
زن و مرد زندگی را کنار یکدیگر سپری میکنند ولی گویی دیر زمانیست که با هم زندگی نمیکنند. رشک و حسادت به سادگی در چنین هوایی میبالد و به تبهکاری و کشتار میانجامد. در برابر آن گسستن پیوند زناشویی کاری دلیرانه و آزادیبخش است."
آنانکه درگیر زیستناند، گریز از رنجوری درون و شکنجههای روانی ندارند. اندوه و پریشانی برآمده از اندیشیدن به گذر زندگی، همراهان همیشگی ما هستند. این اندوه و پریشانی را انسانهای بدسرشت به ما تحمیل نمیکنند بلکه از درون روان ما فرا روییده، تار و پود وجود ما را در بر میگیرد.
دریافت این نکته بسیار بایسته است زیرا انسانهایی که به رها ساختن خویش از اینگونه پندارها ناتوانند، بدبختی خویش را دستآورد بدسرشتی دیگران میپندارند. بر پایهی این خشم و بیزاری کوتهبینانه، از رشد فکری باز میمانند و همواره دیگران را مسئول، بزهکار و گناهکار میشناسند در حالیکه خود گناهکارند. اینان به قلههای زیبای حقیقت انسانی دست نمییابند زیرا انسانهای راستین، نیک و بد، اخلاقی و غیر اخلاقی را اصطلاحاتی محدودکننده میدانند که در گیرودار کنش و واکنش احساسات بروز میکند.
امروزه نیچه، فیلسوف "فراسوی نیک و بد" را اغلب برانگیزانندهی حس تنفر ملی و ویرانگری میدانند ولی این داوری تنها از سوی کسانیست که آثار وی را نخوانده یا به درستی نخواندهاند. "فراسوی نیک و بد" یعنی آن سوی محکومیت، کشتن، تهمت زدن، پیگرد و مانند آنها. "فراسوی نیک و بد" پنجرهای بر فردیتی والا میگشاید که با همهی آنانی که چون ما نیستند و دیگرند، تفاهم دارد. من به دشواریهای جانفرسای دموکراسی که با ابزار برابری برونی به رویارویی منش ظریف انسانی میرود، نمینگرم. "فراسوی نیک و بد" از حق و شخصیت فرد سخن میگوید. چنین چیزی میتواند مایهی آشفتگی زندگی شود ولی کمترین پیوندی با نگرش پوریتانیستی ندارد که بر این باور است: حق با من است!
رادیکال آشتیناپذیر - شبهرادیکال هم داریم - این شناخت ژرف انسانی را بیدرنگ در زمینهی روابط جنسی و عشقی به کار میبندد. هیجانهای عشقی و جنسی بیانگر درونیترین، تندترین و عاطفیترین احساسات انسانی ما میباشند. این عناصر چنان پیوند مستقیمی با ویژگیهای تن و روان هر فردی دارند که باعث تفاوت روابط عشقی آنها با یکدیگر میشوند. یعنی هر عشقی بیانگر نشانهها و تأثیرات انسانهاییست که به یکدیگر عشق میورزند. هر رابطهی عشقی میبایست به طور طبیعی، صورت کاملن شخصی داشته باشد. نه دولت، نه کلیسا، نه اخلاقیات و نه دیگران … نباید در آن دخالت کنند.
افسوس که چنین نیست. این پیوند ژرف دوسویه، زیر ممنوعیتها، اجبارها و تصیمگیریهای گوناگون قرار دارد. این عناصر خارجی کاملن با عشق بیگانه بوده، موجب تضاد و برخوردی همیشگی (میان عشق و قانون) میشوند. از این روست که زندگی عشقی ما به فساد آلوده و بیارزش میشود. عشق پاکی که ادیبان بسیار دربارهی آن سرودهاند، امروزه وجود خود را به دلیل از خود بیگانگی و مسخشدگی، از دست داده است. پول، جایگاه و پایگاه اجتماعی به مشخصات عشق تبدیل شدهاند و این امر نتیجهای مگر فحشا و تباهی ندارد، گرچه جامهی مشروعیت و اخلاق به آن بپوشانند.
رشک یا حسادت بدترین ویژگی زندگی عشقی دست و پا شکستهی ماست. عمومن تصور میشود که حسادت ارثیست و از دل آدمی زدوده نمیشود. این بهانهی سادهایست برای کسانی که توانایی و آمادگی برخورد عقلانی با علت و معلول را ندارند.
اندوه بر عشق از دست رفته و پیوند عشقی پایانیافته بسیار پذیرفتنیست. اندوه دل آفرینندهی ادبیات ارزشمند و شناختی ژرفتر گشته است. برای نمونه میتوان از بایرون (Byron)، شلی (Shelley) و هاینه (Heine) نام برد ولی آیا میتوان این درد را با حسادت - که عمومن مورد نظر است - سنجید؟ اختلاف این دو به اندازهی تفاوت دانا و نادان یا نازک و زمخت است همچون رویارو نهادن منزلت انسانی با خشونت بی مرز و پایان. حسادت درست در برابر دلبستگی و بخشایندگی قرار دارد. هیچگاه بر منش انسانی نیفزوده است. تنها تأثیر حسادت، کینهایست که مایهی گمگشتگی انسانها شده، با گسستگی و بیاعتمادی که به وجود میآورد، آدمی را پست و زمخت میسازد.
حسادت تصویری نادرست از تراژدی-کمدی زناشویی به ما نشان میدهد. از انسان، شاکی کوتهبین و خودبینی میسازد که به محق بودن خود و به لغزش، خشونت و گناهکاری قربانی خویش باور دارد. حسادت مانع کوشش در زمینهی دریافت دیگران میگردد. تنها خواستار کیفر هر چه سختتر است. چنین طرز تفکری در "الگوی" شرافت به ثبت رسیده است. به صورت دوئل با قوانین نانوشتهای رخ مینماید که بر پایهی آنها، کیفر فریبدهندهی زن، مرگ است، حتا اگر زن و مرد آزادانه به ندای احساسات درونی خویش پاسخ داده باشند، باز هم هنگامی از شرافت اعادهی حیثیت میشود که خونی ریخته شود و مهم نیست که زن یا مرد قربانی گردد.
پژوهش تاریخی رکلوز (Reclus)، مورگان (Morgan) و دیگران در مورد زناشویی اقوام بدوی، خود استدلالی علیه حسادت است. کسی که با نوشتههای آنان آشنا نباشد نیز میداند که تکهمسری، پایانیترین شکل روابط جنسیست که حاصل خو گرفتن به زندگی خانگی و مالکیت بر زن میباشد. انحصارطلبی و احساس ناگزیر حسادت، از این سرچشمه آب مینوشد. در گذشته هنگامی که زن و مردی، بیپروا از قانون و اخلاق، یکدیگر را مییافتند، حسادتی در میان نبود زیرا حسادت بر این پندار استوار است که زن و مرد تنها از آن یکدیگرند. هنگامی که کسی جرأت پایمال نمودن این حق الهی و مقدس را به خود بدهد، حسادت دست به اسلحه میبرد. در چنین شرایطی، ادعای طبیعی بودن حسادت، خندهآور است. به راستی حسادت چیزی نیست جز حاصل غیرطبیعی انگیزهها و علل آن.
بدبختانه تنها زناشوییهای محافظهکارانه بر این حق انحصاری استوار نیست. پیوندهایی را هم که آزاد میخوانیم چنینند. در اینجا شاید باز هم کسانی به این نتیجه برسند که این هم دلیل دیگریست بر اثبات موروثی بودن حسادت. اما باید بدانیم که این حق انحصار در زناشویی از دیرباز تا امروز، نسل به نسل به نام حقی مقدس و ضامن پاکی خانواده به ما رسیده است. کلیسا و دولت همانگونه که ارتباط جنسی انحصاری را تنها ضامن زناشویی ماندگار میدانند، حسادت را نیز به نام ابزار پاسداری از حق مالکیت مینگرند ولی بسیاری از کسانی که آمادهی پذیرش قانونی بودن روابط جنسی انحصاری نیستند، خود در رها شدن از بند آداب ناتوانند و به همین دلیل چون همسایگان محافظهکارشان هنگامی که مالکیتشان به خطر افتد، به حسادت پناه میبرند.
مرد یا زن آزادهای که با بزرگواری روابط معشوق خود با دیگران را جنایت نمیانگارد، از سوی دوستان محافظهکار خود خوار میشود و یاران رادیکالش وی را به ریشخند میگیرند. او را ترسو یا تباه میدانند و کردارش را برآمده از انگیزههای پست و مادی میانگارند. به هر روی زن یا مرد مایهی ریشخندهای ناپسند و فرومایه میشوند. آن هم تنها برای آنکه او از رشک و خشم و ترساندن و کشتن نمیگوید، احساس شخصی معشوق یا همسر خود را در مییابد و آزادیاش را میپذیرد.
عناصر دیگر حسادت، غرور مرد و همچشمی زن میباشد. مردان در زمینهی جنسی، تازه به دوران رسیدگانی هستند که همواره به بخت بلند و کشش خویش مینازند، در انجام نقش تسخیرکننده، پافشاری میکنند زیرا همواره به آنان گفتهاند که زنان "فریب خوردن و تصرف شدن" را دوست دارند. میانگارند که تنها خروس روستا هستند، گاو نری میباشند که میخواهند با نشان دادن شاخشان، گاو ماده را به سوی خود بکشند. هنگامی که رقیبی پا به میدان میگذارد، غرورشان زخمی میشود. پهنهای که بر آن فرمان میرانند بر پایهی فرمانبری جنسی زن است از تنها مردی که میتواند از آن او باشد. حتا مردانی را که به اصطلاح فرهیخته مینامند چنینند. به بیان دیگر به خطر افتادن حق انحصار مرد در رابطه با غرور او، در بیشتر موارد مایهی برانگیختگی حسادت وی میشود.
آنچه انگیزهی رشک زنان میشود، بیم از آیندهی خود و فرزندانشان است که برآمده از وابستگی اقتصادیست و نیز چشم و همچشمی با زنان دیگری که میتوانند از همسرشان دلبری کنند. به راستی باید گفت که کششهای بیرونی زن، سدههاست که برگ برندهی اوست. از این رو زنان میبایست ارزش زیبایی زنان دیگر را ناچیز شمارند تا بتوانند ارزش خود را پاس دارند.
خندهآور است که بسیار پیش میآید زن و مردی که به یکدیگر رشک میبرند، با هم پیوندی ندارند. آنچه در اینجا "بیداد" میدانند، همانا ناخرسندی و غرور زخمخورده است .همانا عشق آسیبدیدهی زنی که به همسرش بدگمان است یا جاسوسی وی را میکند، چه بسا دلبستگی به وی نداشته و هرگز در دلبسته داشتن او نسبت به خویش، نکوشیده است ولی زمانی که رقیبی پا به میدان میگذارد، زن به یاد کشش و دلبری خود چون ابزار پاسداری میافتد، ابزاری که کاربرد آن میتواند خشن و ناروا نیز باشد. آشکار است که حسادت زاییدهی عشق نیست. پژوهشها نیز نشان دادهاند که در بیشتر موارد، کسانی که کمتر دل سپردهاند، بیشتر گرفتار حسادت میباشند. کسانی که بر پایهی همآهنگی و یگانگی درونی به یکدیگر پیوستهاند، دلگرمی و پشتگرمی دوسویه را پس از دلبستگی به دیگری از دست نمیدهند و پیوند آنان به دشمنی زنندهای که بسیار گواه آن هستیم، پایان نمییابد. گاه پیش میآید که نمیتوانند انگیزهی آن را دریابند و چنین نیز هست ولی هیچیک نمیتواند از پذیرش آن سر باز زند. سرانجام باید بگویم که دور از اخلاق و زشت خواندن دلبستگی یک تن به بیش از یک تن، برداشتی نابخردانه است.
من شماری از علل و انگیزههای حسادت را بررسی کردم ولی باید از پیوند زناشویی نیز در برانگیختن حسادت یاد کنم. از نگرش دولت و کلیسا، زناشویی پیمانیست که تنها با مرگ پایان مییابد و داشتن یک زندگی سرفرازانه و درست را در آن میدانند. اکنون که میبینیم عشق با همه گوناگونی و نمودهایش دست و پا بسته میشود، جای شگفتی نیست که حسادت نیز سر بر آورد. "از هم اکنون یک روح و یک پیکرید"، همان سخنی که زن و مرد آن را میپذیرند تا جهان بیرونی پیوند آنان را بپذیرد، نتیجهای جز عدم اطمینان، کینه و فرومایگی ندارد. پیوندی که این چنین بدون وابستگی فکری و احساسی و بریده از دلبستگیها و آرزوهای برونی به یکدیگر زنجیر شده باشد، ناگزیر از کینه آکنده میگردد و دیگر شکیباییاش دشوار است. این زنجیرها به هر روی از هم خواهند گسست و آنچه پیش میآورد، بی آنکه جای شگفتی باشد، زشتترین و کمارزشترین آثار و انگیزههای منش انسانی را هویدا خواهد کرد. به بیانی دیگر، حسادت و زندگی زناشویی ساختگی امروزی ما از دست اندازیهای قانونی، مذهبی و اخلاقی برخاستهاند.
روشن است که ما در شرایط غیرعادلانهی اجتماعی و زیر فشار بایدهای تنگنظرانهی اخلاقی رنج میکشیم مگر آنکه نیروی آگاهی خود را که هدف آن سرشار کردن زندگی از راستی و داد است، از دست داده باشیم؟
تئوری "انسان حاصل مناسبات اجتماعیست" تنها به بیعلاقگی و چشم بستن بر این مناسبات انجامیده است. همآهنگ شدن با روش نادرست و بیدادگرانهی زندگی بر بیداد و مسخشدگی آن میافزاید و همزمان انسان، این به اصطلاح اشرف مخلوقات، با همه نیروی اندیشه، شناخت و نوآوریهایش ناتوانتر و گوشهگیرتر شده، خود را به سرنوشت میسپارد.اینک که کوشیدهام تا علل و انگیزههای زندگی دست و پا شکستهی عشقیمان را روشن نمایم، اکنون از یافتن راهی برای درمان بیماری حسادت سخن خواهم گفت. بر آنم که هر زن و مردی میتواند در کار درمان حسادت خویش یاری رساند. نخستین گام این راه، همانا درک این مهم است که هیچیک مالک و پاسدار و فرمانروا بر دیگری نیست. گام دوم آن است که هر یک آن اندازه رواداری (شکیبایی) داشته باشد که دیگری عشق و علاقهای را که از روی میل و اختیار نبوده است، بی ارزش بداند. کاری که تنها بر پایهی پاسخگو بودن در برابر سند زناشویی انجام پذیرد، نادرست و خودفریبیست. آنچه را بخواهی به زور نگه داری، ارزش نگهداری ندارد. کار نادرستتر این است که بکوشیم تا آنجا که میتوانیم درون کسانی را که دوستشان داریم، بکاویم. این کار دستآوردی مگر ویرانی اندک پیوندی که هنوز در میان ماست، نداشته و در پایان با از میان رفتن عشق، دوستی و احترام متقابل پایان میگیرد.
حسادت ابزاری ناپسند برای پاسداری از عشق و بیگمان کارآمد برای نابودی احترام به خویش است زیرا کسانی که حسادت میورزند خود را همچون معتادان به پستی میکشانند به گونهای که پیرامونیانشان با احساس بیزاری از آنان میگریزند. از دست دادن عشق یا بی پاسخ ماندن آن، هرگز نشان بیمایگی انسان نیست. مردم پراحساس میبایست از خود بپرسند که آیا آمادهی پذیرش پیوندی با زور و فشارند؟ پاسخ بیگمان منفیست.
زن و مرد زندگی را کنار یکدیگر سپری میکنند ولی گویی دیر زمانیست که با هم زندگی نمیکنند. رشک و حسادت به سادگی در چنین هوایی میبالد و به تبهکاری و کشتار میانجامد. در برابر آن گسستن پیوند زناشویی کاری دلیرانه و آزادیبخش است. آنچه پایهی استواری عشق میشود، دریافت این نکته است که زن و مرد، یک جان و تن نیستند بلکه دو تن با منشها، احساسها و دلبستگیهای گوناگونند و هر یک دارای جهانبینی، اندیشهها و پیوندهای ویژهی خود میباشند. بسیار شکوهمند و عاشقانه خواهد بود اگر این دو جهان، در آزادی و برابری یکدیگر را دیدار کنند. چنین دیداری، گرچه کوتاه، بسیار پر ارزش است. کار شایستهی عاشقان، گشودن هرچه بیشتر دروازههای عشق است. اگر عشق بتواند بیپروای سگان پاسبان پیش برود، حسادت رشد نخواهد کرد زیرا به زودی در خواهد یافت در جایی که قفل و کلید نباشد بیاعتمادی و بدگمانی شکل نخواهد گرفت.
بازبینی و ویرایش نخستین ترجمهی فارسی از روی متن آلمانی کتاب "زنان در انقلاب" (Frauen in der Revolution) چاپ ۱۹۷۷در انتشارات Karin Kramer Verlag و منتشر شده در ماهنامهی آبگون شماره ۷ سال اول خرداد ماه ۱۳۶۳- ژوئن ۱۹۸۴ و مقایسه با متن انگلیسی سخنرانی اما گلدمن (Emma Goldman) در سال ۱۹۱٥ در تارنمای Elephant Archives .
اما گلدمن (۱۹۴۰-۱۸۶۹) در سال ۱۸۸۶ هنگامی که ۱۷ سال داشت از روسیه به ایالات متحدهی آمریکا رفت. در جوانی به ازدواجی بد-سرانجام تن داد. هنگامی که در نیویورک زندگی میکرد به یوهان موست (Johann Most) گروید و آنارشیست شد. در سال ۱۸۹۲ به علت انتقاد یوهان موست از ترور هنری فلیک (Henry Flick) توسط همکارش الکساندر برکمن (Alexander Berkman) از موست جدا شد و خود مبلغ مستقل آنارشیسم، مدافع حقوق زنان، کنترل زایمان و آزادی بیان شد. در سال ۱۹۱۹ از آمریکا رانده و به روسیه فرستاده شد. در آنجا به سختی از رژیم بلشویکی سرخورد و سال ۱۹۲۱این کشور را ترک گفت و به یکی از منتقدان جدی دیکتاتوری بلشویکی در آمد. سالهای پایان زندگیاش را در انگلستان، کانادا و اسپانیایی که درگیر جنگ داخلی و انقلاب بود، سپری کرد. زندگینامهی وی به نام "آنگونه که من زیستم" (Living My Life) نشانگر منش یگانه و استوار اوست.منبع: abgun.net
آنارشیستها خرابکار نیستند !
گفتگو با مترجمان کتب کروپتکین متفکر آنارشیست روسی
حضور رضا اسکندری، هومن کاسبی و احسان طالبی
اشتباه مارکس این بود که مانند آدام اسمیت پایه اقتصاد سیاسی خود را بر مقوله تولید گذاشت. اگر نقطه شروع اقتصاد سیاسی را مفهوم «نیاز» بگیریم، وجه انسانی اقتصاد را برجسته کردهایم.
پیتر کروپتکین یکی از جدیترین و اثرگذارترین اندیشمندان و اقتصاددانان اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم است و از مهمترین نظریهپردازان آنارشیسم به شمار میرود. تئوریهای اقتصادی او را بسیار انسانیتر از تئوریهای دیگر اقتصاددانان اثرگذار تاریخ معاصر یافتهاند. زندگی و آرا او همیشه بحث برانگیز بوده است، فرارش از روسیه تزاری به انگلستان و تلاش حکومت تزاری برای ترور او در لندن و همچنین پایبندی مادامالعمر او به آرمانهای آزادیخواهانه و برابریخواهانه سوسیالیسم جدا از هر گونه حزب و حکومت، او را بدل به متفکری یکه کرده که متاسفانه با تمام اثرگذاریاش در ایران چندان شناخته شده نیست.
نشر افکار با دبیری رضا نساجی در ذیل مجموعه متون کلاسیک آنارشیسم، ترجمه و انتشار مجموعه آثار کروپتکین را در دستور کار قرار داده که از این مجموعه تاکنون مجلدات اول، سوم و چهارمش به ترتیب با عناوین «تسخیر نان»، «یاری متقابل» و ««مزارع، کارخانهها و کارگاهها» منتشر شده است. جلد دوم هنوز در هزارتوی اخذ مجوز از وزارت ارشاد به سر میبرد. کتاب «تسخیر نان: رساله در دفاع علمی از اتوپیای آنارشیستی» برای نخستین بار سال گذشته (۱۳۹۸) منتشر شد و چندی پیش نیز به چاپ دوم رسید.
به بهانه چاپ دوم این کتاب جلسه معرفی و بررسی آن در خبرگزاری مهر با حضور رضا اسکندری، هومن کاسبی و احسان طالبی (مدیر تولید نشر افکار) برگزار شد. محتوای این جلسه در دو قسمت منتشر میشود. بخش نخست را که بحث و بررسی پیرامون آرا و افکار کروپتکین است، در ادامه خواهید خواند. بخش دوم به نقد عملکرد وزارت ارشاد در زمینه صدور مجوز انتشار متون نظری اختصاص دارد که روزهای آینده منتشر خواهد شد.
پیش از انتشار این مجموعه، منبع درستی برای مطالعه پیرامون آنارشیسم به فارسی وجود نداشت و همین مساله بدفهمیهایی را از آنارشیسم در ایران باعث شده بود. چه بسیار هرج و مرج طلبیهایی که به غلط به آنارشیسم تعبیر شد و… که از آن گذر میکنیم. با مطالعه کتاب «تسخیر نان» تازه متوجه میشویم که آنارشیسم صرفاً امور سلبی نیست و اتفاقاً مباحث ایجابی در آن حرف نخست را میزند. کروپتکین در «تسخیر نان»، به ترسیم برنامه عمل برای یک انقلاب اجتماعی میپردازد که اینبار، نه برای اشغال قدرت به دست تجسم سیاسی یک طبقه یا یک حزب پیشرو، که برای امحاء اقتدار دولتی سامان مییابد. انقلابی که تأمین نان برای همه نخستین و اصلیترین شعارش است. مدلی از اقتصاد سیاسی در این کتاب ارائه میشود که هرچند قدمت دارد اما برای ما ایرانیان تقریباً تشریح نشده است. اگر موافق باشید با توجه به اینکه هر دوی شما از مترجمان آثار کروپتکین هستید، بحث را با توضیح مختصری پیرامون زندگی و نظام فکری کروپتکین آغاز کنیم.
اسکندری: پیتر کروپتکین از متفکران نسل طلایی آنارشیسم روسی است. او اصالتاً متعلق به یک خاستگاه اشرافی است و اتفاقاً در بحث تاریخنگاری آنارشیسم از کروپتکین و باکونین به عنوان اشراف زادگان روس یاد میشود. کروپتکین شخصیتی کاملاً علمی است. جغرافیدان، طبیعیدان و زیست شناس است. او همچنین مکتشف است و به بسیاری از مناطق برای اکتشافات و نقشه برداری سفر علمی کرده است.
کروپتکین در فرآیند تحول اندیشه خود از یک آزادی خواه با رگههای ملی گرایانه به یک چپگرای روس و بعدها به یک آنارشیست تبدیل میشود. سالهای سال را هم در تبعید لندن زندگی میکند، تا اینکه با وقوع انقلاب ۱۹۱۷ او میتواند به روسیه بازگردد. سرانجام هم پس از گذشت اندک مدتی از انقلاب و روی کار آمدن بلشویکها، کروپتکین در روسیه فوت کرده و به خاک سپرده میشود.
نامهای که کروپتکین به لنین نوشته با این جملات آغاز میشود که: شما دارید از تزار بدتر میشوید. شما دارید میکشید، دارید زندانی میکنید دارید قانون وضع میکنید و بر مبنای آن محاکمه میکنید و اینها هیچ ربطی به آرمانهای انقلاب اکتبر ندارداما کروپتکین از جمله وزنههای اندیشه کلاسیک آنارشیستی است. او علیرغم اینکه در مقاطعی، بویژه به خاطر مواضعش درباره جنگ جهانی، بسیار مورد نقد جریان آنارشیسم قرار گرفت، اما از متفکرانی است که سهم زیادی در صورتبندی نظری آنارشیسم در دوران خود داشته است. او در عین حال شخصیت به شدت عملگرایی هم بود و همیشه در میدان عمل حضور داشت. یعنی او صرفاً یک نظریهپرداز گوشه نشین نبود و فعالیت عملی او را حتی تا آخرین روزهای زندگیاش هم میتوان دید.
کروپتکین در آخرین روزهای زندگیاش است که نامهنگاریهای پرشوری با لنین آغاز کرده و به نقد سیستم حکمرانی او میپردازد و نقادیاش تا به حدی ادامه پیدا میکند که به کاخ کرملین رفته و با لنین ساعتها به گفتوگو و مباحثه میپردازد و طبیعتاً هم این فعالیتش به نتیجهای نمیرسد.
نقد اصلیاش به سیستم حکمرانی لنین چه بود؟
اسکندری: اگر به نامهای که برای لنین نوشته، دقت کنید محورهای نقدش را فهم خواهید کرد. مشخصه اصلی نقد او بحث اقتدار است. موضوع او این بود پس از تحقق انقلاب باید قدرت به شوراهای آزاد در سطح کشور واگذار میشد و اصولاً قرار بود انقلاب مبتنی بر شکل پیگیرانه و جدی از آزادیهای عمومی باشد. همچنین انقلاب قرار بود مبتنی بر شکل تازهای از مناسبات اقتصادی باشد؛ یک اقتصاد غیرپولی، یا اقتصاد که مبتنی بر همان مناسبات تولید پیش از خود نیست. کروپتکین خطاب به لنین نوشت که قرار بود گسستی رخ دهد، اما هیچکدام از این برنامهها محقق نشد.
نامهای که کروپتکین به لنین نوشته با این جملات آغاز میشود که: «شما دارید از تزار بدتر میشوید. شما دارید میکشید، دارید زندانی میکنید دارید قانون وضع میکنید و بر مبنای آن محاکمه میکنید و اینها هیچ ربطی به آرمانهای انقلاب اکتبر ندارد.» این روند آغاز شکاف بین سوسیالیسم دولتگرا و سوسیالیسم اقتدار ستیز است. سوسیالیسم دولتگرا شامل مارکسیسم کلاسیک آرمانی، مارکسیسم – لنینیسم روسی و مارکسیسم – لنینیسم چینی میشود که مقابل آن سوسیالیسم اقتدارستیز است که مشخصاً شامل آنارشیسم میشود و لایههایی از سوسیالیسم انقلابی یا اصطلاحاً چپ رادیکال.
رضا اسکندری
اختلاف این نحلهها را باید در مرزبندی آنها با «اقتدار» دانست؟
اسکندری: اختلاف میان آنها از همین مفهوم اقتدار شروع میشود. کروپتکین در کتاب «تسخیر نان» به صورت دقیق میگوید که اگر لحظه پیروزی یک انقلاب، نخستین سوالی که به ذهن انقلابیون خطور کند، این باشد که حال چه نوع حکومتی باید جایگزین حکومت قبلی شود، آن انقلاب شکست خورده است. مقابل این دیدگاه سوسیالیسم دولتگراست که میگوید باید دولت اقتدارگرایی پس از انقلاب روی کار بیاید که برنامهها را پیش ببرد و جلوی قدرت گرفتن ضد انقلاب را سد کند. جدالی از همین جنس باعث شکاف در انترناسیونال و عامل جدایی مارکس از باکونین و جیمز گیوم میشود. همین مساله باعث اختلاف کروپتکین و لنین و همچنین باعث اختلاف و جنگ داخلی اسپانیا نیز شده است. این درگیری هنوز که هنوز است ادامه دارد.
این نکته بسیار مهمی است. با این اوصاف بفرمایید که تفاوت اقتصاد سیاسی مارکسیستی با اقتصادی سیاسی آنارشیستی در چیست؟
اسکندری: کروپتکین در همین کتاب «تسخیر نان» درباره اقتصاد سیاسی صحبت کرده و گزارهای را به عنوان گزارهای جایگزین مقابل اقتصادی سیاسی مارکس مطرح میکند. او معتقد است که مارکس ایدههای بسیار درخشانی را وارد جریان اقتصاد سیاسی کرده اما همان اشتباهی را که اقتصاد سیاسی پیش از مارکس یعنی آدام اسمیت، ریکاردو و… مرتکب شدهاند، مارکس هم تکرار کرده است. به باور کروپتکین مارکس هم مانند قبلیها نقطه شروع اقتصاد سیاسی را اشتباه گرفته است.
نقطه شروع اقتصاد سیاسی که کروپتکین پیشنهاد میدهد، «نیاز» است. به همین دلیل هم مساله کروپتکین نان، سرپناه و مساله در اختیار گرفتن ثروتها و ابزارهای تولید توسط عموم مردم است. اقتصاد سیاسی در معنای کلاسیکش یعنی از آدام اسمیت تا مارکس از نیاز شروع نمیکند. نقطه شروع آنها از تولید و مناسبات تولید است.
این شکاف را به هر حال کروپتکین بین اقتصاد سیاسی آنارشیستی و اقتصاد سیاسی مارکسیستی ایجاد میکند. اما به هر حال از زمان کروپتکین تا به امروز دیدگاههای متفاوتی به مرور شکل گرفته و صورتبندیهای دیگری نیز در اقتصاد سیاسی آنارشیستی ایجاد شده است؛ که از صورتبندیهای محیطی اکوآنارشیستها و صورتبندیهای نزدیکتر به مارکسیسم مثل تئوریهای پرایس – یکی از اقتصاددانان آنارشیست – را دربر میگیرد. اما همچنان مساله اساسی مسالهای است که کروپتکین در ساخت نظریه اقتصاد سیاسیاش مطرح میکند؛ یعنی اینکه اقتصاد سیاسی باید راه خودش را از کجا شروع کند و بر اساس چه اصولی پیش رود؟ صورتبندی ارائه شده توسط کروپتکین، پایه اقتصاد آنارشیستی است.
تا اینجای کار متوجه شدیم که فهم ما از آنارشیسم در ایران، تفاوتی ماهوی با معنای اصلی آن دارد. عجیب آنکه برخی سیاستمداران جهان از جمله ترامپ نیز در رویدادهای اخیر آمریکا قصد دارد چنین برداشت نابجایی از آنارشیسم را تبلیغ کند. اگر موافق باشید کمی هم درباره ریشههای تاریخی فهم نادرست از آنارشیسم بحث کنیم.
کاسبی: در مورد ریشه تاریخی این فهم در ایران باید به دورهای باز گردیم که هنوز انترناسیونال اول انشعاب نکرده بود و هنوز آنارشیستها و مارکسیستها کنار هم فعالیت داشتند. این هنگام مفهومی در سنت آنارشیستی پدید میآید تحت عنوان «پروپاگاندا بوسیله کردار». صورتبندی اولیه این مفهوم چه بود؟ این بود که ما در جهان امروز کنشهایی را به اجرا میگذاریم که اولاً صورت پیشنمایانه از روابطی هستند که ما در آینده تمنایشان را داریم. آن جامعه آرمانی که میخواهیم به آن برسیم، این اعمال باید بازتابی از همان روابط باشد درون مناسبات کنونی؛ و در وهله دوم نیز نقش تبلیغی ایفا میکند برای ترویج ایدههای آنارشیستی میان مردم و تهییج آنها به عمل.
کروپتکین در همین کتاب «تسخیر نان» درباره اقتصاد سیاسی صحبت کرده و گزارهای را به عنوان گزارهای جایگزین مقابل اقتصادی سیاسی مارکس مطرح میکند. او معتقد است که مارکس ایدههای بسیار درخشانی را وارد جریان اقتصاد سیاسی کرده اما همان اشتباهی را که اقتصاد سیاسی پیش از مارکس یعنی آدام اسمیت، ریکاردو و… مرتکب شدهاند، مارکس هم تکرار کرده استمثلاً در همین ماجرای کرونا، ما در استانهای کردنشین شاهد تشکیل کمیتههای محلی بودیم برای توزیع مواد ضروری و کمک به بیماران. اعمالی از این قبیل در قالب اقدام مستقیم که از سوی بسیاری از آنارشیستها تا به امروز دنبال میشوند، تشکیل پروپاگاندا به وسیله کردار میدهند که شامل خشونت و خرابکاری نیز میشود اما به هیچوجه محدود به آن نیست.
این «پروپاگاندا به وسیله کردار» در دهه ۸۰ تا ۹۰ قرن نوزده عمدتاً صورت تروریستی به خودش میگیرد: ترورهای بسیاری که آن دوران رخ میدهد به عنوان مثال پادشاه اسپانیا، رییس جمهور آمریکا و… که اتفاقاً کروپتکین هم دائماً با این ترورها مخالفت میکند. البته ابتدا کروپتکین مدافع این مفهوم بود اما وقتی این حجم از کنشهای تروریستی را دید صریحاً با آن مخالفت کرد. به هر حال همین روند موجب میشود که پیوند عمیقی میان تروریسم و آنارشیسم در آن دوران ایجاد شود. به همین دلیل در فهم مردم عادی و جریانهایی که دائماً روزنامهنگاران و سیاستمداران نیز به آن دامن میزدند، آنارشیسم برابر شد با تروریسم و همچنین – با توجه به دلالتهای اسمی که دارد – هرج و مرج طلبی.
در این مفهوم همه آنارشیستها هیچ آرمان ایجابی ندارند و صرفاً یکسری خرابکارند که دست به ترور و سوقصد زده و اماکن را تخریب میکنند. تداعی بین این دو واژه تا همین دوران هم ادامه دارد و چیزی که بیش از همه به آن دامن میزند مخصوصاً در ایران، برخوردی است که مارکسیستها و لنینیستها با این مفهوم داشتند. جزوه پرطرفدار «کمونیسم چپرو: بیماری کودکانه» و «دولت و انقلاب» به ایران آمده و با سلطهای که که لنینیستها در گفتمان چپ در ایران داشتند، این جزوه بسیار منتشر شده و آنارشیسم از طریق این جزوه شناخته میشود. یعنی دیدی که چپهای ایران به آنارشیسم دارند از آن جزوه نشات میگیرد و خوانش اشتباهی که لنین یا تروتسکی از آنارشیسم به عنوان هرج و مرج طلبی یا اعمال خشونت کورکورانه داشتند.
اسکندری: یکی از قدیمیترین مواردی که در سیاست با کلمه «آنارشی» روبهرو میشویم، ذیل جنبش لولرز در بریتانیاست. یعنی جنبشی که معتقد بود که سطوح اجتماعی را باید به صورت قهری به هم نزدیک کرد. این یک شکلی از مبارزه طبقاتی است. لولرها از اولین گروههایی بودند که از آنارشی به عنوان یک موقعیت اجتماعی پساانقلابی دفاع کردند و همان زمان هم اولین سنگ بنای پیوند آنارشی و ترور در مطبوعات سیاسی بریتانیا گذاشته شد. دو حزب اصلی آن دوران بریتانیا بر علیه این جنبش متحد شده و جالب اینجاست که در تمامی نشریات نیز از آنارشی با عنوان خرابکاری یاد شد.
همین رویکرد و همین نگاه تقریباً در تمامی رویدادهایی که آنارشیستها در آن حضور داشتند به طرق مختلفی تکرار شد. به عنوان مثال اتفاقی که از کمون پاریس بعدها بسیار نقل و روی آن بحث شد، مساله ستون وندوم بود که به دستور کمون و به پیشنهاد گوستاو کوربه نقاش، مجسمه ناپلئون بناپارت را پایین کشیدند. مشابه همین رخداد نیز چندی پیش در آمریکا روی داد و در جنبشی که پس از کشته شدن آن سیاهپوست توسط پلیس شکل گرفت، مجسمه یک آدم جنگ طلب و قاتل را پایین آوردند.
از زمان رخ دادن اتفاق ستون وندوم در فرانسه جنبشهای نزدیک به جنبش آنارشیستی یعنی جنبشهایی که خصلت کمونار داشتند همواره با این برچسب روبهرو شدند که شما مخالف تمدن و فرهنگ هستید و این شما ستون وندوم را پایین کشیدید. به هر حال آن ستون فقط مجسمه بود و بر اساس اصول انقلاب کبیر فرانسه اصولاً چنین چیزی نباید ساخته نمیشد و حالا که ساخته شده طبیعی است که پایین کشیده شود. مشابه این اتفاق بارها و بارها تکرار شده است. ترورها در مقطعی از زمان کمک به تثبیت این چهره بسیار کمک کرد. در مقابل شکافی که از آغاز بین مارکس و باکونین و مکتب ساعت سازان یورا، در انترناسیونال اتفاق افتاد و جدایی آنها که به شدت نظری و سازمانی بود در عصر استالین تبدیل شد به یک جدایی سیاسیِ به شدت سرکوبگر.
درباره اقتصاد سیاسی آنارشیستی باید بگویم که آنها دقیقاً از نیاز از مردم و ارضای نیاز مردم شروع میکنند. اقتصاد سیاسی مارکسیستی در تضاد با آنهاست و دقیقاً از تولید شروع میشود. پیامدی که اندیشه آنارشیستی دارد اجتناب از آن اقتصادگرایی و توسعه گرایی خاص مارکسیسم است که نمونههایش را در چین و شوروی دیدهایمدر جنگ داخلی اسپانیا، نیروهایی که در جبههها علیه کودتای فرانکو جنگیدند و دفاع سلحشورانهای از جمهوری کردند، سازمانهای آنارشیستی و کارگری بودند. مشخصاً در ناحیههایی مانند جبهه آراگون و… آنارشیستها دست بالا را داشتند و با تمام توان به نبرد مشغول بودند. با این اوصاف اما اینجا مقطعی از زمان است که آن درگیری قدیمی نظری به قیمت خون هزاران آدم و به قیمت از دست رفتن جمهوری اسپانیا و متعاقب آن وقوع جنگ جهانی دوم به واسطه قدرت گیری فاشیسم، تمام شد. مهم اینجاست که دولت کرملین حمایت خود از جمهوری خواهان اسپانیا در جنگ داخلی را منوط به خلع سلاح آنارشیستها و سرنگونی دولت سوسیالیستیمیکند که مورد پذیرش آنارشیستها بود. با این کمک باید احزاب سوسیالیست تعطیل شده و صرفاً حزب کمونیست در اسپانیا حاکم میشد.
به دلیل آنکه در جنگ داخلی اسپانیا حجم قابل توجهی از نویسندگان و روزنامه نگاران از سراسر دنیا به آنجا رفته و مشغول مشارکت در جنگ شدند و اتفاقات را گزارش میکردند، دستگاه تبلیغاتی استالینیستی هم بیکار ننشسته بود و پاتکهای جدی میزد. آن دوران در ایران یکسری از فعل و انفعالات جدی سیاسی رخ داده بود و رسانههای مختلف از نشریات حزب توده گرفته تا مطبوعات حزب دموکرات هرکدام گزارشاتی از جنگ داخلی اسپانیا کار کرده و در آن از خیانتهای آنارشیستها و تروتسکیستها حرف میزدند.
به موجب همین رخدادها این باور در جریانهای چپ ایران به شدت جا افتاد که آنارشیستها جملگی خشونت طلب، تروریست و خائنمسلکاند که باید به هر طریق ممکنی مهارشان کرد. از آن طرف داشتههای متنی فارسی درباره آنارشیسم هم بسیار کم بوده و هست. صرفاً در هفت هشت سال گذشته است که ما شاهد کار شدن جدی متون آنارشیستی هستیم. با انتشار دوره آثار کروپتکین میتوان گفت که از میان متفکران و نظریهپردازان اصلی آنارشیسم، آثاری از سه شخصیت به فارسی وجود دارد: کروپتکین، چامسکی و یک جزوه کوچک هم درباره باکونین.
آثار پرودون هنوز ترجمه نشدهاند؟ به گمانم ترجمهای از کتاب مشهور «فلسفه فقر» وجود داشته باشد؟ اگر نداشته باشد که بازهم میتوان کتاب و اندیشه دیگری را در ایران مثال زد که دربارهاش بسیار صحبت میشود اما ترجمهای از آن به فارسی وجود ندارد.
اسکندری: «فلسفه فقر» هیچگاه به فارسی ترجمه نشده است، اما کتاب «فقر فلسفه» که پاسخ و جوابیه مارکس به پرودون است بارها در ایران ترجمه و منتشر شده است. مقابل چند ترجمهای که از فقر فلسفه وجود دارد، کتاب اصلی که این کتاب در جواب به آن نوشته شده هیچگاه به فارسی درنیامده است. خود من مشغول ترجمه آن هستم.
این نادیده گرفته شدن آثار آنارشیستی در جریانهای فکری ایران معاصر عجیب است. در صورتی است که پیش کشیده شدن مفهوم «نیاز» در اقتصاد سیاسی آنارشیستی نشان میدهد که آنها تئوریهای ایجابی برای بهبود اوضاع دارند و این نکته بسیار مهمی است.
کاسبی: اتفاقاً اشاره شما به این موضوع جالب است چون کروپتکین در مقاله «آنارشیسم، فلسفه و آرمان» که کتابش فعلاً چاپ نشده، دقیقاً مبحث را اینگونه آغاز میکند که: «عنوان مقاله ممکن است برای شما عجیب به نظر برسد که آنارشیسم هم، فلسفه و آرمانی دارد. مگر صرفاً آنارشیسم یک چیز نیهیلستی و خرابکار با مفاهیم سلبی نیست! من این مقاله را نوشتم تا نشان دهم آنارشیسم بیش از اینکه سویه سلبی داشته باشد سویه ایجابی درباره اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی، انسان شناسی و… دارد.»
روی دیگر این سکه، اتهام اتوپیایی بودن و رویاپرداز بودن آنارشیستهاست که به واقعیت بیاعتنا هستند و در ابرها سیر میکنند. اما حقیقت این است که اگر ادبیات نظری آنارشیستها را مرور کنید (که البته در دسترس خوانندگان فارسیزبان نیست) بیش از آنکه به ترسیم نقشه آینده یا خیالپردازی درباره جامعه آتی پرداخته باشند، شاهد استراتژیهای عملی هستیم درباره اینکه اکنون چه باید کرد و بهترین کنشها یا تاکتیکها برای به زیر کشیدن سلطه و حرکت به سوی آرمان آنارشیستی کداماند. همانطور که در این مجموعه آثار کروپتکین نیز میتوان دید.
درباره اقتصاد سیاسی آنارشیستی باید بگویم که آنها دقیقاً از نیاز از مردم و ارضای نیاز مردم شروع میکنند. اقتصاد سیاسی مارکسیستی در تضاد با آنهاست و دقیقاً از تولید شروع میشود. پیامدی که اندیشه آنارشیستی دارد اجتناب از آن اقتصادگرایی و توسعه گرایی خاص مارکسیسم است که نمونههایش را در چین و شوروی دیدهایم. این ایده که «تولید» محور روابط است و ما اگر در شوروی انقلاب کمونیستی میکنیم باید منجر به توسعه هرچه بیشتر اقتصادی شود، توسط مارکسیستها مطرح شد. در این وجه ایده محوری اقتصاد سیاسی در این خلاصه میشود که تضاد بین مناسبات تولید و نیروهای مولد باید برطرف شده تا نیروی مولد و تولید کالا هرچه بیشتر توسعه یابند.
سوال مهم این است که مارکسیسم سرمایهداری را بر چه مبنایی نقد میکند؟ نقد آنها بر این مبناست که مناسبات تولید بر پایه مالکیت خصوصی مانع از رشد بیشتر نیروهای مولد و مانع از تولید بیشتر کالا میشود. به همین دلیل هم ما پس از انقلاب جامعهای انسانیتر و رفاه بیشتر برای کارگران را نمیبینیم. صرفاً استثمار بیشتر در اثر تولید بیشتر است. در مقابل اما کروپتکین صریحاً میگوید که ما با روزی سه ساعت کار هم میتوانیم تمامی کالاهای مورد نیازمان را تولید کنیم، به حدی که رفاه در اختیار همگان باشد و آسایشی که مورد نیاز خانوادههایی در سطح متوسط است، تامین شود.
بنابراین در اقتصاد سیاسی آنارشیستی تمرکز بر تولید کالاهایی مازاد بر آنچه نیاز داریم، نیست. کما اینکه والتر بنیامین هم بعدها این ایده تولیدگرایی و شتابگرایی را با این ادبیات نقد کرد که همگان به دنبال تسریع تاریخ و رشد بیشتر هستند، اما چیزی که به آن نیاز داریم کشیدن ترمز اضطراری است. هیچ لزومی وجود ندارد که اقتصاد از این بیشتر رشد پیدا کند و تولید مدام بیشتر شود. یکی از بحثهای اساسی امروز هم تخریب محیط زیست به دلیل تولید بیش از حد است.
برای مثال، جان بلامی فاستر در یکی از مقالات به اسطوره رشد بیپایان میپردازد که گویا میتوان با پیشرفت نکنولوژی و علم، رشد اقتصادی و افزایش تولید کالا را تا همیشه داد که ابداً این طور نیست و صرفاً موجب نابودی زیست سیارهای با تمام موجودات ساکن بر آن میشود.
تولید بیشتر از نیاز در ساختار اقتصادی هم معضلی به نام «دلالی» را پیش میآورد.
اسکندری: در مورد داستان تولید و این تلقی از اقتصاد سیاسی در بین معاصرترها یک نظریه پرداز بسیار جدی به نام دیوید گربر ظهور کرده است. یکی از کتابهایش این نظریهپرداز را به همراه آقای کاسبی و یکی دیگر از دوستان سالها پیش ترجمه و منتشر کردیم.
پس از انقلاب اکتبر در شوروی جامعهای انسانیتر و رفاه بیشتر برای کارگران را نمیبینیم. صرفاً استثمار بیشتر در اثر تولید بیشتر است. در مقابل اما کروپتکین صریحاً میگوید که ما با روزی سه ساعت کار هم میتوانیم تمامی کالاهای مورد نیازمان را تولید کنیم، به حدی که رفاه در اختیار همگان باشدگربر نظریه مهمی ارائه داده به نام «شغلهای مزخرف». در حقیقت ایده او بحث iww است که یک سازمان کارگری رادیکال است. میگوید که اگر ما مشاغل بی حاصل را که تامین کننده هیچکدام از نیازهای بشری نیستند، حذف کنیم و نیروی آزادشده از این مشاغل را در کنار افرادی قرار دهیم که مشغول تولید نیازهای واقعی انسانی هستند، آنگاه است که ما با هفتهای چهار روز کار با هر روز کاریای چهار ساعت، قادر خواهیم بود تمام نیازهای جان را برآورده کنیم. گربر این را به صورت کاملاً روشن و اقتصادی اثبات کرده است و هیچ چیز عجیبی در روند اثبات او نیست.
کاسبی: کروپتکین هم در کتاب «تسخیر نان» به این نکته اشاره کرده که بخش کوچکی از مردم واقعاً چیزی را تولید میکنند و بقیه شغلهای کاذبی است که نیروهای کار را به هرز میبرد.
اسکندری: اینکه پایه اقتصاد سیاسی بر تولید گذاشته شود یا نیاز، تفاوت کوچکی به نظر میآید، اما همین تفاوت کوچک در بروندادها و در برنامه عمل سیاسی، تفاوت بسیار عظیمی را ایجاد میکند. اینکه شما مساله و دغدغهتان پرداختن به نیاز است رویکردتان بسیار متفاوت از دغدغه تولید خواهد بود. یعنی شما دیگر نیاز به دولت مرکزی مقتدر ندارید. در حالی که وقتی صورتبندی اصلی این باشد که چطور میتوان کارگران را بیشتر به کار گرفت تا بهرهوری بالاتر رود و چطور میتوان توسعه را بیشتر کرد، با این حالت دیگر نمیتوان اداره امور را به سازمانهای آزادِ مردمنهاد واگذار کرد. این وضعیت نیاز به کسی دارد تا در صدر نشسته و به همه بگوید که چه کار کنند و چه نکنند؟ او باید الگوهای مدیریتی عجیب و غریب بیاورد تا همه به هدف توسعه بیشتر برسند.
کاسبی: یکی از رسواترین مسائل شوروی هم بحث مدیریت علمی کارخانهها بود. آنها در پی پیدا کردن بهترین شرایط بدنی برای کارگر بودند تا بتواند در آن شرایط بیشترین کالا را تولید کرده و کمتر مریض شود. در این حالت کارگر به قول مارکس تبدیل میشود به زائدهای از ماشین و حرکات او هم به صورت ماشینی تنظیم میشوند تا بیشترین بازده داشته باشند.
اما وقتی بر نیاز تمرکز کنیم اقتصاد انسانیتری خواهیم داشت که حتی با سطح تولید کمتر از اکنون هم میتوان به نیازها پرداخت. هماکنون حجم عمده نیرو برای تولید کالاهای پرتی مصرف میشود که کارکرد اصلیشان ارضای خوی تجملاتی ثروتمندان است. بنابراین با سطح تولید کمتر هم میتوان همه نیازها را برآورده کرد و نیازی به سازماندهی سفت و سخت و جنون تولید نیست.
جنبشهای جدید و نظریهپردازانی چون یانیس واروفاکیس – که بر حضور و رای مردم در مسائل مهم اقتصادی تاکید دارد – و وولف با کتاب «اقتصاد را تسخیر کنید» تا چه حد از کروپتکین تاثیر گرفتهاند؟
اسکندری: اشنایدر عنوان خوبی به این جریانها میدهد. او ایدهای را به نام جریانهای کنجکاو به آنارشیسم، مطرح کرده است. به باور او همانقدر که بدنه نظریات آنارشیستی در طول تمام این سالها وامدار کروپتکین بوده، تمام جنبشهای کنجکاو آنارشیسم هم وامدار اندیشههای کروپتکین هستند. مساله مهم این است که کروپتکین علیرغم وزن و جایگاه بالایی که برای آنارشیسم دارد بخشی از جنبش انارشیستی است؛ و یکی از ارکان هر جنبش آنارشیستیای این است که شما نمیتوانید به واسطه جایگاهی که یک آدم پیدا کرد به او اقتدا کنید. جریان آنارشیستی بارها و بارها و بارها در مواضع مختلف چه در زمان زندگی و چه در زمان مرگ کروپتکین از نظریات او عبور کرده است.
با این اوصاف اما اگر امروزه ما اقتصاد کاربردیای با مبنای محاسبات – و نه نظریات انتزاعی – داریم که از امکان پذیری و حتی الزام یک نظام اقتصادی سیاسیِ انسانی دفاع میکند، به واسطه مسیری است که کروپتکین شروع کرده. او از نخستین نظریهپردازانی است که برای اقتصاد سیاسی فرمولبندیهای اساسی آورده است. در کتاب «یاری متقابل» که هومن کاسبی ترجمهاش کرده، کروپتکین از زیست شناسی و تکامل کمک میگیرد تا به بیان قرن نوزدهمی خودش علمی، بتواند اماکن پذیری این اقتصاد انسانی خود را اثبات کند. بسیاری از نهادهایی که امروزه مواضع آنارشیستی و شبه آنارشیستی دارند به واسطه امتداد پیدا کردن همین دیدگاهها و نظریات است که میتوانند روی موضع خودشان بایستند.
کاسبی: در واقع اکثر جریانهای آنارشیستی و شبه آنارشیستی چه آگاهانه و چه ناآگاهانه – یعنی ممکن است کروپتکین را نخوانده باشند و ذکری هم از نامش نکنند – ایدههایشان وامدار کروپتکین است. پدیدهای که به تازگی در سیاتل آمریکا با آن مواجه شدهایم یعنی گروههای همبستگی، مدیون آرای کروپتکین بویژه نظریات درج شده در کتاب «یاری متقابل» هستند اما نمیتوان با اطمینان گفت که کروپتکین خواندهاند، حتی ضروری هم نیست که خودشان کروپتکین را خوانده باشند.
برای مثال در مه ۶۸ پاریس، سازمانهای آنارشیست رسمی در ضعیفترین وضعیت خود تا آن زمان بودند و هیچ نقش فعالی در آن رخدادها نداشتند. تقریباً اشارهای به «آنارشیسم» وجود ندارد و هیچکدام از کنشگران و سازمانهای دخیل، بر خودشان برچسب آنارشیست نمیزنند، حتی موقعیتگرایان (سیتواسیونیستها که قرابت بسیاری با آن ایدهها داشتند.) اما ما با نگاه عقب متوجه روحیه آنارشیستی در تاکتیکها و اقدامات آن دوره میشویم که به نوعی احیای سیاست اقتدارستیز پس از شکست انقلاب اسپانیا است، برای مثال کمیتههای اقدام. البته باید از این دام نیز پرهیز کرد که بیش از حد در برچسبزنی مشتاقانه عمل کنیم و دیدگاه خاص خودمان را تحمیل کنیم یا ایدهها و اعمالی را آنارشیستی بنامیم که در واقع چنین نیستند. اما مشخص است که بخش اعظم آنچه میتوان در جنبشهای کنونی، حقیقتاً ضدسرمایهداری و برابریخواه تلقی کرد، چه در زمینه اقتصادی به طور اخص، مانند خودمدیریتی کارخانهها، و چه در زمینه کمونیسم به طور اعم، بیشتر مرهون کروپتکین هستند تا مثلاً مارکس.
جنبش تسخیر چطور؟
اسکندری: درباره جنبش تسخیر بحث زیاد است. این جنبش از بزنگاههایی است که آنارشیسم بینالمللی را به دو قسمت تقسیم کرد: کسانی که موافق بودند این جریان هرچند نقدهایی به آن وجود دارد، آنارشیستی و یا شبه آنارشیستی است و گروههایی که معتقد بودند این جریان نه تنها آنارشیستی نیست که نمیتوان آن را یک جریان برابری خواه هم به شمار آورد.
مساله مهم این است که ما از چه ابزار و رویکردی برای تحلیل استفاده میکنیم؟ معتقدم که بهترین راه برای درنیفتادن به این بحث راه حل اشنایدر است که به همه این گروهها میگوییم کنجکاو به آنارشیسم و از آن عبور میکنیم. مگر جایی که به ضرورت باید خود آن جنبش را تحلیل کنیم.
همیشه صحبت بر این بوده که سیاه، بجز سیاه بودن خودش، دیگر چیزی برای گفتن به ما ندارد و صرفاً Noise است و ما در مقام نماینده و در مقام حزب باید Noiseهای این را به Voice ترجمه کنیم. در نهایت مهمترین نکتهای که اکنون در عرصه سیاست باید در نظر گرفت همین نفی نمایندگی استاما مسالهای که برای من روشنتر از جنبش تسخیر است، اتفاقاتی است که این چند ماه اخیر در آمریکا رخ داده. شما میبینید که یک گروه غیر اقتداری بینالمللی مبتنی بر همبستگی مثل «آنتیفا» به مرحلهای میرسد که رییس جمهور آمریکا برای تروریستی اعلام کردنش به هر دری میزند. آنتیفا مشخصاً یک گروه آنارشیستی است که اثرگذاری سیاسی و اجتماعی عجیبی در آمریکا پیدا کرده و تفکر این گروه را دارد طیف مهمی را در جامعه آمریکایی نمایندگی میکند.
آنتیفا از زمان شکل گیریاش در انتخاب نمادها، شعارها و در انتخاب نحوه عمل و شیوه سازماندهی خود، یک گروه مشخصاً آنارشیستی است. خیلی بیشتر از اتفاق جنبش تسخیر میشود درباره این گروه و عملکردش صحبت کرد.
کاملاً هم آمریکا را به چالش کشید هرچند که تمامی رسانهها سعی در تخریب این گروه داشتند. اما سوال مهمی که اینجا پیش میآید تفاوت میان آنارشیستهای فردگرا با آنارشیستهای سندیکایی است و اینکه چه جنبشهایی در این دو طیف قرار میگیرند؟
اسکندری: آنارشیسم حداقل از نظر نامگذاری طیف بزرگی از ایدهها را دربر میگیرد. بسیاری از ایدهها خودشان را شکلی از آنارشیسم میدانند. در این طیف آنارکوکاپیتالیستها یا جنبش سیاه و زردها هم هستند، جالب اینجاست که یکی از شعارهای جنبش آنتیفا این است که اگر فاشیستی دیدی با او دست به یقه شو اما اگر یک نفر از گروه «سیاه و زرد» دیدی فرار کن. یعنی اعضای این گروه را یک پله از فاشیستها بدتر میدانند و واقعاً هم ترسناکتر از فاشیستها هستند.
چامسکی به صراحت اعلام کرده که هر آنارشیستی، سوسیالیست است. اگر به این تعریف که بر مبنای یکسری از مقدمات نظری ارائه شده، قائل باشیم، ذیل این تعریف طیفهای مختلفی از آنارشیسم قرار میگیرند. از آنارشیسم فردگرای سوسیالیستی مثل جریانهای مهاجران ایتالیایی در آمریکا گرفته تا آنارشیسم سندیکایی، آنارشیسم کمونیستی، اکوآنارشیسم، آنارشیسم کالکتیویستی و… تمامی این گروهها ذیل آنارشیسم تعریف میشوند. مساله مهم میزان اهمیتی است که هرکدام از اینها به مقولههایی چون «سازماندهی»، فرآیندهای زیست محیطی و شاخصهای دیگری چون جنسیت میدهند. میزان این اهمیت، این گروههای مختلف را از همدیگر جدا میکند. آنارشیسم فردگرا – البته آن قسمتش که خصلت سوسیالیستی دارد نه ورژن آمریکایی هنری دیوید ثورو – مخالفتی با مفهوم سازماندهی دارد. شاید یکی از کلیدیترین مسائلی که این دو اندیشه با هم دارند مفهوم سازماندهی است. آنارشیسم جمع گرا معتقد است به امکان سازماندهی فاقد اقتدار. آنارشیسم فردگرا معتقد است که هر شکلی از سازماندهی به همراه خود صورتی از اقتدار را میآورد. این درگیری باعث شکاف بین اینها شد. ماجرای تیراندازی به «اریکو مالاتستا» در آمریکا در زمانی که برای مصاحبه رفته بود، یکی از بارقههای این جدایی است. ولی همچنان نزدیکیهایی بین آنارشیسم فردگرا با آنارشیسم جمع گرا، بسیار زیاد است، یعنی شکاف آشتی ناپذیری وجود ندارد.
کاسبی: لزوماً آنارشیستهای فردگرا با هر شکلی از سازمان مخالف نبودند و نمیتوان آنها را مخالف صرف سازمان نامید.
اسکندری: اگر بخواهیم ساده سازی کنیم یکی از مهمترین محورهای اختلاف همین بحث سازمان است.
کاسبی: بحث بر سر شکلی از آن سازمان ثابت سندیکایی است. آنها بیشتر به دنبال سازمانی سیالتر و غیرساختارمندتر میگشتند که آزادی فردی را سرکوب نکند. افراطیترین صورت آن را در اتحادیه اگوئیستهای اشتیرنر میتوان دید.
یعنی تأکید بر این است که هیچ شکلی از قهر پذیرفته نیست، چه از سوی دولت، چه از سوی مراتب سازمان. اما یکی از مناقشهبرانگیزترین اختلافات میان فردگرایان و سندیکالیستها، علاوه بر بحث آزادی فردی و در پیوند با آن، بحث مالکیت ابزار تولید است که به صورت جمعی باشد یا مالکیت خصوصی بر ابزار و محصولات هر فرد باقی بماند. یعنی فردگرایان به هیچ وجه این ایده را نمیپذیرفتند که ابزار تولید در میان اعضای سندیکا مشترک باشد تا هر کس در جایگاه خود با آنها کار کند و محصولات نیز به این طریق توزیع شوند. بلکه معتقد بودند که هر کس بر زمین یا دستگاهی که با آن کار میکند حق مالکیت دارد و محصولات خود را نیز میتواند آزادانه در بازار مبادله کند که بنابراین بیشتر به نوعی سوسیالیسم بازار نزدیک میشود.
اگر موافق باشید درباره زبان ترجمه هم صحبت کنیم. یکی از منتقدان اشاره کرده که مخاطب فارسی با این ترجمه بسیار آسانتر و بهتر کروپتکین و اندیشههایش را به نسبت مخاطبان در زبان اصلی متوجه میشود و این سخن گزافی نیست. واقعاً ترجمه روان است. قلم کروپتکین هم به این روانی است؟
اسکندری: نسخهای از «تسخیر نان» که منتشر شد و در سطح جهانی دیده میشود نسخهای است که خود کروپتکین به انگلیسی نوشته است. کروپتکین یک شخصیت علمی و آکادمیک جدی است و همین ویژگی به همراه غیرانگلیسی زبان بودنش در متن به شدت مشخص است. به این معنا که در انتخاب واژه در متن انگلیسی کاملاً مشخص است که کلماتی که کروپتکین به استخدام خود درآورده، بسیار متمایز از واژگانی است که ما در متنهای معمول انگلیسی میبینیم. او بجای واژگان معمولتر و در دسترستر، کلماتی را به استخدام خود میگیرد که دقیقاً نشان دهنده کسی است که انگلیسی را در محیط آکادمیک فرا گرفته است. به همین خاطر متن انگلیسی در مواردی اذیت کننده است؛ جملات طولانی و کلمات کمیاب. اما گذشته از این ویژگی، کسانی که متون بنیادین آنارشیسم را که قرار است به عنوان برنامه عمل به آنها رجوع شود، نوشتهاند، عمدتاً سعیشان این بوده که متن زبان خوشخوانی داشته باشد. در کروپتکین هم این خوشخوانی البته برای یک آکادمیسین غیرانگلیسیزبانی است که دارد به انگلیسی مینویسد.
کاسبی: چون انگلیسی زبان نخست کروپتکین نیست، در برخی موارد بجز کلمات، ساختارهای جملات عجیبند. در روند ترجمه کتاب «یاری متقابل» برخی قسمتها را ناچار میشدم به ترجمه فرانسه این متن رجوع کنم تا متوجه شوم که کروپتکین دارد به انگلیسی چه میگوید؟
نکته پایانی؟
اسکندری: این چند سال درگیر شدن با متون، نظریات و شخصیتهای آنارشیسم یک چیز را برای من روشن کرده است و آن هم این است که هیچ اتفاق خوبی در هیچ حوزهای بدون همکاری، همراهی و همبستگی آزادانه و برابر انسانها امکان پذیر نیست. در وضعیت هولناک جهان امروز، وضعیتی که هر روز صبح انسانها با هراس به تلفنهای همراه خود نگاه میکنند، فکر میکنم رجوع کردن به آن چیزی که اندیشه آنارشیسم داعیهدارش بوده و هست، دیگر یک سرگرمی ذهنی نیست، ضرورتی برای زنده بودن است. امیدوارم که تمرینمان در این کار بیشتر شود و بتوانیم این ایده را نزدیک به زندگی واقعی کنیم.
کاسبی: میخواهم بحث را با اشاره به اتفاقات اخیر آمریکا تمام کنم. در رویدادهایی که اکنون در آمریکا در حال رخ دادن است، غیر از هیاهوی رسانهای به دلیل کشته شدن جرج فلوید یا ضدیت با نژادپرستی، شاید مهمترین بحث این باشد که سیاهان بر حق خودشان و برابری با سایر مردمان تاکید میکنند. ابراز خودشان در مقام یک انسان برابر با دیگران. بر همین اساس مباحثی که بوجود آمد این بود که سیاهان صدایی برای خودشان ندارند. شرایط اینگونه بود که چند سیاهپوست مشهور و اکثراً سفیدپوستان کلام اینها را به حوزههای عمومی و سیاست، ترجمه و نمایندگی کنند. در واقع جنبش آنارشیستی یکی از مهمترین عناصرش همواره نقد نمایندگی بوده است. شعار انترناسیونال هم رهایی طبقه کارگر به دست خودش بوده است. در نتیجه در اتفاقات اخیر اگر سیاهان را به جای طبقه کارگر بگذاریم، باید تحلیل کنیم که سیاهان در آن سیستم سیاسی رسمی نیاز به نماینده ندارند، بحث سر این است که خودشان حرفی برای گفتن دارند و جایگاهی برابر با تمام انسانهای دیگر.
بحثی که رانسیر در این موضوع دارد با فرق گذاشتن میان Voice و Noise جالب توجه است. سیاهان، بومیها، طبقه کارگر و تمامی به حاشیه رانده شدگان همواره Noise تلقی شدهاند. همیشه صحبت بر این بوده که سیاه، بجز سیاه بودن خودش، دیگر چیزی برای گفتن به ما ندارد و صرفاً Noise است و ما در مقام نماینده و در مقام حزب باید Noiseهای این را به Voice ترجمه کنیم. در نهایت مهمترین نکتهای که اکنون در عرصه سیاست باید در نظر گرفت همین نفی نمایندگی است. این است که ما نیاز به یک عامل انقلابی و حزبی که مارکسیسم روی آن تاکید میکند، نداریم یا حزبی که بخواهیم برای دفاع از حقوقمان به پارلمان بفرستیم. ما در مقام موجوداتی برابر از صدا و سخن خودمان برخورداریم و به دنبال این هستیم که به آزادی برابر و حق تعیین سرنوشت خودمان برسیم. خبرگزاری مهر
به مناسبت در گذشت یک آنارشیست : دیوید گریبر
« چند مقاله از نویسنده برای اطلاع بیشتر رجوع شود به دنیای مجازی»
ديويد گريبر* انسانشناس، فعال سیاسی و متفکر آنارشیست آمریکایی، در 59 سالگي درگذشت
نشر مقالات تنها جهت تنویر افکار است و ضرورتا تمام نظریات مورد تایید سایت آبگون نیست!
علیه دولت و سرمایه.......دیوید گریبر، انسانشناس و نویسنده آنارشیست كتابهای پرفروش درباره بوروكراسی و اقتصاد مانند «شغلهای مزخرف: یک نظریه» و «بدهی: 5000 سال اول» در 59سالگی درگذشت. سوم سپتامبر (13 شهریور) نیكا دوبروفسكی، هنرمند و نویسنده و همسر گریبر در توییتر اعلام كرد كه او دوم سپتامبر در بیمارستانی در ونیز درگذشته است. علت مرگ او هنوز معلوم نیست. گریبر علاوه بر شهرتش بهخاطر نوشتههایی گزنده و نافذ درباره بوروكراسی، سیاست و سرمایهداری، یكی از چهرههای برجسته جنبش اشغال والاستریت و استاد انسانشناسی در مدرسه اقتصادی لندن (LSE) بود. آخرین كتاب او با عنوان «سرآغاز همهچیز: تاریخی جدید از بشریت» كه با دیوید ونگرو نوشت، پاییز 2021 منتشر خواهد شد. روتگر برگمن، مورخ هلندی، گریبر را «یكی از بزرگترین متفكران زمانه ما و نویسندهای خارقالعاده» نامید. اُون جونز، مقالهنویس گاردین، او را اینگونه توصیف كرد: «یك غول روشنفكری، مملو از انسانیت، كسی که کارهایش باعث الهام و تشویق و تربیت خیلیها شده است». جان مكدانل، نماینده مجلس از حزب كارگر، نوشت: «من دیوید را یك دوست و متحد بسیار باارزش میدانستم. تحقیقات و نوشتههای نوآورانهاش تفكری بدیع و رویكردهایی خلاقانه در كنش سیاسی به روی ما گشود. همه ما عمیقا دلتنگ او خواهیم بود». تام پن، ویراستار گریبر در انتشارات «پنگوئن رندوم هاوس»، گفت این نشر از شنیدن خبر مرگ او عمیقا متأثر شده است و گریبر را «یك رادیكال واقعی و پیشگام در همه کارهایش» نامید. پن گفت: «كارهای الهامبخش دیوید روش فهم مردم از جهان را تغییر شکل داد. در كتابهایش كنجكاوی مدام و جستوجوگرانه و سرباززدن از پذیرش راهحلهای سادهانگارانه به چشم میخورد و همه اینها در اوج تیزبینی و طنز. از همه اینها گذشته، توانایی منحصربهفرد او برای تصور دنیایی بهتر که از انسانیت عمیق و ماندگار او برمیآمد. ما عمیقا مفتخریم كه ناشر او بودیم و همگی دلتنگ او خواهیم بود: مهربانیاش، صمیمیتش، خردمندیاش و دوستیاش. فقدان او بیحدواندازه اما میراث او عظیم است. آثار او و روحش به حیات خود ادامه خواهد داد».
گریبر در 1961 در نیویورك از پدر و مادری كه فعال سیاسی بودند، زاده شد. پدرش در جنگ داخلی اسپانیا همراه بریگادهای بینالمللی جنگید و مادرش یكی از اعضای اتحادیه زنان كارگر پوشاك بود. گریبر در نوجوانی به ترجمه هیروگلیف مایایی مشغول شد و همین قضیه در ابتدای فعالیت دانشگاهیاش جلب توجه میکرد. پس از تحصیل انسانشناسی در کالج پرچیس در نیویورك و دانشگاه شیكاگو، برنده كمكهزینه تحصیلی معتبری شد و دو سال را به كار میدانی انسانشناسی در ماداگاسكار گذراند. در سال 2005 یک سال قبل از اینکه عضو هیئت علمی دانشگاه شود، دانشگاه ییل تصمیم گرفت به قرارداد او پایان دهد. گریبر فکر میکرد كه این موضوع بهخاطر مواضع سیاسیاش است؛ بیش از چهارهزارو 500 همكار و دانشجو دادخواستی را در حمایت از او امضا كردند و در نتیجه دانشگاه ییل به او پیشنهاد یك فرصت مطالعاتی یكساله داد كه او قبول كرد و برای كار در دانشگاه گلداسمیت قبل از پیوستن به مدرسه اقتصادی لندن به انگلستان رفت. او در سال 2015 به گاردین گفت: «حدس میزنم كه از دو جهت ضربه خوردم. یكی اینكه ظاهرا از كارم لذت بسیار زیادی میبرم. بهعلاوه من از طبقهای اشتباه هستم: از خانوادهای متعلق به طبقه كارگر میآیم». كتاب او با عنوان «بدهی: 5000 سال اول» که در سال 2011 منتشر شد، او را به شهرت رساند. در این كتاب، گریبر خشونت پنهان در روابط اجتماعی مبتنی بر پول را بررسی كرد و خواهان رفع بدهیهای دولتها و مصرفكنندگان شد. این كتاب به بحث در میان منتقدان موافق و مخالف دامن زد و درعینحال فروشی بالا داشت و همه از آن تعریف کردند، از توماس پیكتی تا راسل برند.
سپس در سال 2013 كتاب «پروژه دموكراسی، یك تاریخ، یك بحران، یك جنبش» را منتشر کرد كه درباره فعالیتش در جنبش تسخیر والاستریت بود و بعد هم در سال 2015، كتاب «اتوپیای قواعد: درباره تكنولوژی، حماقت و لذات پنهان بوروكراسی» را منتشر ک. در سال 2013 مقالهای نوشت با عنوان «درباره پدیده شغلهای مزخرف» که بعدها منجر به شکلگیری کتاب «شغلهای مزخرف: یك نظریه» در سال 2018 شد، کتابی كه در آن استدلال میكند بیشتر شغلهای یقهسفید بیمعنیاند و پیشرفتهای تكنولوژیك باعث شده مردم بیشتر كار كنند نه كمتر. او در سال 2015 به گاردین گفت: «بخشهای عظیمی از مردم، در اروپا و بهویژه در آمریكای شمالی، در سراسر زندگی كاریشان در حال انجام وظایفی هستند كه به نظرشان غیرضروری است. آسیب اخلاقی و روحی ناشی از این وضعیت عمیق است. زخمی بر روح جمعی ماست. عملا هنوز هیچكس درباره آن صحبت نمیكند». او حتی اذعان كرد كه كار خود او میتواند بیمعنی باشد: «هیچ معیار عینیای برای ارزش اجتماعی نداریم».
او در این کتاب بین کارهای بیارزش و کارهای مزخرف تمایز قائل میشود: «شغل بیارزش (shit jobs) همان شغل بد است، شغلی که هرگز خواستار انجام آن نیستید، کمرشکن و شاق است، نه پول خوبی بابت انجام آن به شما میدهند، نه کسی قدردان کار شماست. افرادی که به انجام چنین کاری مبادرت میورزند، چندان احترام نمیبینند. نکته اینجاست که در اغلب موارد کارهای بیارزش مزخرف نیستند، به این معنا که نمیشود اینگونه از کارها را بیفایده یا بیمعنا قلمداد کرد، زیرا درواقع این دسته از مشاغل مستلزم انجام کاری است که واقعا ضرورت دارد انجام شود، مثل رساندن مردم به مقصدشان، چیزی را ساختن، از کسی مراقبتکردن یا کارهای نظافتی شخصی را انجامدادن و... . کارهای مزخرف (bullshit jobs) در اغلب موارد حقوق مکفی و مزایای خوب دارند، برخوردشان با شما مثل کسی است که مهم است و واقعا کاری را انجام میدهد که باید انجام گیرد؛ اما فیالواقع، خودتان هم خوب میدانید نه شخص مهمی هستید و نه کارتان ضروری است. در نتیجه بر این اساس این دسته از مشاغل نوعا در نقطه مقابل قرار میگیرند. اگر کسی مشغول نظافت، پرستاری، آشپزی یا راندن یک اتوبوس باشد، دقیقا میدانید که چه میکند و چرا انجام آن مهم است. اما درباره مدیر یک برند خاص یا مشاور اقتصادی هرگز نمیشود به این روشنی صحبت کرد. همواره بین فایده یک شکل دادهشده از کار و اجرت آن کار نوعی رابطه معکوس وجود داشته است. البته این قاعده معدود استثناهای شناختهشدهای هم دارد نظیر پزشکان و خلبانان، ولی در کل معمولا درست است. آنچه اتفاق افتاده این است که در الگوی مشاغل تغییر چندانی رخ نداده است، ما همچنان با حجم گستردهای از انواع مشاغل بیفایده و نسبتا پردرآمد طرفیم. بهگونهای فریبکارانه ما را به ظهور اقتصاد خدماتی حواله میدهند، اما اغلب مشاغل خدماتی واقعی بافایده و کمدرآمدند، منظورم گارسونها، رانندگان اوبِر، آرایشگران و نظیر آن است و تعداد کلی آنان نیز بههیچوجه تغییر نکرده است. آنچه واقعا تغییر کرده شمار مشاغل دفتری، اداری و مدیریتی است که به نظر میرسد به نسبت تعداد کل کارگران در قرن پیش سه برابر افزایش یافته است. درست اینجاست که پای مشاغل بیهوده و بیفایده وسط میآید» (جهانی بدون شغلهای مزخرف، گفتوگو با دیوید گریبر، ترجمه نیما عیسیپور، روزنامه «شرق»، شماره 3293). از دیدگاه گریبر تقریبا همه این مشاغل مزخرف را میتوان حذف کرد. افرادی که در مشاغل مزخرف مشغول به کار هستند اغلب در خفا معتقدند اگر شغلشان (یا حتی در مواردی کل صنعت مربوطه) نیست و نابود شود، هیچ اتفاق خاصی رخ نخواهد داد یا شاید حتی بشود گفت، با حذف مثلا بازاریابهای تلفنی، لابیگرها یا بسیاری از مؤسسههای حقوقی، جهان به مکان بهتری برای زندگی بدل خواهد شد. تازه از نظر او این همه ماجرا نیست: همه آنهایی را در نظر بگیرید که سخت کار میکنند و در خدمت همین مشاغل مزخرف هستند، ساختمانهای اداریشان را نظافت میکنند، حافظ امنیتشان هستند، آنان را از آفات و جانوران موذی دور نگاه میدارند یا به مراقبت از افرادی مبادرت میورزند که به علت کار سخت و جانفرسا روی هیچ و پوچ به انواع و اقسام آسیبهای روانشناختی و اجتماعی دچار شدهاند. گریبر تردید ندارد که میشود بهراحتی کاری را که انجام میشود نصف کرد و این چیزی است که آثار مثبت عظیمی روی همهچیز خواهد داشت؛ از هنر تا فرهنگ و تغییرات آبوهوا.
گریبر كه از نوجوانی آنارشیست بود، حامی جنبش آزادی كردها و «تجربه دموكراتیك چشمگیری» بود كه او توانست در رژاوا، منطقه خودمختار در سوریه ببیند. او در اواخر دهه 1990 بهشدت درگیر فعالیت سیاسی شد. گریبر شخصیتی محوری در جنبش تسخیر والاستریت در سال 2011 بود، هرچند نپذیرفت شعار «ما 99 درصد هستیم» ابداع او بوده است، شعاری که بهخاطر آن بارها تحسین شد. او نوشت: «من اول پیشنهاد دادم كه خودمان را 99 درصد بنامیم. سپس دو نفر از جنبش خشمگینان اسپانیا و یك آنارشیست یونانی كلمه «ما» را اضافه كردند و بعدتر یكی از فعالان قدیمی ضد جنگ (عضو گروه مستقل «غذا و نه بمب») یك «هستیم» به آن اضافه كرد. آن وقت میگویند با کار جمعی نمیتوان چیزی ارزشمند ایجاد كرد! من نامهای آنها را ذكر كردم، اما با توجه به اینكه اطلاعات پلیس دنبال سازماندهندگان اولیه جنبش تسخیر والاستریت بود، شاید بهتر بود این كار را نمیكردم». میراث فلسفی و سیاسی گریبر بهعنوان یک پژوهشگر، روشنفکر عرصه عمومی و مبارزی مادامالعمر در راه عدالت اجتماعی که تأثیری عمیق بر فضای فکری چپ معاصر گذاشت، هنوز آنچنان که باید و شاید بررسی نشده است. با وجود این، امید به تغییر در وضعیت و ساختار نابرابر جهان یکی از مهمترین میراثی است که او برای آیندگان بهجا گذاشته است.شرق . ( 2020 - 1961) * David Rolfe Graebe
منبع: گاردینمبانی یک دانش ناموجود
دیوید گریبر از معدود اندیشمندان آکادمیک بود که خود را صراحتا آنارشیست میدانست و تلاش نظری خود را معطوف به برساختن شکلی از انسانشناسی آنارشیستی کرد. كتاب «پارههای انسانشناسی آنارشیستی» او در سال 2004 منتشر شد. او در این کتاب درپی آن است تا امكانات نادیدهگرفتهشدهای را شرح دهد که انسانشناسی میتواند بهعنوان یک رشته علمی در اختیار اندیشه آنارشیستی قرار دهد. گریبر در معرفی این کتاب مینویسد: «آنچه در ذیل میآید، سلسلهای از افكار، طرحهای اولیه از نظریات بالقوه و بیانیههای کوچک است كه مراد از همگی آنها، نگاهی اجمالی به خطوط کلی پیکره نظریهای رادیكال است که در واقع وجود ندارد، هرچند شاید زمانی در آینده به وجود آید. از آنجا که انسانشناسی آنارشیستی بنا به دلایل بسیار خوبی باید واقعا وجود داشته باشد، کار خود را با پرسش از اینکه چرا چنین چیزی موجود نیست و به همین طریق چرا شكلی از جامعهشناسی، اقتصاد، نظریه ادبی و علوم سیاسی آنارشیستی وجود ندارد، آغاز خواهیم کرد».(ص 8)
گریبر در نخستین بخش این رساله میكوشد برخی پارههای انسانشناسی آنارشیستی را جمعآوری كند و مضامین مشترك آنها را بررسی کند. در بخش دوم فراتر میرود و چارچوب نظریهای اجتماعی را به تصور درمیآورد كه بهزعم او میتواند زمانی در آینده به وجود بیاید. او در تلاش برای پاسخگویی به سؤالی که در آغاز کتاب مطرح میکند (چرا آنارشیستها در آكادمی چنین انگشتشمارند؟)، از شکافی همیشگی میان دانشگاه و انسانشناسی آکادمیک با آنارشیسم (برخلاف رابطه دوستانه ماركسیسم و آكادمی) و نیز شکاف درونی در نظریهپردازی آنارشیستی یاد میکند و با برشمردن دانش نظری و تجربی که انسانشناسان در اختیار تفکر آنارشیستی قرار دادهاند، میکوشد مبانی این دانش فعلا ناموجود را پایهریزی کند. برای نیل به چنین مقصودی از دانش انسانشناسی بهره میگیرد تا نظراتی را در دفاع از آرمانگرایی، مشارکت داوطلبانه، مبارزه علیه نابرابری، دموکراسی اجماعی و نیز در نفی سرمایهداری، سلسلهمراتب، دموکراسی اکثریتی و دولت مدرن ارائه کند.
فصل دوم شكلهایی از انسانشناسی آنارشیستی را كه از پیش موجود و عمدتا ریشهگرفته از مارل مووس و «اقتصاد هدیه» است، واکاوی میکند. موس به اخلاقیاتی بدیل علاقهمند بود. این اخلاقیات عرصه را برای تفكر دراینباره میگشودند كه چگونه میتوان در جوامع بدون دولت و بازار زندگی كرد. اما مهمترین راهکاری که گریبر در پیشروی انسانشناسی قرار میدهد، «آزادسازی خیال» انسانشناختی است. اندیشیدن در باب جهانی دگرگونه که هرچند دشوار اما امکانپذیر است: «حتی فکرکردن به این مسئله هم کار دشواری است که زیستن در چنین جهانی که در آن هر کسی واقعا قدرت آن را داشته باشد تا برای خودش تصمیم بگیرد چه الزاماتی را در سطح فردی و در سطح جمعی درپی خواهد داشت، چنین افراد آزادی دوست دارند به چه اجتماعاتی تعلق داشته باشند و چه هویتهایی را برای خود برخواهند گزید. اما برقرارساختن آن جهان حتی از آنچه بتوان تخیل کرد هم دشوارتر است. چنین کاری مستلزم تغییردادن تقریبا همهچیز است. همچنین با مقاومت لجوجانه و بهغایت خشن آنانی روبهرو خواهد بود که بیش از همه از تنظیمات موجود بهره میبرند». این راهی است که به باور گریبر، آنارشیسم پیشروی انسانشناسان میگذارد تا با گسست از صورتبندیهای پیشپاافتاده نظری، چیزی بیش از چرخدندهای در ماشین سرکوب سرمایه باشند. «حق با آنارشیستهاست. فکر میکنم انسانشناسها هم باید با آنان همداستان بشوند. ما انسانشناسها ابزارهایی در دست داریم که میتوانند اهمیت بسزایی برای آزادی بشری داشته باشند. بیاییم در برابر این ابزارها کمی مسئولتر باشیم».
گریبر چند موضوع مشخص را پیشنهاد میکند که انسانشناسی آنارشیستی باید آنها را حلوفصل کند و در کتاب به شرح مختصر هر نکته میپردازد: 1- نظریه دولت، 2- نظریهای پیرامون موجودیتهای سیاسی که دولت نیستند، 3- نظریهای پیرامون سرمایهداری، 4- قدرت/جهل (یا قدرت/حماقت)، گریبر یک نظریه احتمالی راجع به رابطه قدرت نه با دانش كه با جهل و حماقت را در مخالفت صریح با نظریه قدرت و دانش فوکو بررسی میکند: «زیرا خشونت، و مشخصا خشونت ساختاری، آنجا که تمام قدرت در یک سو انباشته است، ایجاد جهل میكند» (ص 89) 5-بومشناسی اتحادیههای داوطلبانه، 6- نظریهای در باب سعادت سیاسی، 7- سلسلهمراتب، 8- رنج و لذت: در باب خصوصیسازی میل: «حكمتی مشترك میان آنارشیستها، اتونومیستها، موقعیتگرایان و دیگر انقلابیون نوین وجود دارد مبنی بر اینكه نسل پیشین انقلابیون عبوس، مصمم و ازجانگذشته كه جهان را فقط از منظر رنجهاش میشناسد، نهایتا خودشان فقط رنجهای بیشتری تولید خواهند كرد» (ص 91)، 9- یك یا چند نظریه در باب از خودبیگانگی.
به زعم گریبر هر نظریه اجتماعی آنارشیستی باید به نحوی خودآگاه هر ردی از پیشتازباوری را بزداید: «نقش روشنفكران یقینا شكلدهی سرآمدانی نیست كه میتوانند به تحلیلهای راهبردی صحیح دست یابند و آنگاه تودههای را به تبعیت وادارند. اما اگر نقش روشنفكران این نیست، پس چیست؟». این پرسش یكی از دلایلی است كه گریبر نام این رساله را «پارههای انسانشناسی آنارشیستی» گذاشته است زیرا حوزهای است كه به نظرش انسانشناسی در موقعیت خوبی برای كمك قرار دارد. نه فقط بدین خاطر كه انسانشناسان بهجای جامعهشناسان یا مورخان، اكثر اجتماعات واقعا موجود خودگردان و اقتصادهای واقعا موجود غیربازاری را در جهان مورد تحقیق و بررسی قرار دادهاند بلكه همچنین بدین سبب كه عمل مردمنگاری لااقل چیزی شبیه به یك الگو، ولو الگویی ناقص و ابتدایی، از این امر به دست میدهد كه چگونه كنش فكری انقلابی غیرپیشتازباور میتواند كارساز باشد. گریبر معتقد است كه نظریه اجتماعی میتواند خودش را ازطریق نوعی فرایند دموكراتیك مستقیم از نو صورتبندی كند: «چنین پروژهای درواقع باید دو مؤلفه داشته باشد: یكی مردمنگارانه و دیگری اتوپیایی كه در گفتوگویی دائم با همدیگر معلق ماندهاند».
یکی از نکات قابلتأملی که گریبر طرح میکند، این است كه تصور سنتی آنارشیستی از رویارویی خشونتآمیز با دولت را به چالش میکشد. او پروژه تحصیلات تكمیلی خود را با فرهنگهای قبیلهای در ماداگاسکار از جمله در تسیمیهتی در شمال غربی این کشور انجام داد. تسیمیهتیها، هرگونه اقتدار دولتی را رد میکنند و جامعه خود را برساس اصولی برابریطلبانه سازمان میدهند و بدینترتیب توانستهاند خودمختاری و فرهنگ خود را برای دههها تا به امروز ادامه دهند، نه با مقابله با دولت، بلکه با نوعی «گریز»: «آنها آنارشیستهای شمال غرب ماداگاسكار هستند و توانستهاند آوازه خود را در مقام استادان گریز همچنان حفظ كنند: در دوران استعمار فرانسه، مدیران گلایه میكردند كه میتوانستند نمایندگانی را برای مذاكره در خصوص تقسیم كار برای احداث جاده در نزدیكی یكی از روستاهای تسیمیهتی بفرستند، با ریشسفیدانی مذاكره كنند كه ظاهرا با نمایندگان همداستان و همراه بودند و تنها یك هفته بعد با تجهیزات بازگردند و دریابند كه آن روستا تماما تخلیه شده است؛ تكتك ساكنان روستا به نزد اقوام و خویشانشان در جای دیگری از كشور نقل مكان كرده بودند». (ص 68)
درحالیکه انسانشناسان بر بایگانی گستردهای از تجربیات بشر و مجموعهای از آزمونهای اجتماعی و سیاسی که هیچکس دیگری آنها را در اختیار ندارد تکیه زدهاند، با وجود این، گریبر حجم تمام مردمنگاریهای تطبیقی انجامشده را «شرمآور» میداند. او در پایان كتاب دوباره به پرسشی که در ابتدای کتاب مطرح کرده بود، بازمیگردد: اگر تأسیس دانشی آنارشیستی این همه با دانستههای انسانشناختی قرابت دارد و میتواند این دانش را در مسیری رهاییبخش به پیش برد، «چرا انسانشناسان تابهحال این کار را نکردهاند؟». به زعم گریبر انسانشناسی از بسیاری جهات رشتهای به نظر میرسد كه از توان بالقوه خودش میهراسد. برای مثال، انسانشناسی تنها رشتهای است كه این جایگاه را دارد كه در مورد نوع بشر در مقام یك كل دست به تعمیماتی بزند؛ چراكه تنها رشتهای است كه واقعا كل بشریت را در نظر میگیرد و با تمام نمونههای غیرطبیعی آن آشناست. باوجوداین انسانشناسی قاطعانه از انجام چنین کاری سرباز میزند و گریبر در پایان کتاب تلاش میکند دلایل این کوتاهی را توضیح دهد. .شرقطبقه و بوروکراسی در روژئاوا
دیوید گریبر/ مترجمان: مبین رحیمی و جلالالدین رحیمی
این مطلب شامل ترجمهی یک یادداشتِ کوتاه و یک سخنرانی از دیوید گریبر دربارهی ویژگیهای انقلاب روژئاوا است.
۱-چند مثال انضمامی از ضدسرمایهدارانه بودن انقلاب روژئاوا
مقدمه: چندی پیش پروفسور دیوید گریبر، انسانشناسِ آنارشیست، به همراه هیئت نمایندگیِ آنگلو آمریکن، برای یک مأموریت مشاهداتی به روژئاوا رفته بود. او هنگام بازگشت با شور و شوق فراوانی از انقلاب در روژئاوا سخن گفت و به شدت از چپها و آنارشیستهایی که نمیخواستند نسبت به جنبش آزادیبخش کُردها -حداقل در عمل- تعهدی داشته باشند، انتقاد کرد. البته چپهای دوآتشه هم به گریبر بهخاطر این دفاع از روژئاوا حمله کردند و از او خواستند شواهد و مدارکی در رابطه با سویگانِ ضدسرمایهداریِ انقلابِ روژئاوا ارائه کند. متن حاضر پاسخ دیوید گریبر به این خواسته است.
★★★
مدرک؟ علت اینکه من این انقلاب را ضدسرمایهدارانه خواندم این بود که [در روژئاوا] تکتکِ اشخاصی که با آنها صحبت کردم اظهار کرد که ضدسرمایهداری است و سرمایهداری را دشمن نهایی انقلاب قلمداد میکند. بسیاری این صورتبندیِ صریح را بیان میکردند: «بدون کم کردنِ شرِ دولت، نمیتوان از سرمایهداری خلاص شد، بدون ریشهکن کردنِ پدرسالاری نمیتوان از شر دولت خلاص شد.»
شاید بهتر باشد بهجای تمسخر مردمی که واقعاً درگیر مبارزهی انقلابیِ روزانه هستند، ادبیاتِ گستردهای را از نظر بگذرانید که جنبش کردها دربارهی این موضوع تولید کرده است. قرار نبود من در مصاحبهای[۱] که به هر ترتیب فاقد پرسش دربارهی این موضوع بود یک تحیل اقتصادی با جزئیات ارائه کنم. اما اگر واقعاً کنجکاو هستید –فرض میکنم این احتمال وجود دارد که برخی از شما باشید- میتوانم یک لیست مختصر مقدماتی درست کنم.
I
قبل از انقلاب، اقتصادِ روژئاوا و بهخصوص اقتصادِ کانتونِ جِزیره[۲]، یک اقتصاد کشاورزیِ وابسته بود که گندم، کتان، و البته نفت خام برای فراوری در سایر نقاط کشور (در خود جزیره پالایشگاه یا پتروشیمی وجود نداشت) عرضه میکرد. تقریباً نیمی از اراضی و سایرِ منابع تحت مالکیت دولت بودند، اما عملاً توسط مقاماتِ حکومتیِ گوناگون بهصورتِ ملکِ خصوصی اداره میشدند. گذشته از این، یک اقتصادِ بازار[۳] برای تأمین نیازهای اساسی وجود داشت که بخشِ عمدهی آن را بازار سیاه یا کالاهای قاچاق تشکیل میداد. پس از انقلابِ روژئاوا، طبقهیِ بورژوا تقریباً بهکلی گریخت و ساختمانها و اراضیِ متعلق به بعثیها تحت کنترل همگانی قرار گرفتند و بین کمونهای محلی، که در سطح هر محله وجود دارند و در راستای خطوطِ دموکراسیِ مستقیم سازمان یافتهاند، و شهرداریهایی که توسط نمایندگان منتخب کمونها ادره میشوند توزیع شدند. این [داراییهای عمومی] به پروژههای گوناگون، از آکادمیهای آموزشِ همگانی گرفته تا تعاونیها[۴]، تخصیص داده شدهاند. همچنین تلاش شده تا پتروشیمیها، پالایشگاهها، کارخانههای فرآوریِ لبنیاتِ و مانند اینها تحت ادارهی عمومی ایجاد شوند تا مواد خامی را فرآوری کنند که در گذشته به کارخانههای سایرِ بخشهای سوریه فرستاده میشدند.
II
نظام دانشگاهی [در روژئاوا] یکی از بخشهای کلیدی در استراتژی اقتصادی است. شش هفته دورهیِ آموزشیِ فشرده در اشکال گوناگونِ تخصص ارائه میشود، که در گذشته توسط بعثیها به انحصار درآمده و تا حد زیادی نوعی از اداره با حاکمیتِ متخصصان بود. بهمنظور جلوگیری از ظهور طبقاتِ تکنوکرات، یک استراتژی آگاهانه با هدف حرفهزدایی[۵] از دانش در کار است. آکادمیهای اقتصادی نهتنها دانش فنی را تعلیم میدهند، بلکه علاوه بر آن روی مدیریت جمعی[۶] تأکید دارند و میکوشند چنین مهارتهایی را به کسر هرچه بزرگتری از جمعیت اشاعه دهند.
III
هدف این است که تعاونیها مستقیماً در ارتباط با یکدیگر قرار داده شوند تا در نهایت استفاده از پول در بخش تعاونی از میان برداشته شود.
IV
علاوه بر مجموعههای اشتراکی[۷] و بخشِ تعاونی، یک بخشِ «اقتصاد باز»[۸] در روژئاوا وجود دارد، که شامل اقتصاد بازارِ موجود نیز میشود. با این حال، این بخش اکنون با هدف مداخله برای اجرای سقف قیمت روی هر چیزی که یک کالای ضروری قلمداد میشود، تحت نظارت نهاییِ کمونهای محلی قرار گرفته است. از آنجایی که روژئاوا در یک تحریم اقتصادی سخت بهسر میبرد، در واقع بیشتر کالاهای موجود در بازارها از سایرِ نقاط قاچاق میشوند، بنابراین جای تعجب نیست که [این مدیوم] عمدتاً در دست بخش خصوصی باقی مانده است. ضروریات اصلی (عمدتاً گندم و بنزین که در سطح محلی تولید میشوند) توسط یک هیئت مرکزی و به گونهای رایگان در بین کمونهای محلی و مجموعههای اشتراکی، توزیع میشوند.
V
در مورد اتحادیههای کارگری سؤال کردیم، اما گفته شد از آنجایی که بخش «اقتصادِ باز»، اساساً تجاری است و متشکل از مغازههای کوچک، یا حتی مردمی که چیزهایی را در مقابل خانههایشان میفروشند، و تقریباً تمامیِ تولید در اختیارِ مجموعههای اشتراکیِ تحتِ مالکیتِ کارگران قرار دارد؛ این بحث [یعنی بحثِ اتحادیهها] اولویت ندارد. با این حال، یک اتحادیهی زنان وجود دارد که فعالانه برای حقوق کار مراقبتی[۹]، چه مزدی باشد و چه نباشد، سازماندهی شده است.
VI
البت